بعد از ورود سازمان مجاهدین خلق به فاز مسلحانه، عملیات تروریستی این سازمان در ابعاد وسیع دنبال شد. انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در ۷ تیر ۱۳۶۰ و دو ماه بعد، انفجار دفتر نخستوزیری در ۸ شهریور همان سال، نشان داد مسعود رجوی «زدن سرانگشتان نظام» و «بیآینده کردن» آن را هدف خود قرار داده است.
تاکنون روایتها و تحلیلهای بسیاری درباره وقایع ۷ تیر و ۸ شهریور ۶۰ منتشر شده است، اما روایت اعضای سازمان مجاهدین خلق از آنچه در تابستان آن سال رخ داد نیز قابل تامل است و میتواند حلقههای مغفول مانده و یا مفقود شده را نمایان کند.
مسعود خدابنده، عضو اسبق سازمان مجاهدین خلق و از نزدیکترین حلقهها به مسعود رجوی، ناگفتههای بسیاری درباره سازمان منافقین و عملیات تروریستی سازمان در تابستان ۱۳۶۰ دارد. او که عضو شورای ملی مقاومت، مسئول مستقیم تیم حفاظت، استقرار و تردد مسعود و مریم رجوی و فرمانده ارتش آزادیبخش بود، در سال ۱۳۷۵ از سازمان جدا شد.
خدابنده به یاد میآورد که رجوی بارها در جلسات، مسئولیت انفجار دفتر حزب جمهوری و دفتر نخستوزیری را پذیرفت. او میگوید بعد از عملیات تروریستی ۷ تیر و ۸ شهریور ۱۳۶۰، محمدرضا کلاهی و مسعود کشمیری را ملاقات کرده است. به گفته خدابنده، کلاهی بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری به مقر منافقین در مرز کردستان ایران رفت و در آن مقر بود که خدابنده با کلاهی آشنا شد. چندی بعد کشمیری هم به همین مقر آمد و از آنجا به بغداد منتقل شد.
مسئول مستقیم حفاظت از مسعود رجوی، اطلاعات و تحلیلهای تازهای درباره نقش رجوی در قتل کلاهی دارد. او میگوید: تنها نیرویی که از حذف وی منفعت میبرد سازمان مجاهدین خلق و شخص رجوی بوده است. به گفته وی، سرویسهای امریکایی مانع از انجام تحقیقات درمورد نقش سازمان مجاهدین خلق در قتل کلاهی شدند.
خدابنده درباره کشمیری نیز اعتقاد دارد: اینکه سازمان، مسعود کشمیری را هم مثل کلاهی کشته باشد یا بخواهد بکشد اصلاً بعید نیست.
وی درباره حمایت آمریکا از سازمان منافقین میگوید: وقتی مجاهدین خلق از عراق اخراج شدند، امریکا با پرداخت حدود سی میلیون دلار (سه پرداخت ده میلیون دلاری) به آلبانی و فشارهای سیاسی و خارج کردنِ سازمان از لیست تروریستی امریکا و اروپا، دولت آلبانی را وادار کرد که اینها را بپذیرد.
بخش مهمی از ناگفتههای مسعود خدابنده درباره طرح سازمان مجاهدین خلق برای ترور سران نظام در اواخر دهه ۶۰ است. او میگوید: در اواخر دهه ۶۰، سازمان منافقین با اعزام یک تیم تروریستی، قصد ترور آیتالله خامنهای را داشت. او رابط این تیم ترور را برای نخستینبار معرفی میکند و اطلاعات تازهای درباره آن عملیات ناکام ارائه میدهد.
خدابنده در بخش دیگری از تحلیلهایش، تاکتیک و استراتژی سازمان مجاهدین خلق را به چالش میکشد و فراز و نشیب روابط فرقه رجوی با سرویسهای آمریکایی را تبیین میکند.
آنچه میخوانید بخش دوم گفتوگوی با مسعود خدابنده است:
کشمیری و کلاهی بعد از عملیات تروریستی تابستان ۶۰ از ایران خارج شدند. آیا این دو نفر را در جمع سازمان دیدید؟ سرنوشت آنها چه شد؟
همزمان با آمدن مسعود رجوی و ابوالحسن بنیصدر به فرانسه، من از لندن به پاریس اعزام شدم و سپس همراه آقای سعید شاهسوندی برای بردن یک فرستنده رادیو ده کیلوواتی و سایر وسائل ارتباطی از مونیخ به بغداد (همراه رادیو و وسائل) و از آنجا به مرز کردستان ایران و از طریق کوهستان به دره زیر سردشت منتقل شدم.
