صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

چرا عشق کور است؟

گاهی عشق بیش از اندازه می‌تواند شکلی تند و سخت و غیرعادی به خود بگیرد که گاه زیان‌آور و خطرناک است و گاه موجب احساس شادی و خوشبختی می‌شود.
کد خبر: ۸۹۲

عشق؛ واژه سرخ و پرحرارت که همه را در شرایطی خاص و زمانی به موقع درگیر خودش می‌کند، اما همه می‌گویند که عشق کور است و نمی‌بیند و از طرفی عشق و عقل با یکدیگر در تضاد هستند.

اما چرا عشق کور است؟

 

تعریف عشق

عشق حسی است که به معنای دوست داشتن فرد یا چیزی است.

همچنین احساسی عمیق، علاقه‌ای لطیف یا جاذبه‌ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد، اما محدودیت در فکر و عملکرد دارد و می‌تواند در حوزه‌هایی غیرقابل تصور ظهورکند

گاهی عشق بیش از اندازه می‌تواند شکلی تند و سخت و غیرعادی به خود بگیرد که گاه زیان‌آور و خطرناک است و گاه موجب احساس شادی و خوشبختی می‌شود.

از منظر علمی چرا عشق کور است؟

همه ما با عبارت "عشق کور است" آشنایی داریم. از نظر علمی این موضوع درست است، حداقل در ابتدای رابطه. این به آن معنا نیست که کاملا مسحور معشوق خود شده اید یا نیمه گمشده شما فرد جذابی نیست. در واقع قضیه به بقای نسل بشر مربوط می‌شود.

مطمئنا همه ما دلبرانی داشته ایم که از سرمان بیرون نمی‌روند. در ذهن ما آن‌ها یک انسان کامل اند. مویشان، خندیدنشان، حتی وقتی که حین تماشای فیلم دائما با سؤالاتشان شما را کلافه می‌کنند نیز برای شما دوست داشتنی هستند. آن‌ها خودشان هستند، تظاهر نمی‌کنند و شما ذره ذره این خود را دوست دارید.


دوستانتان نقاط ضعفشان را به شما یادآوری می‌کنند، ولی شما آن‌ها را تنگ نظر می‌خوانید. ممکن است دوستانتان حسود باشند، ولی شما نیز خیالاتی شده اید. نگران نباشید. برای همه رخ می‌دهد. هنگامی که وارد رابطه‌ای تازه می‌شوید، سیستم پاداش مغزتان فعال می‌شود و نورون هایتان معجون عشقی از ترشحات شیمیایی مغز شامل: دوپامین، تستسترون، وازوپرسین، اوکسیتاسین و سروتونین تحویل می‌دهند. این مخلوط طلایی عشق القا و مغزتان همزمان تمامی قضاوت‌های منفی را از راه به در می‌کند؛ مثلا نگرانی، شک و انتقاد.

وقتی که در رابطه هستید از ایرادات طرفتان آگاهید، ولی مغزتان شما را قانع می‌کند که نادیده گرفتن آن‌ها اشکالی ندارد. چرا؟

جواب تنها دو کلمه است؛ تولید مثل

نسل بشر برای بقا، به طور خودکار در برابر عشق جدید کور می‌شود تا به مرحله‌ای برسد که این عشق جدید به نتیجه تولید مثل و تربیت و رشد فرزند بیانجامد. به این مرحله که رسیدید، کوری شما افت می‌کند. در این هنگام است که متوجه می‌شوید عشقتان زمان زیادی را صرف وقت گذراندن با موهایش می‌کند، بیش از اندازه بلند می‌خندد و ....

اما این مرحله تازه شروع رابطه واقعی است؛ مرحله‌ای که در آن به راحتی نقاط ضعفتان را در برابر هم به معرض نمایش می‌گذارید.

