از کنار هم میگذریم بیلبخند
«زن با چشمهای بیحس نگاهم میکند. حواسش به من نیست و میدانم اتفاقی در جهت نگاهش قرار گرفتهام. او هم مثل خیلیهای دیگر، سرش مشغول فکرهای خودش است لابد. زن همانطور با چشمهای عروسکی و صورت بیحالت، شروع میکند به حرف زدن؛ یک مونولوگ یک نفس: «چقدر دیگر میمانَد؟ الان شد ۵ سال. اگر بچهام خودکشی نمیکرد، یک لحظه نمیماندم. دیگر به کی امید داشته باشم؟ کجا بروم؟ این مرد ۵ سال است افتاده توی رختخواب. زیرش را تمیز کردهام؛ آن هم بعد از آن همه ظلمی که کرد، پسرم از دست همین پدر خودش را کشت. بسکه سرکوفت بیکاری بهش زد.»
زن اینها را میگوید و ساکت میشود. هنوز دارد نگاهم میکند اما معلوم است نه منتظر جوابی از طرف من است و نه اصلاً حواسش به دور و برش. ظاهرش مرتب و آراسته است. یک نایلون دستش گرفته که حاوی مقداری خواروبار است. زن چند دقیقهای به همان حالت میایستد و بعد راهش را میگیرد و میرود و من شاهد گفتوگوی او با خودش بودهام. دوست دارم دنبالش بروم و دست روی شانهاش بگذارم و دلداریاش بدهم اما معمولاً این جور وقتها آدم نمیداند دقیقاً چه کار باید بکند.
«آدمهایی که با خودشان حرف میزنند، لزوماً مشکل روانی ندارند. گاهی ذهنشان آن قدر شلوغ است که گریزی از این گفتوگوی درونی با صدای بلند نیست. در واقع آدم انگار با صدای بلند فکر میکند. من حتی گاهی سر خودم داد میزنم، بهتر از این است که سر دیگران خالی کنم.»
بیشتر بخوانید:
روز جهانی مهربانی و کارهای کوچکی که جهان را زیبا میکند
مراقب این ۲۰ رفتار در زندگی روزمره خود باشید!
این را کسی میگوید که اعتراف میکند بارها شده در خیابان به خودش آمده و دیده دارد با خودش حرف میزند. هر کس یک جوری فشار درونش را تخلیه میکند. بعضی آدمها سر در گریبان فرو میبرند و ساکت میشوند و بعضی به هر بهانهای داد و بیداد و دعوا راه میاندازند تا شاید خشم درونشان فروکش کند.
«مسافرها ساکت شدهاند این روزها؛ قبلاً سوار که میشدند بیشتر حرف میزدند. حالا همه فکرشان مشغول است؛ قبلاً بیشتر سر کرایه بحث میکردند اما الان بیصدا کرایه را میدهند و میروند؛ حتی گاهی همدردی میکنند که این کرایهها کفاف زندگیات را میدهد؟ این ابراز همدردی هم دل آدم را گرم میکند و میسوزاند. انگار همه شریک غم همدیگر شدهایم، البته آن طرف قضیه هم هست؛ بعضیها طوری از کوره درمیروند که دیگر هیچ چیز جلودارشان نیست و باید فقط دعا کرد به خودشان یا دیگران آسیبی نرسانند.»
این را راننده تاکسی میگوید. او هم به قول خودش مثل بقیه لکولکی میکند و چاره دیگری هم نیست.
توی مترو و اتوبوس به قیافه آدمها نگاه میکنم، کسی لبخندی نمیزند. به قول معروف انگار همه با خودشان قهرند. راستش را بخواهید به این حال هم عادت کردهاند و انگار دیگر اگر آدم شاد و سرحالی باشید از نظر بقیه عجیب و غیر عادی به نظر میآیید، مثل همان دختری که توی مترو بلندبلند با دوستش میخندید و بقیه جوری نگاهشان میکردند انگار از کرهای دیگر آمدهاند. حتی بعضیها زیر لب نچنچی میکردند و سر تکان میدادند. انگار همه به صحنه دعوا و داد و بیداد آدمها سر هم بیشتر عادت کردهاند؛ صحنهای که در جایی مثل مترو کم اتفاق نمیافتد و در آن آدمهای غمگینی را میبینیم که خشم ناگهان از تمام وجودشان شعله میکشد.
توی خیابان راه بروید و بیدلیل به عابران لبخند بزنید و ببینید چند نفر جواب لبخندتان را با لبخند میدهند. راستش آدمهایی که بیدلیل لبخند میزنند به نظرم جذاب هستند اما خیلیها معتقدند باید حال خودت خوب باشد تا به بقیه حس خوب بدهی. این هم یک جور استدلال است که از زبان برخی شنیدهام؛ حالا این که حالمان کی خوب میشود دیگر معلوم نیست.
