کاوه آهنگر کیست؟
کاوه آهنگر شاهنامه یکی از معروف ترین داستان های اسطوره ای ایران است. داستان هایی که درباره کاوه آهنگر گفته می شود کلیت یکسانی دارند اما در جزییات ممکن است با هم متفاوت باشند. در طول تاریخ ماجرای کاوه آهنگر و ضحاک شاخ و برگ گرفته است. در این مطلب قصد داریم بگوییم کاوه آهنگر کیست؟
کاوه آهنگر اهل کجا بود؟
بر اساس منابع باستانی، کاوه آهنگری از منطقه فریدن اصفهان بود. برخی منابع، دهستان مشهد کاوه فریدن را که امروزه در حدودِ جغرافیایی استان اصفهان است به عنوان زادگاه کاوه میشمارند
کاوه آهنگر چه نشانی داشت؟
کاوهٔ آهنگر شخصیتی اسطورهای در شاهنامهٔ فردوسی است. او قیامی مردمی علیه فرمانروایی به نام ضحاک را پی میریزد. نشان جنبش او درفش کاویانی، پیشبند چرمیاش است که بر سر نیزهای میآویزد. کاوه نماد انسانهای زحمت کش و ستم دیدهای است که از قشرها متوسط و پایین جامعه سر برآورده اند و زندگیشان پایمال ستم دستگاه حاکمان شدهاست.
خلاصه داستان کاوه آهنگر
خلاصه داستان کاوه آهنگر به ما می گوید که کاوه برای در آن جامعه ای که ظلم و خفقان همه جا را فراگرفته بود، بلند شد و نماد مبارزه علیه ستم و ستمگر در تاریخ ایران می شود.
کاوه آهنگر و ضحاک
چه روز و روزگاری بود! ضحاک با ظلم و ستم بر مردم هفت سرزمین جهان حکومت میکرد. هر روز دو جوان، یک دختر و یک پسر از گوشه به گوشهی هفت سرزمین به کشتارگاه میبردند و مغز آنها را خوراک مارانی میکردند که بر دوش ضحاک بودند. هیچ خانه و خانوادهای نبود و پیدا نمیشد که یک یا چند جوانِ او را به کشتارگاه نبرده باشند. حال، روان قربانیان مانند ابرهای سفید بر بالای شهر میگشتند.
کاوه آهنگر، مردی که هجده فرزند داشت و شانزده فرزند او را به کشتارگاه برده بودند به آسمان خیره نگاه میکرد. او به یاد هر فرزندش میخی بر دیوار زده و دستهای گل نیلوفر به آن آویخته بود.
آن روز برای دو فرزند دیگرش آمدند. او با پتک به جلاد ضحاک حمله کرد. او را از سر راهش برداشت. از خانه بیرون آمد و به فریادی بلند گفت: «روان قربانیان ما را صدا می کنند! نفرین بر ضحاک! نفرین بر اهریمن!»
مردم از خانهها بیرون آمدند. آسمان شهر پر از روان قربانیان دختر و پسری بود که ضحاک همه را کشته بود. آنها، چون ابری سفید بالای کوچهها، بالای خانهها، دکانها، دیوارها حرکت میکردند. زنان و مردان و کودکان به دنبال کاوه راه افتـادند.
هر مادر و پدری به از پی روان فرزندش بود. فرزندان کاوه به دور سر او میچرخیدند. کارن و چیستـا آخرین فرزندان کاوه هیاهو میکردند و اشکریزان روان خواهر و برادرهایشان را صدا میزدند. کاوه خشمگین در شهر پیش میرفت و مردم به دنبال او بودند.
ضحاک بر بام کاخش بود و مردم را نگاه میکرد. کاوه به در کاخ رسید. سپاهیان پیش آمدند. سیل مردم آنها را عقب برد. ضحاک هراسان به درون کاخ رفت. روان قربانیان بر بالای کاخ بودند. صدای آه و ناله و فریاد مردم در آسمان میپیچید.
زن و مرد از پلههای کاخ بالا رفتند. بزرگان و فرماندهان به دور ضحاک بودند. کاوه، کارن و چیستا و سیل مردم داخل کاخ شدند. روان قربانیان به درون کاخ آمدند و بر بالای سر ضحاک چرخیدند.
کاوه فریادکشان به ضحاک گفت: «پادشاها! مارانی که بر دوش شما میپیچند مغز فرزندان مرا و فرزندان همهی این مردم که میبینی، خوردهاند! من برای کشتن ماران آمدهام!»
