ناگفتههایی از زندگی ۵ خبرنگار
«ایران» در ادامه نوشت: چند تایی از آنها دیگر میان ما نیستند و بقیه هم همچنان امیدوار به زندگی و در حال جنگ با بیماری. با همه مشکلاتی که گریبان آنها و خانوادههایشان را گرفته ولی به سختی راضی میشوند از شرایط روحی و جسمی و بخصوص هزینههای درمان حرفی به میان بیاورند!
روز خبرنگار بهانهای شد تا با آنها و خانوادههایشان گپی کوتاه بزنیم و پای درد دلشان بنشینیم، آدمهایی که به رسالت خود با وجود بیماری همچنان پایبندند.
مبارزه با سرطان با آخرین توان
نیاز نیست که حتماً اهل ورزش و خبرهای ورزشی باشیم تا نام مهدی شادمانی به گوشمان آشنا باشد. این روزها مهدی را باید با اراده و امید مثال زدنیاش در غلبه بر بیماری سرطان شناخت. گلادیاتور امید، آرمسترانگ ورزش ایران، مرد آهنین و هر چیز دیگری که نشان از مقاومت او در برابر بیماری باشد بهطور قطع برازنده اوست ولی چه عنوانی بزرگتر از همان عنوان «خبرنگار» برای مهدی شادمانی. پانتهآ مجیدی؛ همسرش هم دست کمی از او ندارد. زنی که هر جملهاش را با لبخند شروع میکند و با امید تمام میکند. «من و مهدی از سال ۸۴ همدیگر را میشناختیم. مهدی تازه وارد این کار شده بود و با روزنامه ابرار اقتصادی کارش را شروع کرد با حقوق ماهی ۱۰۰ هزار تومن. خیلی روزنامه نگاری را دوست داشت. یادم هست که با روزنامه گل کار میکرد بدون حقوق به قول خودمان آن روزهایش خاک خوری کار بود.»
مهدی شادمانی سالها سابقه همکاری با رسانههایی همچون همشهری جوان، عصر ایران و برنامه ۹۰ را داشته است.
مجیدی از بیماری همسرش میگوید که از سال ۹۳ شروع شد. از اینکه پای مهدی شروع به ورم کرد و دکترها تشخیص دادند که لخته خون در رگهای پایش دیده شده. «به اصطلاح پزشکی دیویتی میگفتند ولی هیچ وقت مشخص نشد که این بیماری برای چی بوده. تا سه سال بههمین شکل بود تا سال ۹۶ که بعد از یک سری عکس و آزمایش متوجه شدیم مهدی دچار سرطان شده و شروع به شیمی درمانی کرد. اما با اینکه دکترها تخمین زدند که بیشتر از شش ماه زنده نیست و باید پایش قطع شود او راضی به قطع پا نشد و بهخاطر امید و اعتقادی که داشت یک قدم از تصمیمش عقب نشینی نکرد و الان بعد از آن شش ماه پیشبینی، پنج تا شش ماه دیگر گذشته و شکر خدا هنوز هست و مطمئنم که سالها هم خواهد بود.»
وقتی از او میپرسم که او این روزها چه میکند، همسرش میگوید حدود یک ماه و نیم است که مهدی قطع نخاع شده و کمر به پایین قادر به حرکت نیست. دیگر هیچ شرایطی برای کار ندارد و تا چند مدت بعد از درگیری با بیماری سرطان همچنان کار میکرده اما یک سالی میشود که قادر به کار کردن نیست و انگشتانش سِر شده است، حتی هفته پیش دچار ایست تنفسی شد و کوچکترین استرس، قلب و سیستم تنفسی را به هم میریزد. ریههایش پر از توده هستند و الان با اکسیژن نفس میکشد.
«چند روز پیش بود که دیدم توی خواب میخندد. سریع فیلم گرفتم تا به خودش نشان بدهم. مهدی همان لحظه چشمش را باز کرد و گفت خواب نبودم داشتم نماز میخواندم. گفتم پس این خنده چی بود؟ گفت من هنگام خواندن سوره حمد داشتم میگفتم خدایا چه خدایی هستی تو که من هر چی مریضیام سختتر میشود بیشتر شیفتهات میشوم.» همسرش از باوری میگوید که فقط همان ایمان، مهدی را در این شرایط خیلی سخت که حتی قادر به خوردن یک لیوان آب به تنهایی نیست نگه داشته است.