مدتی نگذشته بود که این مقر، محل وصل نفرات داخل کشور به فرانسه شد. خیلیها در آن سالهای بعد از شکست کودتای رجوی (۳۰ خرداد شصت) از طریق مقر ما که آن زمان همجوار مقر حزب دموکرات بود به دفتر بغداد و از طریق اردن به فرانسه منتقل شدند. از جمله اینها مهدی ابریشمچی از سران مجاهدین و جلال گنجهای از شوراییهای مجاهدین و بسیاری دیگر را من خودم از مرز تحویل گرفتم.
مسعود کشمیری و محمدرضا کلاهی هم در همین زمان و البته با فاصله زمانی کمی به مقر ما آورده شدند. مشخص بود که هیچکدام را بخاطر سابقه، نمیتوانستیم به اروپا بفرستیم و دستور، نگه داشتن و مراقبت از آنها بود. کلاهی (نام سازمانی: کریم رادیو) را که به لحاظ فنی در ایستگاه رادیو قابل استفاده بود در کردستان نگه داشتیم و مسعود کشمیری (نام سازمانی: باقر روابط) را که عربی بلد بود به دفتر بغداد فرستادیم.
من به عنوان کسی از نزدیک با این دو فرد در ارتباط بودم میتوانم شهادت بدهم که هیچکدام سابقه جدی ارتباطی با مجاهدین نداشتند. بطور مشخص مسعود کشمیری حتی یک سرود سازمانی یا دعاهای خاص بعد از نماز مجاهدین را بلد نبود و من سرودهای صبحگاه و شعائر مرتبط را به وی آموزش دادم. کلاهی هم همینطور. به هیچ وجه حتی ریخت و قیافهاش به این کارها نمیخورد. رابطش ابراهیم ذاکری (نام سازمانی: کاک صالح) بود که در ایران برای ترور مجهزش کرده بود. ابراهیم ذاکری هم خودش مهندسی برق از دانشگاه تهران داشت.
من دو سال بعد (زمانی که سپاه وارد منطقه شد و ما با گذشتن از رودخانه زاب از ایران به عراق عقبنشینی کردیم) ماموریتم در آنجا پایان یافت. (رادیو به عراق منتقل شد و نیازی به من نبود).
کار رادیو را به محمدرضا کلاهی سپردم و به فرانسه رفتم. سالها بعد که با مسعود رجوی - این بار علنی - به عراق برگشتم، کلاهی بدون هیچ تغییری (شاید کمی خستهتر) هنوز مسئولیتهای صرفاً فنی را بعهده داشت. (سرویس و نگهداری و تعمیرات بیسیمها و تلفنها و …) و کشمیری هم همچنان در دفتر بغداد بعنوان رابط و مترجم مشغول کار بود.
هیچکدام از این دو تا آخرین روزهایی که من آنها را در عراق دیدم به لحاظ ایدئولوژیک به سازمان نزدیک نشدند. آنها سازمان را تحمل میکردند و سازمان آنها را. هیچکدام چارهای نداشتند. مراحل مختلف انقلاب ایدئولوژیک و طلاقهای ایدئولوژیک حتی برایشان قابل فهم نبود، ولی در کارهای اجرائی سر خودشان را گرم میکردند تا زمان بگذرد. مسئولین سازمانی هم از این موضوعات اطلاع داشتند، ولی همین که اینها مشکلی ایجاد نکنند برایشان کافی بود.
یک خاطره از کلاهی دارم که بعد از عقبنشینی از ایران به عراق به مقر فیلق دوم در سلیمانیه رفتیم و آنجا سلاحها تحویل داده شد و هنوز عرق نفرات خشک نشده بود که عراقیها آمدند و تعدادی را برای تخلیه اطلاعاتی بردند. کریم (کلاهی) وقتی برگشت گریه میکرد و تشنج داشت. بعداً خصوصی به من گفت عملاً بخاطر اینکه اطلاعاتش را آن روز به عراقیها داده بود از درون شکسته شده بود و دیگر آن آدم قبلی نبود.