در شبکههای اجتماعی هم میشود این غم جمعی را دید؛ البته بستگی دارد به این که کدام شبکه مد نظرمان باشد. در اینستاگرام هنوز میشود آدمهای شادی را پیدا کرد که با نوشیدن یک لیوان چای یا پیادهروی روی برگهای خشک پاییزی دلشان لبریز از شادی میشود؛ البته که این هم معمولاً ظاهر قضیه است و گاهی همانها که بیشترین ابراز شادمانی و رضایت را میکنند، در واقع آدمهای غمگینی هستند که خودشان را پشت نقاب عکسهای رنگی پنهان کردهاند تا جذاب و خواستنی به نظر برسند. در شبکهای مثل توئیتر اما این خودسانسوری کمتر دیده میشود. آنجا آدمها غم و خشم شان را ابراز میکنند و با دیگران به اشتراک میگذارند.
مؤسسه نظرسنجی گالوپ، ایرانیان را برای دومین بار پیاپی جزو غمگینترین و خشمگینترین افراد دنیا معرفی کرده است. این عنوان البته بر اساس سؤالاتی که در نظرسنجی از مردم پرسیده شده، به ایرانیان داده شده؛ سؤالاتی نظیر این که در طول روز چند بار لبخند زدهاید و چقدر احساس خوب داشتهاید یا این که چقدر درگیر احساس ناامیدی و خشم بودهاید و همچنین این که آیا حس میکنید با شما محترمانه برخورد میشود یا نه؟
این غمگین بودن البته بسته به فرهنگ کشورها معنای متفاوتی پیدا میکند و به عنوان مثال نمیتوان شرکت در مراسم عزاداری بزرگان دینی را به حساب غم اجتماعی یا افسردگی گذاشت که باید به این نکات توجه شود. اما مسألهای که خودمان در زندگی روزمره با آن مواجه هستیم این است که هر روز بیشتر از قبل با آدمهایی برخورد میکنیم که بیحوصلهتر و افسردهحالتر از قبل هستند. بعضیها فکر میکنند با رفتن و در واقع مهاجرت میتوانند آدمهای شادتری شوند اما خیلی از آنها که رفتهاند هم ابراز میکنند با وجود این که در شرایط جدید و شاید بهتری زندگی میکنند، وابستگی روحی به ایران اجازه نمیدهد تجربه کاملی از شادی و رضایت از زندگی داشته باشند.
دکتر مجید صفارینیا، رئیس انجمن روانشناسی اجتماعی در گفتوگو با «ایران» در تعریف شادی اجتماعی میگوید: «ما درباره نشاط و شادی اجتماعی دو نظریه داریم. یک نظریه میگوید شادی یک پدیده لذتی است و افراد وقتی دچار هیجان لذتی میشوند، احساس شادی میکنند. در مقابل این نظریه، یک نظریه فضیلتی وجود دارد که ارسطو و افلاطون هم آن را مطرح کردهاند که بر اساس آن شادی بواسطه تحول و شدنِ افراد ایجاد میشود. در واقع افراد وقتی اهدافی دارند که به آن دست پیدا میکنند، دیگر شادیشان جنبه فضیلتی دارد. مثل نویسندهای که وقتی اثری فاخر خلق میکند، به کمال حرفه خود رسیده و همین به او احساس شادی میدهد، یا دانشجویی که به مقام استادی رسیده است. در واقع افرادی که به آن «شدن» میرسند، شادند.»
صفارینیا دلیل ناشادی بسیاری از مردم را این گونه توضیح میدهد: «وقتی در جامعهای زندگی کنیم که افراد برای رسیدن به اهداف خود دچار ناکامی میشوند، میزان غمگینی و افسردگیشان بیشتر میشود. تعارض غمگینی هم میتواند منشأ خشونت باشد. در واقع افراد خشم درونی دارند که در قالب غم یا افسردگی جلوه میکند. باید در جامعه هیجان شادی ایجاد شود. افراد شغل خوب و تفریح خوب داشته باشند و خُلقشان بالا نگه داشته شود. نشاط، جنبه اجتماعی دارد و شادی جنبه فردی. دولتمردان وظیفه دارند نشاط را طوری طراحی کنند که افراد احساس شادی کنند. در واقع با سیاستگذاری در جهت رفاه مردم میشود به نشاط اجتماعی رسید.»
از کنار هم میگذریم، بیلبخند و سر در گریبان. حالا هوا سرد است و میشود به شعر اخوان حواله داد دلیل غم روزها را اما واقعیتش این است که وقتی حال خوش نباشد، دیگر بهار و خزان فرق خاصی ندارد. آدم غمگین در همه حالش زمستان است.»