در ابتدای این خودنمایی ها! هورمون استرس، کورتیزول، به شدت افزایش پیدا می‌کند، چون دائما نگران این هستید که مبادا دل محبوب خود را بزنید؛ اما هنگامی که به مرحله یادشده یعنی فرزندآوری رسیدید، دوباره هورمون کورتیزول کاهش و سطح سروتونین تان افزایش پیدا می‌کند. با اینکه سروتونین به تنهایی به پای معجون عشق نمی‌رسد، ولی باعث جذب دو طرف به یکدیگر به صورت پایدار می‌شود

این به معنی آن است که حتی زوج‌های پیر نیز یکدیگر را دوست دارند، اما نوع آن متفاوت است.

داستان چرایی کور بودن عشق

در زمان‌های بسیار بسیار قدیم، وقتی هنوز پای بشر، به زمین نرسیده بود، فضیلت‌ها و تباهی‌ها در همه جا شناور بودند. آن‌ها از بیکاری، خسته شده بودند.

روزی که همه فضیلت‌ها و تباهی‌ها دور هم جمع بودند، ناگهان ذکاوت، ایستاد و گفت: «بیایید بازی کنیم، یک بازی مثل قایم باشک».

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی، فوراً فریاد زد: «من چشم می‌گذارم، من چشم می‌گذارم!» و از آن جایی که هیچ کس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد، همگی قبول کردند که او چشم بگذارد و دنبال آن‌ها بگردد.


دیوانگی، جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...». همه رفتند، تا جایی پنهان شوند. لطافت، خود را بر شاخ ماه آویزان کرد. ضیافت، داخل زباله‌ها پنهان شد. اصالت، در میان ابر‌ها مخفی شد. هوس، به مرکز زمین رفت. دروغ، گفت که زیر سنگی قایم می‌شوم، امّا به ته دریا رفت. طمع، داخل کیسه‌ای که خودش دوخته بود، مخفی شد.

دیوانگی، هنوز مشغول شمردن بود: «هفتاد و نه... هشتاد... هشتاد و یک...». همه پنهان شده بودند، بجز عشق. همیشه مردّد بود و نمی‌توانست تصمیم بگیرد. جای تعجّب هم نیست؛ چون همه می‌دانیم پنهان کردن عشق، کار مشکلی است.

دیوانگی، داشت به پایان شمارش می‌رسید: نود و پنج... نود و شش...». هنگامی که دیوانگی به صد رسید، عشق، پرید در بین یک بوته گل رُز، پنهان شد.

دیوانگی فریاد زد: «دارم می‌یام، دارم می‌یام!».

اوّلین کسی را که پیدا کرد، تنبلی بود؛ چون تنبلی اش آمده بود، جایی پنهان شود. لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود؛ دروغ، ته دریا؛ هوس، در مرکز زمین. یکی یکی همه را پیدا کرد، بجز عشق. او از یافتن عشق، ناامید شده بود.

حسادت، در گوش‌های دیوانگی، زمزمه کرد: «تو فقط باید عشق را پیدا کنی؛ او پشت بوته گلِ رُز است».

دیوانگی، شاخه چَنگک مانندی را از درخت کَند و با شدّت و هیجان زیاد، آن را در بوته گلِ رُز فرو کرد و دوباره و دوباره، تا با صدای ناله‌ای متوقّف شد.

عشق، از پشت بوته بیرون آمد. با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می‌زد.

شاخه‌ها به چشمان عشق، فرو رفته بودند و او نمی‌توانست جایی را ببیند؛ چون عشق، کور شده بود.

دیوانگی گفت: «وای بر من! چه کار کردم؟ حالا چه طور می‌توانم تو را درمان کنم؟».

عشق، پاسخ داد: «تو نمی‌توانی مرا درمان کنی؛ ولی اگر می‌خواهی کاری بکنی، راهنمای من شو»؛ و این گونه است که از آن روز به بعد، عشق، کور است و دیوانگی، همواره همراه اوست.

منبع: خبرنگاران جوان

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.