برادرتان آقای ابراهیم خدابنده میگفت بعد از اینکه کلاهی و کشمیری از ایران خارج شدند، رجوی آنها را در یک جلسه به اعضاء معرفی کرد و گفت که اینها عاملین انفجار ۷ تیر و ۸ شهریور هستند. شما چیزی از این جلسه یا جلسات مشابه به خاطر دارید؟ آیا رجوی رسماً در بین اعضاء اعلام کرد که ما دفتر حزب جمهوری و دفتر نخستوزیری را زدیم؟
بله! این مسائل بعدها و در جریان جلسات انقلاب ایدئولوژیک و بحث طلاق و دادن «همه چیز» به رهبری بود. اما رجوی طبعاً نمیدانست که روزی صدام سقوط میکند و آن اطمینان خاطرش مخدوش میشود. درمورد انفجار دفتر نخستوزیری و دفتر حزب جمهوری اسلامی، فکر نمیکنم کسی در بین اعضاء، هواداران، اعضای شورا و یا جداشدگان وجود داشته باشد که نداند آن انفجارها کار سازمان بوده. بله! رجوی بارها در جلسات این مسئولیت را پذیرفته و البته آن روزهایی هم که مسئولیت را با کنایه میپذیرفت (میگفت این خشم خلق قهرمان بود که این کار را کرد) بخاطر حضورش در فرانسه بود که با رفتن به عراق این قید دیگر برایش وجود نداشت.
سرانجامِ کلاهی چه شد؟ آیا درست است که سازمان او را حذف کرد؟
محمدرضا کلاهی در هلند با نام مستعار زندگی میکرد که چند سال پیش کشته شد. متاسفانه تحقیقات درمورد مرگ کلاهی به مسئله سیاسی و متهم کردن جمهوری اسلامی تبدیل شد (طبعاً به عمد) درحالیکه با وساطت سرویسهای امریکایی عملاً تحقیقات درمورد سازمان و نقش آن در این قتل حتی اجازه شروع نیافت.
با توجه به اینکه احتمال دستگیری کلاهی توسط پلیس بینالملل (درحالیکه حفاظ سازمانی از وی برداشته شده بود) یا حرف زدنش در مورد اطلاعاتی که داشت، برای سازمان و ایضا سرویسهای مرتبط قابل قبول نبود، شخصاً فکر میکنم تنها نیرویی که از حذف وی منفعت میبرد سازمان مجاهدین خلق و شخص رجوی بود.
مسئله پیچیدهای نیست؛ سازمان مجاهدین هم انگیزه بالایی برای این کار (قتل کلاهی) داشت (پاک کردن گذشته و راحت شدن از دست کسی که میتوانست هر زمان بخواهد حرف بزند و حاضر به همراهی با آنها نبوده و جدا زندگی میکرده) و هم اطلاعات و دسترسی خوبی به وی داشت (هواداران سازمان با کلاهی در ارتباط بودند) و هم موقعیت آن را داشت. بنده در این مورد چند بار هم با مقاماتی در هلند صحبت کردم، ولی متاسفانه مسیر تحقیق در رابطه با سازمان مجاهدین را از بالا بستهاند و اجازه داده نشد که حتی یک مصاحبه اولیهای با مریم رجوی بعنوان مسئول این سازمان انجام بگیرد.
سرنوشتِ کشمیری چه شد؟
کشمیری به قولی چند سال قبل در آلمان دیده شده بود که رانندگی تاکسی میکرده است. همانطور که قبلاً گفتم زندگی خارج از روابط این دو نفر چیز عجیبی نیست و برایم قابل فهم است (از اول هم وصل ایدئولوژیک نبودند و احتمالاً افرادی مثل ابراهیم ذاکری سرشان کلاه گذشته و به ترور وادارشان کرده بودند)، ولی اینکه سازمان، مسعود کشمیری را هم مثل کلاهی کشته باشد یا بخواهد بکشد اصلاً بعید نیست. چراکه سازمان از زمان ورودش به آلبانی به شدت بدنبال حذف افراد شناخته شده و پاک کردن سابقهاش بوده و یکی از این تهدیدات جدی را هم همین مسعود کشمیری میدانست و میداند (اگر هنوز زنده باشد).
به نقش سرویسهای آمریکایی در حمایت از سازمان مجاهدین خلق اشاره کردید. در این باره بیشتر صحبت کنید.