سپاهیان مانند گلهای کرگدن آمدند. مردان و زنان را با شمشیر و نیزه و شلاق از کاخ بیرون کردند. کاوه جلوی آنان بود. مردم از هر سو میآمدند. کاوه پیشبند آهنگری خود را بر سر نیزهای زد. آن را بالای سرش گرفت و راه افتاد.
ضحاک فریادکشید و گفت: «دیوان را خبر کنید! زنان و مردان را از این جا دور کنید!»
به یکباره غرش دیوها در آسمان پیچید. آنها نعره کشان آمدند. به جنگ قربانیان رفتند. قربانیان، چون ابر بودند. دیوها از میان ابرها گذشتند، هـوا را چنـگ زدند و نتوانستـند به ابـرها آسیبی برسانند. ضحاک به بام کاخ آمد. مارهای دوشش پیچ و تاب میخوردند و کوف کوف میکردند. حال، قربانیان به دیوها نـزدیک شدند.
همهی نالهها، نفرینها، فریادهایی که مردان و زنان در روزها و شبها کشیده بودند در گوش دیوها پیچید و مانند گله گله مور و ملخ و مگس و پشه در سر آنها هیاهو کردند. دیوها مانند دیوانهها سر و گوش خود را گرفتند و به سوی تاریکیها رفتند.
کاوه با درفشی که در دست داشت به دنبال روان قربانیان از دروازه شهر گذشت. آنها به سوی البـرز کوه،مندان شهر میرفتند. آن جا که جوانان فراری، شهری ساخته بودند و آمادهی جنگ با ضحاک میشدند.
هیچ مرد و زن و کودکی در شهر نماند، مگر سپاهیان و دیوان که به دور ضحاک بودند. کاوه، درفش در دست از پی روان قربانیان میرفت و این نخستین عصیان مردم علیه پادشاهی ستمگر بود که در تاریخ به یادگار ماند!
فریدون و کاوه آهنگر
فریدون از برجستهترین چهرههای اسطورهای ایران است. او پسر آبتین و از تبار جمشید است که با یاری کاوه آهنگر بر ضحاک ستمگر چیره شده و او را در کوه دماوند زندانی میکند. سپس خود پادشاه جهان میشود و در شاهنامه فردوسی از پادشاهان پیشدادی بهشمار میآید. فریدون، جهان را میان سه پسرش سلم، تور و ایرج بخش میکند. ایران را به ایرج میدهد، ولی سلم و تور به ایرج رشک برده و ایرج را میکشند. فریدون پس از آگاهی از این رخداد ایران را به منوچهر، نوه ایرج میبخشد.
نظر به اینکه فریدون یک شخصیت اسطورهای باستانی است ردپایی این شخصیت را در اسطورههای ایران باستان، اوستا و هند نیز میتوان یافت که ما در اینجا به بخشی که شاهنامه بدان پرداخته میپردازیم.
در شاهنامه، فریدون پسر فرانک و آبتین از نژاد جمشید با فر شاهی معرفی شدهاست. آبتین پدر فریدون از قربانیان ضحاک است، مادرش فَرانک او را به دور از چشم ضحاک به یاری گاوی به نام برمایه (پُرمایه) در بیشهای پرورش میدهد. از ترس ضحاک، مادرش در سه سالگی او را در مرز ایران و هندوستان به کوهی به نام البرز میبرد و به دینداری میسپارد. ضحاک پس از آگاه شدن از جای پنهان شدن فریدون گاو برمایه را میکشد و دشت را به آتش میکشد.
فریدون در ۱۶ سالگی از کوه البرز به دشت میآید و از مادر نژاد خود را جویا میشود. فرانک به او میگوید که پدر تو آبتین بود که از نژاد کیان و تهمورث بودهاست و مردی خردمند و پهلوان و بیآزار بود. برای نگهداری تو و پنهان کردنت از ضحاک روزهای بدی بر ما گذشت و پدرت جانش را فدای تو کرد و مغز پدرت را خوراک دو ماری که بر کتف ضحاک بود کردند.
سروش راز باطل شدن جادوی ضحاک را به فریدون میآموزد. فریدون به کاخ وارد میشود و از شبستان ضحاک شهرنواز و ارنواز، دختران جمشید و خوبرویان گرفتار در آنجا را رها میسازد. هنگام مواجهه با ضحاک، گرز گاوسر را بر سر او میکوبد، ولی پیک ایزدی او را از کشتن ضحاک بازمیدارد و فرمان میدهد او را با بندی که از چرم شیر درست شده باشد دست و پای ضحاک را ببندد و در غاری در کوه دماوند زندانی کند.
