علی علیزاده تحلیلگر مسائل سیاسی و بین الملل در صفحه شخصی خود در اینستاگرام نوشت:
سفارت ایران لای نخلستانها
ابوعلی. ابوعلی. ابوعلی. دستهایم را ول کن. باید بروم. منتظرم هستند.
رها نمیکند. با لهجه غلیظش به فارسی میگوید پاس فردا شب بعد عشا حرکات. یعنی پس فردا شب بعد از شام میگذارم بروی. پنج دقیقه بعد دستم را بالاخره جدا میکنم و فکر میکنم کوتاه آمده که میبینم حسین دوازده ساله و مقتدای پانزده ساله دو پایم را گرفتهاند. ابوعلی با اخم مصنوعی و بازیگرانهاش میگوید: ابوعلی صدام، ابوعلی اجبار. لاحرکات.
ابوعلی اینجا کجاست؟ اینجا که اتاق خواب بچههایت است. نه. نه. اصلا. ما نمیتوانیم اینجا بمانیم؛ و ابوعلی مثل شیری غرش میکرد که یعنی عصبانی است و بعد ادای گریه کردن در میآورد که یعنی مثلا غمگین است.
ابوعلی به کمک دو پسرش، مقتدا و حسین، که نقش هنرپیشههای مکملش را دارند خانه را به صحنه تئاتر یا نوعی کارنوال تبدیل میکند. خودش را جلوی مهمانان دست میاندازد تا به ظاهر سرگرمشان کند. اما هدفش چیز دیگری است.
او هرچه مرز میان مهمان و صاحب خانه است را برمیدارد.
ابوعلی مینیاتوری از جامعه شیعیان عراق است. جامعهای که در سالهای جنگ صدام با ایران مخفی شد، فرار کرد، زندان رفت، شکنجه و کشته شد؛ که به محض فرصت یافتن در سال هفتاد و دو قیام کرد و انتفاضه شعبانیه براه انداخت و اعدام شد و گورهای دسته جمعی را پر کرد؛ که از نخستین روز فتوا در سال نود و سه براه افتاد و مقابل داعش جنگید؛ و جامعهای که هر اربعین، زمان را تعلیق میکند و به دنیای از خودبیگانه و اقتصاد محور و کالایی شدهی امروز «نه» میگوید.
این ابوعلی است. کسی که چهل سال است زندگیش با ایران درهم آمیخته؛ که به خاطر نجنگیدن با ایران شش سال زندگیش را از دست داده و حالا خانهاش را سفارت ایران در طویریج کرده.
اگر سفر اربعین تا اینجا مهمان نوازی عراقیهایی بود که با کرمی عجیب و سخاوتی باورنکردنی میگذاشتند داخل خانه شان شوی و با انها همسفره و همکلام شوی، ابوعلی میگذاشت «خانه» را تجربه کنی؛ و منی که در دو سال گذشته بیست و دو بار خانه عوض کردهام و سالهاست تجربه خانه نداشته ام، نفهمیدم چه شد که یادم رفت اینجا مهمانم و این خانهی من نیست و اینجا به دنیا نیامدهام و بخشی از اینجا نیستم.
در دنیای مرزکشیدهی امروز، در دنیای فردشدگی و تنهاشدگی، در دنیایی که غریبهایم، که انسان در موقعیت تبعید است، که یا تبعیدی بیرون از وطن است یا وطن چنان سنگین که رویای کاذب رفتن به جایی دیگر بخشی از رویای روزانه بسیاری از ما، اینجا، و روابط انسانی و خارج از مبادلهی آن، تو را در خانهای میگذارد که هیچ وقت نداشتهای.