وقتی مجاهدین خلق از عراق اخراج شدند، آمریکا با پرداخت حدود سی میلیون دلار (سه پرداخت ده میلیون دلاری) به آلبانی و فشارهای سیاسی و خارج کردنِ سازمان از لیست تروریستی امریکا و اروپا، دولت آلبانی را وادار کرد که اینها را بپذیرد. آلبانی، ولی عراق صدام نیست. در این محل جدید که میخواهد به اتحادیه اروپا هم بپیوندد، یکی از معضلات و تهدیداتی که نمیگذارد فرقه رجوی خواب راحت داشته باشد گذشته و تاریخچه تروریستی سازمان بوده و هست. به همین خاطر سازمان از همان روز اول ورودش، شروع به حذف شاهدین و مدارک کرده است. (حذف کلاهی توسط سازمان مجاهدین، در همین راستا توجیه میشود.)
از همان روزهای اول انتقال شاهد بودم که خیلی از کسانی که یا تحت تعقیب بینالمللی بوده و یا شاهدین عینی برخی از قتلهای گسترده درون سازمانی بودهاند، به اشکال مختلف کشته شدهاند. بطور مثال میشود از مالک شراعی (که از شاهدین قتل ۵۱ نفر در درون کمپ اشرف عراق بود) یاد کنم. او کسی بود که دوبار عرض کارون را شنا میکرد. بعد از مرگش، سازمان ادعا کرد در یک حوض کشاورزی چند متری غرق شده است! بعداً معلوم شد که یکبار میخواسته از قرارگاه فرار کند که نگذاشتهاند.
شراعی اگر بیرون میآمد حتماً اطلاعاتش از قتل آن ۵۱ نفر در کمپ اشرف علنی میشد. رجوی چطور میتوانست این را بپذیرد؟ سازمان از دست افرادی مثل محمدرضا کلاهی و مسعود کشمیری در عراق در امان بود و آن دو نمیتوانستند کاری انجام بدهند، ولی بعد از سقوط صدام و بخصوص که اینها حتی در آلبانی هم نبودند و در اروپا بودند، عملاً تهدید جدی محسوب میشدند و از نظر من سازمان با انگیزه خلاص شدن و با سوءاستفاده از اعتماد این افراد و هواداران در اروپا و با خرید مزدور و قاتل، محمدرضا کلاهی را ترور کرد و اگر هم مسعود کشمیری را هنوز نکشته باشند حتماً دنبالش هستند او را هم حذف کنند.
سازمان رجوی تحمل دیدن مسعود کشمیری جز در اطاقی دربسته، در قرارگاهی دربسته و در کشوری دربسته را نداشته، ندارد و نخواهد داشت. عدم تحقیق سرویسها و مقامات اروپایی در این رابطه هم البته خودش شکبرانگیز است. یعنی اگر سازمان به سرویسها اطلاع داده که کلاهی را فرستادهاند هلند و تحت نام مستعار در هلند زندگی میکند که چرا امنیتش توسط سرویس هلند تامین نشده؟ و اگر اطلاع ندادهاند که سرویسهای اروپا چطور حاضرند از این مسئله بگذرند و قبول کنند با سازمانی کار کنند که سرخود چنین پروژهای را انجام داده است؟ منطقی نیست. معمول هم نیست. دست آخر فقط تحقیقات مستقل است که ریشه این قضیه را خواهد یافت؛ ولی این راه را به هر دلیل، با فشار امریکا بستهاند.
ماجرای آن ۵۱ نفر که گفتید در اشرف کشته شدند چه بود؟
زمانی که سازمان را از لیست بیرون آوردند، اطلاع دادند که در مقابل، شما کمپ اشرف را تخلیه میکنید و به کمپ موقت لیبرتی میروید تا از آنجا تعیین تکلیف شوید. مجاهدین خلق قبول کردند و امضاء کردند. ولی وقتی اتوبوسها آمدند که منتقلشان کنند، طبق معمول دبه درآورند که باید یک پولی بابت این زمین به رجوی بدهید (دقت داشته باشید که زمین را صدام به زور از کشاورزان گرفته و به آنها داده و دادگاه هم به نفع کشاورزان رای داده بود) به این حساب صد نفر را در کمپ نگه داشتند. مدتی بعد از بیرون حملهای به این کمپ شد و درگیری بین مهاجمین و این صد نفر رخ داد. پنجاه و یک نفر از اینها کشته شدند و ۴۹ نفر زنده ماندند که روز بعد به کمپ لیبرتی منتقل شدند.
