ترنم عاشقانه ایام ذی الحجه
نشسته ای کنار قاب تصویر که گزارش حاجیان خانه خدا آرام و قرارت را می گیرد. با لبیک آن میهمان ان خدا، از خود بی خود می شوی و به سوی کعبه مقصود به پرواز در می آیی: لبیک اللهم لبیک!
در حلقه عشاق، در سماع عرشیان قرار گرفته ای و از ماسوی الله بریده ای. به دورش می گردی؛ بارها و بارها. همه هستی ات با وجودِ ذی وجودش پیوند خورده است. خود را قطره ای ناچیز از او حس می کنی. پیش می روی تا « قاب قوسین او ا َ دنی»! و این لذت را که چشیدی، با هیچ چیز معاوضه نمی کنی : همه دارایی ات، خانواده ات، همه لذت های دنیا در برابر این لحظه عین عدم است. به همین دلیل واله و شیدا می شوی. به صفا تکیه می زنی : « ان الصفا و المروه من شعائر الله». هروله می کنی. حالت عطشناک فراق در تو تجلی کرده است و می خواهی با جرعه ای از زلال ناب زمزم، به عمق مستی مدام حضورش برسی و هرگز به دنیای هوشیاری و حساب و کتاب بر نگردی.
و این ها همه گواهی می دهد که تو اسیر لطف دوست شده ای و در گ وشه ای از بیابان منا با خود کلنجار می روی، لهیب پر حرارت عشق شعله می کشد و می سوزی؛ تا عمق وجود. یاد او و دوستانش- اهل بیت(علیهم السلام)- برای فراق سال های طولانیت التیام بخش است.
در عرفات ز لال ترین معارف به سویت سرازیر می شود و « هرکس که تو را شناخت، جان را چه کند؟». آغوش باز کرده ای تا این بی کران معرفت را دریابی و همه آنچه تاکنون می دانستی ؛ از علم و کسب و تقوا – و گمان می کردی که می دانستی- نادانی محض بوده است و بس !
و باز هم در گوشه ای محو دّر ناب م ِ شکین و مُشکین کوی دوست می شوی. در عشق بازی با صاحب خانه پرده ها کنار می رود . جرقه ای به قلبت می تابد و حیات می یابی و نجات می یابی. روزگاری در عالم مردگان، گمان می کردی که زندگی کرده ای. زندگی اینجاست؛ در کنار اقیانوس بی کران مؤمنان. یکرنگی و فقر حاصل این سفر معنوی است: مؤمنانه زیستنم آرزوست!
و بالاخره... جان دادن آ سان تر از دل کندن از معبود است که او را پس از سال ها یافته ای. چه حلاوتی که « احلی من العسل » است. تویی و فراق و سوزناک جدایی.
در حالی از کوی یار دل بر می کنی که سپیدی مو ّ اج عاشقانه به دور او، تا ابدیت ادامه دارد و در حسرت لحظه های دوباره پیوستن به این صفای مصفا هستی. چه سبکبال گام بر می داری. دل و جانت اینجاست که از عطر دل انگیز معشوق آکنده شده است ؛ جایی است که ن َ ف َ س ات به ن َ ف َ س معشوق گره خورده است:
« مرا شرطیست که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم»
و هنوز بازنگشته ای که از تو می پرسند چه سوغاتی برای ما آورده ای؟ و تو در حیرتی که همه چیز را جاگذاشته ام و خودی برایم نمانده است تا دیگری برایم جلوه کند. و اکنون از خود می پرسی که کیستی؟ و هرچه در اعماق وجودت می نگری، نمی توانی چیستی و کیستی خود را بیابی. تو نیستی در برابر هستی محض او. تو هی چ ی در برابر عطا و بخشش او.
و... دوباره در کنار صف مشتاقان به تصویر خیره می شوی. چه جاذبه دارد بر خاک دوست بوسه زدن و به طواف خانه اش رهسپار شدن. خوش به حال حاجیان!
یوسف سیف زاد