تا هنگامی که کاوه با شورشگران به نزد فریدون ۱۶ ساله میروند و وی را به رزم با ضحاک برای انتقام از خون پدر میکشانند. فریدون چرمپارهٔ کاوه را با پرنیان و زر و گوهر میآراید و آن را درفش کاویانی مینامد و به کینخواهی برمیخیزد. برادران فریدون به فرمان او پیشهوران را وامیدارند که گرزی برای او بسازند که بالای سر آن گاوی شکل باشد. چون گرز گاوسر ساخته میشود، فریدون با سپاهش سوی کشور ضحاک حمله میبرد. از رود اروند میگذرند و به اورشلیم میروند که کاخ ضحاک در آنجاست.
نقاشی وحشت ضحاک و افتادن از تخت بر زمین بعد از دیدن خواب
داستان کاوه آهنگر برای کودکان
ضحاک پادشاه تازی انسانی ناپاک بود. او برای این که دو ماری که بر شانه اش روییده بودند را سیر نگهدارد، هر روز مغز دو انسان را به آنها میداد. او شبی در خواب دید که پسر جوانی با گرز بر سر او میکوبد. یک پیشگو به او گفت این پسر فریدون نام دارد. ضحاک هرچه به دنبال فریدون گشت او را پیدا نکرد. بنابراین به راه حلی فکر کرد. راه حلش این بود که گواهیای بنویسد و همه بزرگان آن را امضا کنند.
براساس این گواهی ضحاک به جز نیکی کاری نکرده است و حرفی جز به راستی نزده است. همه بزرگان به ناچار این گواهی را امضا کردند. اما ناگهان صدای داد و فریاد کسی از بیرون به گوش رسید. وی کاوه آهنگر نام داشت که درفش کاویانی او در تاریخ مشهور است.
ضحاک دستور داد کسی که داد و فریاد میکرد را به داخل بیاورند. وقتی آن مرد به داخل کاخ آمد، دو دستش را بر سرش کوبید و فریاد زد:"منم کاوه که عدالت میخواهم. اگر تو عادلی به فرزند من رحم کن. من ۱۸ پسر داشتم که تنها یکی از آنها باقی مانده است. مغز آخرین پسر من هم قرار است غذای ماران تو شود. من یک آهنگر بی آزارم. جوانی من به پایان رسیده و اگر این پسرم را بکشی فرزندی هم برایم باقی نمیماند. اگر تو پادشاه هفت کشوری چرا رنج و سختیش را ما باید بکشیم.ای پادشاه ستم هم اندازهای دارد. چرا ماران دوش تو باید از مغز سر فرزند من غذا داده شوند؟ "
ضحاک که تا به حال چنین حرفهایی نشنیده بود تعجب کرد و دستور داد فرزند کاوه را به او بازگردانند. بعد از کاوه خواست که گواهی را امضا کند. کاوه نوشته را خواند و بدون این که بترسد فریاد زد:"همه تان دارید به سوی جهنم میروید که به گفتههای ضحاک گوش میدهید. من این گواهی را امضا نمیکنم". بعد در حالی که از خشم میلرزید با فرزندش از کاخ بیرون رفت.
وقتی او رفت بزرگان به ضحاک گفتند:"چرا مقابل کاوه سرخ شدی و اجازه دادی پیمان را پاره کند و از فرمان تو سرپیچی کند؟ "
ضحاک گفت:"وقتی او به داخل آمد و دستانش را بر سرش زد من شگفت زده شدم. حالا نمیدانم از این ببعد چه پیش میآید که راز جهان را نمیدانم".
وقتی کاوه از کاخ بیرون رفت، شروع به فریاد زدن کرد و دنیا را به عدالت فرا خواند. بعد چرمی را که آهنگران میپوشند بر سر نیزه کرد و با همان نیزه خروشان رفت و فریاد زد:"چه کسی میآید که فریدون را پیدا کنیم و به او بگوییم که پادشاه ما شیطان است". به اندازه یک سپاه آدم دور او جمع شد.
خود کاوه فهمید که که فریدون کجاست. رفتند و فریدون را پیدا کردند. فریدون وقتی چرم را بالای نیزه دید آن را به فال نیک گرفت و آن را با جواهر و طلا و دیبای روم آراست به طوری که رنگهای سرخ و زرد و بنفش گرفت و آن را "درفش کاویانی" نامید. از آن ببعد هم هر کسی که تاج پادشاهی را بر سر میگذاشت، به آن چرم بی بهای آهنگری جواهرات جدیدی اضافه میکرد.
به این ترتیب درفش کاویان مثل خورشیدی در شبهای تیره میدرخشید و همه از آن امید میگرفتند.