این میان یک جنازه دیگری هم بود که بیصاحب ماند و مجاهدین مدعی شدند که از نفرات مهاجم است. با ورود دولت عراق و بررسی دی. ان.ای مشخص شد که این فرد «مسعود دلیلی» است که مدتی قبل از قرارگاه فرار کرده بود و در بغداد یک روز از هتل مهاجر خارج شده و دیگر برنگشته بود.
جای شکنجه هم بر بدن جسد نشان میداد که این فرد را بعد از دزدیدن در عراق در کمپ اشرف زندانی کرده بودند (چون وی از نفرات نزدیک و گارد حفاظتی رهبر سازمان بود) صورت جسد را هم برای اینکه شناخته نشود سوزانده بودند. مجاهدین خلق بعد از لو رفتن مسئله اعتراف کردند که این مسعود دلیلی است، ولی مدعی شدند که وی با مهاجمین همراهی میکرده و نمیدانیم اصلاً چطور کشته شده و چطور صورتش را سوزاندهاند!
در هر حال ۴۹ نفر به کمپ جدید منتقل شدند. این افراد طبعاً شاهدین عینی بودند که آن روز چه اتفاقی افتاده. مجاهدین خلق حاضر نشدند اجازه دسترسی به این افراد را بدهند و بعداً هم جداشدگان اطلاعرسانی کردند که در داخل کمپ هم اینها بصورت مجزا نگهداری شده و حق صحبت با دیگران در این مورد را ندارند. شراعی فردی بود که هم اطلاعات آن زمان را داشت و هم در آلبانی قصد جداشدن داشت.
آیا سازمان برنامه تروریستی بزرگی (در ابعاد انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری یا ترور سران نظام) داشت که به نتیجه نرسید؟ یا موفق به اجرای آن نشد؟ اگر بود لطفاً توضیح دهید. قصد ترور چه کسی را داشتند که موفق نشدند نقشه خود را انجام دهند؟
سازمان بعد از این دو حرکت عملاً به بحث زدن سرانگشتان رژیم روی آورد. خاطرهای دارم از کسانی که سازمان آنها را میفرستاد برای ترور و ممکن بود خودشان هم در این جریان کشته شوند.
یکی از کسانی که الان هم در انگلستان است، مسئول آموزش و انتقال تیمهای ترور از مرز پاکستان بود. او میگفت: روزی به من اطلاع دادند که این بار خودت باید بروی. میگفت: من هم تا حدودی خوشحال شدم، چون خیلیها بخاطر من و با آموزش من کشته شده بودند و خوب بود که نوبت خودم باشد؛ لذا نفر همراهم را انتخاب کردم و از مرز عبور کردیم و در مسافرخانهای خوابیدیم. صبح که بیدار شدم دیدم نفر همراه من بیست هزار دلار را برداشته و فرار کرده. من بیست هزار دلار داشتم و قرار بود روز بعد به زاهدان برویم تا سرقرار سلاح و موتور تحویل بگیریم. زنگ زدم به سرپل که قضیه این است. جواب دادند که خودت تنهایی برو و کار را انجام بده.
او میگفت: من یک روزِ تمام نقشه و برنامه را بالا و پایین کردم که چطور یک نفره کار را انجام بدهم؟! شروع میکردم از بالا و وقتی به آخر نقشه میرسیدم میدیدم «من کشته خواهم شد» و «سوژه زنده میماند.» سوژه آیتالله خامنهای بود. این موضوع مربوط میشود به سالهای ۱۹۸۹ یا ۱۹۹۰.
میگفت: در نهایت رفتم سر قرار. قاچاقچی را دیدم، آشنا درآمد. بیست هزار دلار را دادم به او که من را به طریقی خارج کند و این قاچاقچی توانست من را برساند به انگلستان.
این شخص الان سالهاست به عنوان یک فرد پاکستانی با نام مستعار کار و زندگی میکند. من با او حدود سال ۱۹۹۵ آشنا شدم. البته پنج شش سال قبل از آن دنبال این کار بوده و بعد از فرار مدتی بصورت مخفی در بین جامعه پاکستانی کار میکرد تا که قانع شد خودش را معرفی کند؛ و البته از گذشته هم صحبتی نمیکند. او در سازمان در ردههای بالاتر به اسم «رئوف پاکستان» شناخته میشد و سرپل اعزام و رابط رابطی در پاکستان بود. یعنی مسئولیت آخرین آموزشها و توجیه و اعزام تیمهای ترور از مرز پاکستان را داشت.
