رمان «دوران کوران» نوشته سیدحسامالدین رایگانی توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر شد.
بر اساس این گزارش، دوران کوران، از شب و روزهایی میگوید که ما از آنها بیخبریم! این کتاب را بخوانید و بعد از آن، هرچه میتوانید رعایت نکنید!
این داستان، رمانی است عاشقانه و اجتماعی در بستر روزگار کرونایی. در طول مطالعه کتاب، به روایتهایی حقیقی از کادر درمان و فضای بیمارستانها برمیخوریم که با تخیل تلفیق شدهاند تا یک ملودرام کمنظیر رقم بخورد.
سیدحسام الدین رایگانی که پیش از این، کتاب «ایهام» را نوشته بود، این بار با حضور در بیمارستانهای مسیح دانشوری، بعثت و بقیهالله و با گفتگو با کادر درمانی اعم از پزشکان و پرستاران، سعی بر خلق داستانی تلفیقی داشته که بر مبنای مسائل روز، مخصوصا بیماری کرونا باشد. کتاب در بستر دو ماه ابتدایی شیوع ویروس کرونا به نگارش درآمده است.
انتشارات کتابستان در راستای قدردانی از زحمات کادر درمانی کشور و تولید آثار ادبی مرتبط با مسائل روز، این کتاب ۳۱۳ صفحهای را با قیمت ۴۵ هزار تومان عرضه کردهاست.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
با سرعت به سمتِ سردر بیمارستان حرکت میکنم. تا برسم، چند بار لیز میخورم، ولی تعادلم را حفظ میکنم. زیر سقفِ سر در قرار میگیرم و نگاهی به دور و برم میاندازم. دانههای برف، به واسطه نور چراغگردان آمبولانسها، گاهی قرمزاند و گاهی سفید. همه ماسک به صورتشان زدهاند و دستکش پوشیدهاند جز من. از صحبتهای نگهبان و راننده آمبولانس متوجه میشوم که پذیرش آمبولانسها هماهنگ نشده است. کسی از پشت سرم صدا میزند:
ـ خانم دکتر سلام!
برمیگردم و آقای حسینی را میبینم که در اتاقک نگهبانی نشسته است و چای به دست، مرا نگاه میکند. از لیوانش بخار بلند میشود. دلم یکباره هوس چای میکند. روی صورت گوشتالویش ماسک گذاشته. بندهای کشیِ ماسک باعث شده صورتش تپه تپه به نظر بیاید. از طرز نشستناش احساس میکنم خیلی خسته باشد. میگویم:
ـ سلام آقای حسینی! خسته نباشید. چی شده، چه خبره؟
ـ والا خانم دکتر چی بگم! دو شبه که داستان داریم...
لیوان چای را به دهانش نزدیک میکند. حواسش به ماسکی که بر صورت دارد، نیست و لیوان به ماسک برخورد میکند. غرولندی میکند و ماسک را با اخم درمیآورد. ادامه میدهد:
ـ اونایی که ارجاعی هستند که هیچ! پذیرش میکنیم. اما اینایی که سرخود برمیدارند مریض میارن اینجا (سرش را بهسمت راننده آمبولانس تکان میدهد)، بایدم پذیرش نشن!
راننده که صدای نگهبان را میشنود، بُراق میشود و رویش را به سمت اتاقک نگهبانی برمیگرداند و با صدای بلندتری میگوید:
ـ آقای محترم! چند بار بگم؟! قبل از اینجا دو تا بیمارستان دیگه رفتم پذیرش نکردن! گفتن باید بری بیمارستان حافظی! مریض بدحاله علایمش هم به کرونا میخوره! بیمارستان رو تخلیه کردین برای چی پس؟!...