به هرحال فریدون، چون وضع را به این گونه دید فهمید که کار ضحاک تمام است و با سپاهش برای جنگ با ضحاک به سرزمین تازیان رفت. فریدون کاوه آهنگر را فرمانده سپاه کرد و درفش کاویانی افراشته شد تا سپاه فریدون ضحاک را شکست دادند و او را مجازات سختی کردند.
نسل کاوه آهنگر
کرند غرب (در استان کرمانشاه) شهری باستانی که نامش هم در اسطورهها و هم در کتابهای تاریخی آمده و امروزه هم آهنگری در آن رواج بسیاری دارد. مردم این شهر که خود را از بازماندگان کاوه آهنگر میدانند.
در "رام یشت" اوستا آمده است، "اژی دهاک" (ضحاک) در دو محل برای ایزد آناهیتا قربانی کرد، یکی "بوری" که به احتمال زیاد بابل است و دیگری "کویرینتَه" که برخی از محققین معتقدند کویرینته همان شهر کرند امروزی است و در اسطورهها و روایاتی که هزاران سال است بین مردمش وجود دارد عنوان میشود که این شهر مرکز حکومت ضحاک و محل زندگی کاوه آهنگر بوده است.
یکی از کسانی که درباره پیشینه آهنگری کرند علاقمند است و در این رابطه در حال پژوهش است، بابک یوسفشاهی است. کسی که اهل همان جاست و حالا تلاش دارد راه و رسم هنرمندان شهرش را به دیگران بشناساند.
او که مدتی است در این رابطه تحقیق میکند و با میراث فرهنگی کرمانشاه در زمینه ثبت ملی میراث ناملموس همکاری دارد، معتقد است که قدمت و پیشینه آهنگری شهر کرند را باید به چند دوره اسطورهای، پیش از اسلام، پس از اسلام و معاصر تقسیم کرد.
یوسفشاهی، به داستانها و روایاتی که از دورههای اسطورهای در بین مردم این شهر رواج دارد اشاره میکند و میگوید: "مردم این دیار معتقدند که کرند مرکز حکومت ضحاک بوده و کاوه آهنگر هم در اینجا زندگی و کار میکرده است. هرچند که اثبات این فرضیه حتی با وجود اسنادی مانند رام یشت اوستا و نظریههای باستان شناسان و برخی پژوهشگران، سخت و شاید غیرممکن است، اما خُرده روایتهای اسطورهای که در این مورد وجود دارد، از لحاظ مردم شناسی، فرهنگ عامه، میراث ناملموس و نمادهای پشت آن، غیر از ارزش علمی و پژوهشی، به جهت ثبت برای آیندگان نیز دارای اهمیت است.
داستان ساخت کلاهخود توسط آهنگرهای کرند برای ضحاک مار دوش هم در کنار چند روایت دیگر از این اسطوره، بخشهایی است که در فرهنگ عامه و سنتهای آهنگری کرند حفظ شده است".
نوروز و کاوه آهنگر کردستان
مردم کردستان جشن نوروز و سر برآوردن گیاهان را همزمان با پایان حکومت ضحاک میدانند و با افروختن آتش آن را جشن میگیرند. کاوه بارها در بازههای مختلف تاریخی در جنبشهای سیاسی و آثار هنری در ایران و جهان به عنوان الگو مورد استفاده قرار گرفتهاست.
بیشتر بخوانید:
شعر کاوه آهنگر در شاهنامه
چنان بد که ضحاک را روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب
بران برز بالا ز بیم نشیب
شده ز آفریدون دلش پر نهیب
چنان بد که یک روز بر تخت عاج
نهاده به سر بر ز پیروزه تاج
ز هر کشوری مهتران را بخواست
که در پادشاهی کند پشت راست
از آن پس چنین گفت با موبدان
کهای پرهنر با گهر بخردان
مرا در نهانی یکی دشمنست
که بربخردان این سخن روشن است
به سال اندکی و به دانش بزرگ
گوی بدنژادی دلیر و سترگ
اگر چه به سال اندکای راستان
درین کار موبد زدش داستان
که دشمن اگر چه بود خوار و خرد
نبایدت او را به پی بر سپرد
ندارم همی دشمن خرد خوار
بترسم همی از بد روزگار
همی زین فزون بایدم لشکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری
یکی لشگری خواهم انگیختن
ابا دیو مردم برآمیختن
بباید بدین بود همداستان
که من ناشکبیم بدین داستان
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سخن جز همه راستی
نخواهد به داد اندرون کاستی
زبیم سپهبد همه راستان
برآن کار گشتند همداستان
بر آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نوشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه
ستم دیده را پیش او خواندند
بر نامدارانش بنشاندند
بدو گفت مهتر بروی دژم
که بر گوی تا از که دیدی ستم
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوهٔ دادخواه
یکی بیزیان مرد آهنگرم
ز شاه آتش آید همی بر سرم
تو شاهی و گر اژدها پیکری
بباید بدین داستان داوری
که گر هفت کشور به شاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شماریت با من بباید گرفت
بدان تا جهان ماند اندر شگفت
مگر کز شمار تو آید پدید