اساساً شروع کار انجمن نجات در ایران هم از همین قضیه سرچشمه گرفت. سالهای ۱۹۹۶ و ۹۷ (من تازه از سازمان جدا شده بودم). انبوهی افراد را میفرستادند به ایران و اینها باید هرجا که میتوانستند، در سطل زباله بمب بگذارند، رهگذران را ترور کنند، خمپاره بزنند به مناطق مسکونی و … آنقدر ادامه بدهند تا دستگیر شوند. تعلیم هم این بود که قبل از دستگیری نارنجک بکشید و سیانور بخورید. سیستمهای امنیتی ایران متوجه این مسئله شدند و با هزار زحمت (و به خطر انداختن جان خودشان) توانستند تعدای از اینها را قبل از خودکشی دستگیر کنند. اینها اولین افرادی بودند که متوجه شدند چه کلاهی سرشان رفته و رجوی بدنبال کشته شدن خود اینها بوده که تنور داخل سازمان را گرم نگه دارد. اینها بعدها پس از گذراندن دوره زندان پایهگذاران انجمن نجات شدند.
بعد از خروج رجوی از ایران در مرداد ۶۰، خط دهی ترورها در ایران به چه صورت بود؟ هدفگذاری ترورها و بمبگذاریها چطور صادر میشد؟
سازمان بعد از خروج از ایران تقریباً همهی طرفدارانش را به امان خدا ول کرد که اکثراً بخاطر عدم اطلاع از ورود سازمان به فاز نظامی (شکست کودتا) به کار علنی ادامه دادند و دستگیر شدند. سازمان تعدادی را مخفی کرد که بعداً به خارج فرستاد (مثل مهدی ابریشمچی و زنش، محمود عطایی و امثالهم)، ولی خانه تیمی موسی خیابانی و زن اول رجوی (اشرف ربیعی) لو رفت و اینها کشته شدند.
مسعود رجوی بعد از اینکه در پاریس کمی جا افتاد بحث «زدن سرانگشتان رژیم» و بحث «هفت هفتم» را مطرح کرد. یعنی، چون دستگاه ترور سازمان (مثل دستگاهی که کلاهی و کشمیری را تربیت کرده بود) از بین رفته بود بدنبال تهییج میلیشا رفت و این بحث که باید هر کسی را که مثلاً لباس پاسداری دارد یا ریش دارد و در کمیته خدمت میکند هدف قرار بدهید. با سلاح با چاقو با دست خالی؛ و اگر هر هفته هفت نفر را بزنیم عملاً اوضاع به حدی شلوغ میشود که رژیم سقوط میکند.
در این رابطه خانهای در فرانسه خریداری شد و حدود دویست و پنجاه خط تلفن در آن تعبیه شد (علی زرکش، جانشین موسی را آن زمان از ایران احضار کرده و، چون ازدواج مسعود و مریم را نپذیرفت خلع رده و زندانی کرده بودند. مریم به جانشینی علی زرکش منصوب شد و خط رهبری سازمان در داخل هم به این ساختمان و خطوط تلفن تبدیل شد که طبعاً مریم به داخل کشور برنگردد.) این سیستم تلفنی هم تحت نظر چند نفر خبرهتر که به پاریس آورده شده بودند تعلیم داده شده و خطوط، سوژهها، طرز تهیه بمب و متفجرات را به تیمها آموزش میدادند. این سیستم همچنین مسئولیت رساندن سلاح و پول به تیمها را هم داشت. یعنی سیستم مالی و قاچاقچیهای سازمان سلاح و پول را با جاسازی (مثلاً در یک تلویزیون یا در شکم لاشه گوسفند یا …) از مرزهای زمینی به تیمها میرساندند.
بسیاری از تیمهای داخل بعدها رابطه خودشان را قطع کردند. یکی از دلایلی که دونالد رامزفلد (وزیر خارجه وقت امریکا) در ملاقات با صدام قبول کرد که «سلاح شیمیایی» و «مجاهدین خلق» را به او بدهند این بود که عملاً تئوری تروریسم از راه دورِ سازمان به گِل نشسته بود و اصطلاحاً خرج این گروه به دخلش نمیارزید.
رفتن به عراق هم برای تقویت روحیه سربازان صدام بود و هم کانالی برای فعال کردن تروریسم فرقه رجوی از طریق مرز. عراقی که رجوی از آن به عنوان جوار خاک میهن یاد میکرد و وقت رفتنش گفت: میروم تا برافروزم آتشها در کوهستانها… هر کس بدنبال من نیاید و در اروپا بماند دیگر نفسش حرام است. تروریسم از عراق طبعاً متفاوت شد، چون پشت جبهه آن، تسلیحات آن، آموزشهای آن و پشتیبانی مالی آن به سطح جدیدی ارتقاء یافته بود.
همه ترورهای سازمان تصمیم مرکزیت بود یا از جای دیگر هم خط میگرفت؟
خیلی از عملیاتها را سازمان دستوری انجام میداد. مثلاً ترور صیاد شیرازی با دستور صدام صورت گرفت. یعنی صدام بابت این کار به رجوی پول داد. نوارهایش هم وجود دارد. حتی رجوی سر قیمت این کار چانه میزد. زدنِ صیاد شیرازی هیچ ربطی به رجوی نداشت. او پول گرفت تا این کار را بکند. یعنی یک حرکت کاملاً مزدورانه انجام داد.
به نظر شما، چه شد که سازمان تصمیم گرفت از ترور سران نظام به ترور و کشتار مردم عادی (از طریق بمبگذاری) یا مثلاً کشتن پاسدارها رو بیاورد؟
اساساً ترور سران نظام در زمانی انجام گرفت که ایران سیستم و دستگاهی نداشت. سوء استفاده از شرایط اوایل انقلاب باعث شد که سازمان بتوانند نفوذیهایی را فعال کنند. این ترورهای اولیه بخش اصلیاش بخاطر اعتماد بود. مسعود رجوی کاندیدای مجلس بود. موسی خیابانی میرفت و در کنار آیتالله خمینی مینشست. ترورهای اولیه را شاید بشود به ترور درونی و خانوادگی تشبیه کرد. من اگر از اعتماد فرض کنید پدرم سوء استفاده کنم و بروم او را شب بکشم، نمیتوانم این را بعنوان یک عملیات به شما عرضه کنم.
ترور آیتالله بهشتی عملیات نبود عین خیانت به اعتماد بود. البته وقتی شما دو تا ترور به این شکل انجام بدهی ادامهاش باید از خانهات (ایران) فرار کنی و ادامهاش دیگر اعتمادی هم نیست که بتوانی از آن سوء استفاده کنی. روی آوردن سازمان به بمب گذاشتن در سطل آشغال و کشتن مغازهدار و سرباز و پاسدار نه استراتژی بود و نه تاکتیک. از سر استیصال بود. امروز هم اگر نگاه کنید جیغ و دادهای آنلاین و بازنشر اطلاعات ساختگی موساد و سیا را نمیشود نه استراتژی دانست و نه تاکتیک. میخواهد بگوید من را فراموش نکنید. من هنوز قابل استفاده هستم!
غربیها تا به حال چندین بار به تروریستی بودن سازمان اعتراف کردهاند. دلیل اعتراف آنها و حمایتهای بعدیشان چه میتواند باشد؟
آنهایی که در غرب در این زمینه فعال هستند هنوز هم از بیان سابقه تروریستی سازمان ابائی ندارند. کسی فراموش نکرده که اولین حرکت تروریستی سازمان قتل نظامیان امریکایی، مستشاران اقتصادی امریکایی و انگلیسی و بمبگذاری در مراکز تجاری امریکایی و انگلیسی در زمان شاه بود. ممکن است بعضیهایشان مثل رودی جولیانی، جان بولتون یا مایک پمپئو بخاطر پول لابیگری یا منافع مقطعی مزخرفاتی سر هم کنند، ولی آنجایی که باید تصمیمگیری شود تاریخچه این گروه محفوظ است.
اینها نه نوابغ سیاسی بوده یا هستند، نه علمای اقتصادی یا نظامی. خاصیت چاقو این است که میبرد. خاصیت سازمان مجاهدین خلق هم این است که ترور کرده و اگر بتواند باز هم ترور میکند. کسی در غرب مدعی تغییر ماهیت این سازمان نیست. ولی مسئله لیست تروریستی بعنوان لیست دوست و دشمن مسئله دیگری است.
سازمان مجاهدین خلق وقتی در لیست تروریستی قرار گرفت که شروع کرد راه خودش را برود. سازمان را امریکا به صدام هدیه داده بود (چون ارتشش در حال پاشیدن بود و واقعاً به یک کمک روحی نیاز داشت.