که نوبت ز گیتی به من، چون رسید
که مارانت را مغز فرزند من
همی داد باید ز هر انجمن
سپهبد به گفتار او بنگرید
شگفت آمدش کان سخنها شنید
بدو باز دادند فرزند او
به خوبی بجستند پیوند او
بفرمود پس کاوه را پادشا
که باشد بران محضر اندر گوا
چو بر خواند کاوه همه محضرش
سبک سوی پیران آن کشورش
خروشید کای پای مردان دیو
بریده دل از ترس گیهان خدیو
همه سوی دوزخ نهادید روی
سپردید دلها به گفتار اوی
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا
خروشید و برجست لرزان ز جای
بدرید و بسپرد محضر به پای
گرانمایه فرزند او پیش اوی
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
مهان شاه را خواندند آفرین
کهای نامور شهریار زمین
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن به روز نبرد
چرا پیش تو کاوهٔ خامگوی
بسان همالان کند سرخ روی
همه محضر ما و پیمان تو
بدرد بپیچد ز فرمان تو
کی نامور پاسخ آورد زود
که از من شگفتی بباید شنود
که، چون کاوه آمد ز درگه پدید
دو گوش من آواز او را شنید
میان من و او ز ایوان درست
تو گفتی یکی کوه آهن برست
ندانم چه شاید بدن زین سپس
که راز سپهری ندانست کس
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
برو انجمن گشت بازارگاه
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
ازان چرم کاهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد
خروشان همی رفت نیزه بدست
کهای نامداران یزدان پرست
کسی کاو هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
بپویید کاین مهتر آهرمنست
جهان آفرین را به دل دشمن است
بدان بیبها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
همی رفت پیش اندرون مردگرد
جهانی برو انجمن شد نه خرد
بدانست خود کافریدون کجاست
سراندر کشید و همی رفت راست
بیامد بدرگاه سالار نو
بدیدندش آنجا و برخاست غو
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی
به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم
ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش، چون گرد ماه
یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
همی خواندش کاویانی درفش
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه
به شاهی بسر برنهادی کلاه
بران بیبها چرم آهنگران
برآویختی نو به نو گوهران
ز دیبای پرمایه و پرنیان
برآن گونه شد اختر کاویان
که اندر شب تیره خورشید بود
جهان را ازو دل پرامید بود
بگشت اندرین نیز چندی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
فریدون چو گیتی برآن گونه دید
جهان پیش ضحاک وارونه دید
سوی مادر آمد کمر برمیان
به سر برنهاده کلاه کیان
که من رفتنیام سوی کارزار
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
ز گیتی جهان آفرین را پرست
ازو دان بهر نیکی زور دست
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خواند با خون دل داورش
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم تراای جهاندار من
بگردان ز جانش بد جاودان
بپرداز گیتی ز نابخردان
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
سخن را ز هر کس نهفتن گرفت
برادر دو بودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر به سال
یکی بود ازیشان کیانوش نام
دگر نام پرمایهٔ شادکام
فریدون بریشان زبان برگشاد
که خرم زئیدای دلیران و شاد
که گردون نگردد به جز بر بهی
به ما بازگردد کلاه مهی
بیارید داننده آهنگران
یکی گرز فرمود باید گران
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند
به بازار آهنگران تاختند
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی
به سوی فریدون نهادند روی
جهانجوی پرگار بگرفت زود
وزان گرز پیکر بدیشان نمود
نگاری نگارید بر خاک پیش
همیدون بسان سر گاومیش
بر آن دست بردند آهنگران
چو شد ساخته کار گرز گران
به پیش جهانجوی بردند گرز
فروزان به کردار خورشید برز
پسند آمدش کار پولادگر
ببخشیدشان جامه و سیم و زر
بسی کردشان نیز فرخ امید
بسی دادشان مهتری را نوید
که گر اژدها را کنم زیر خاک
بشویم شما را سر از گرد پاک
گردآوری: تابناک جوان
منابع: بیتوته / کانون / ایسنا / ویکی شاهنامه / ویکی پدیا / گنجور
اونوقت کاوه آهنگر رو از کجا آوردین؟؟
دست بردارید از این خرافات ...
شاهنامه چیه ؟؟ فردوسی دیگه کیه ؟؟؟