کمک دیگری که به سازمان دادند گاز شیمیایی بود که هم علیه ایرانیان و هم علیه عراقیها استفاده کرد) یادم هست که رجوی بعد از شکرآب شدن رابطه امریکا با صدام، هم در عربستان و هم در بغداد ملاقاتهایی با امریکاییها داشت و اصرار بر این داشتند که از عراق خارج شود و یادم هست اصرار رجوی را که یک جایی بهتر ازعراق به من بدهید بعد از من بخواهید بروم و در آخرین ملاقاتی که من هم حضور داشتم، مامور امریکایی پاسخ داد که ما اول حرکت شما را نظاره میکنیم و بعد ارزیابی میکنیم و اخم کرد و رفت و حتی اجازه نداد که نفرات سازمان همراهش به فرودگاه بروند.
سازمان وارد لیست تروریستی شد نه بخاطر قتل ایرانیان یا عراقیها و نه حتی بخاطر قتل امریکاییها. سازمان مجاهدین خلق وارد لیست دوست و دشمن شد بخاطر ماندن با صدام حسین بعد از اینکه او از چشم امریکا افتاده بود.
میدانید که جورج بوش برای حمله به عراق دو دلیل آورد: یکی سلاحهای شیمیایی (که پیدا نشد) و دیگری حمایت صدام از تروریسم و از سازمان مجاهدین بطور مشخص نام برد (که بعداً خودشان آوردند این سازمان را در آلبانی جا دادند!) سازمان مجاهدین خلق از نظر امریکا یک جماعت نیست. یک وسیله است. وسیله را یک روز در اطاق و یک روز ممکن است در انبار نگه دارند. بعضی اوقات تیزش میکنند و بعضی اوقات غلافش میکنند. همانطور که گفتم سرویسهای امریکایی تعریف بسا جامعتری از سازمان مجاهدین خلق، مسعود رجوی، مریم عضدانلو و تک تک باقی ماندگان اینها دارند.
بخاطر داشته باشید که تک تک نفرات این سازمان بارها و بارها توسط وزارت دفاع آمریکا، وزارت خارجه آن کشور، سازمان سیا و اف. بی. آی بصورت مبسوط تخلیه اطلاعاتی شدهاند. رجوی و زنش را هم سه چهار دهه از نزدیک دیدهاند. اینها نیازی به توضیح درمورد ماهیت مجاهدین خلق ندارند. شاید هم به همین دلیل است که تا امروز تعریف مشخص بینالمللیای برای کلمه تروریسم بدست نیامده. یعنی حاضر نیستند تعریفش کنند، چون دست بستگی ایجاد میکند.
در هر حال از لیستها و کلمات بدون تعریف که بگذریم هیچکس مدعی نیست که رجویها جنایات علیه بشریت و جرائم جنگی مرتکب نشدهاند. صرفاً میگویند که اینها الان دیگر آن کارها را نمیکنند. اینکه پیرمردان و پیرزنان علیل امروز دیگر نمیتوانند ترور کنند را من هم میپذیرم، ولی اینکه به جرم قتل و جنایت دادگاهی نشوند را نمیشود پذیرفت. حتی اگر قبول کنیم که خروج از لیست تروریستی اروپا و امریکا به منزله مهر باطل زدن بر شناسنامه سازمان مجاهدین خلق باشد باز هم نمیشود جنایات را به فراموشی سپرد.
یک نکته دیگری هم همیشه در نظر من هست؛ ببینید، لیستی ساختهاند که در آن نیروهای مسلح کشوری مثل ایران را قرار دادهاند؛ این لیست، حشدالشعبیای که داغ درست کردن خلافت داعش را به دل ترور پروران گذاشت را هدف قرار داده، مقاومت قهرمانانه فلسطینیان را به آن اضافه کرده و اخیراً هم بخش عمدهای از حکومت منتخب و دموکراتیک لبنان (حزبالله) را در آنجا داده است. واقعاً جای تعجب نیست که سازمان مجاهدین خلق و جماعت رجوی در این لیست نباشد. لیستی که سردارانی مثل قاسم سلیمانی و المهندس یعنی ستون فقرات نیروی ضدداعش را هدف قرار داده، اگر مجاهدین خلق را تروریست بداند جای تعجب دارد.