همسر مهدی یکی از دلایل این بیماری را استرسهای زیاد شغلی او میداند: «شغلی که آنقدر استرس داشته باشد بدون شک تأثیر خودش را روی بیماری گذاشته و خودش هم بهخاطر شغلش این زمینه را داشته. آقای شادمانی سه شیفت کار میکرد، گاهی تا سه و چهار صبح و حتی گاهی نمیخوابید. بعضی وقتها هم قبل از شش باید راه میافتاد تا گرفتار طرح ترافیک نشود. خب مگر بدن آدم چقدر توان دارد؟»
درآمد این روزهای شادمانی از روزنامه همشهری است. حقوقی که اگر کسی تا حدودی آشنا به فضای مطبوعات باشد میداند در این شرایط کفاف یک زندگی عادی را نخواهد داد و به قول همسرش با اینکه بیمه است ولی بعضی هزینهها آزاد محاسبه میشود و اختلاف قیمت زیاد دارد.
از او میپرسم تا به حال شده بود که آقای شادمانی تصمیم بگیرد این کار را رها کند و به سراغ کار دیگری برود. «بارها دیده بودم که کاری را دوست نداشته ولی بالاجبار انجام داده ولی اینکه بخواهد از این کار بهخاطر سانسور یا هر چیز دیگر دست بکشد هیچوقت چنین چیزی نبوده. با تمام وجود با عشق و علاقه کار میکرد. بارها گفتم کمتر کار کن او هم قبول نمیکرد از بس شیفته کارش بود و من همیشه غبطه او را میخوردم. کاش همه آدمها مثل مهدی عاشق کارشان بودند. مهدی تا یکسال پیش با وجود اینکه استرس برایش سم بود چارهای جز کارکردن نداشت. آنقدر کار برایش دلی بود که بارها با مسائلی که توی جامعه میدید اشک میریخت و تشدید بیماری برایش مهم نبود.»
پانتهآ مجیدی در انتهای حرفهایش همچنان امیدوار است، همانطور که همسرش امیدوارانه با بیماری سختش دست به گریبان است و میگوید:«من در کنار بیماری مهدی بزرگ شدم چون خودش هم معتقد است که با این بیماری رشد کرده و سختیها هستند که آدمها را میسازد. ما تا قبل از آن با وجود اینکه از لحاظ مالی مشکل زیاد داشتیم ولی از زندگی خیلی راضی بودیم اما از سال ۹۳ به اینور انگار زندگی ما دچار یک زلزله چند ریشتری شد و همه چیز دچار دگرگونی شد ولی همین تنشها باعث شدند ما کنار هم رشد کنیم. من منتظر و امیدوارم که مهدی حالش خوب شود و دوست دارد بعد از بهبود به مناطق محروم مثل سیستان و بلوچستان برود و در همان مناطق بهعنوان خبرنگاری اثرگذار راه و حرفهاش را ادامه بدهد.»
کتابی که ناتمام ماند
حسین جوادی یکی از دو خبرنگار ایرانی بود که برای پوشش دیدارهای تدارکاتی تیم ملی ایران با شیلی به بارسلونا سفر کرده بود و در سقوط هواپیمای آلمانی جان خود را از دست داد. حسین متولد ۵۹ بود و فرزند کوچک خانوادهای که در ۳ سالگی پدرش را از دست داد. کسی که رشته معدن خوانده بود و با وجود موفقیت در رشته خودش بهخاطر علاقه به حوزه خبر و خبرنگاری وارد مطبوعات شد.
برادرش علیرضا از حسین میگوید که باعشق وارد این کار شد و خانوادهای که با وجود آگاهی به درآمد اندک خبرنگاری و دردسرهای همیشگی این کار، به عشق و انتخاب حسین احترام گذاشتند چرا که مطمئن بودند موفقیت حسین در کار به همین عشق و علاقهاش بستگی دارد. «ما مشکلی با شغل حسین با وجود سختیهایش نداشتیم. آدم پشت میزنشینی نبود. با اینکه در مجلس کاری برایش جور شده بود ولی اهل کار کارمندی نبود. دوست داشت همیشه جریانات را به چالش بکشد و این کار هم فقط از خبرنگارها برمیآمد. این اواخرکتابی از دل پیرو نوشته بود چون از نظر حسین فوتبالیست بااخلاقی بود ولی عمرش وفا نکرد و بعد از مرگش من این کتاب را چاپ کردم.»
او ادامه میدهد: «حسین جدی بود و خیلی اهل حرف زدن نبود؛ ولی با وجود این بارها برایم تعریف میکرد که خیلیها مخصوصاً ورزشکارنماها در حوزه فوتبال به سراغ حسین و دوستان خوشنامش در این حوزه میآیند تا با پول و امکانات آنها را تطمیع کنند و مصاحبه وگزارشی به نفع خودشان داشته باشند اما حسین امانت دار شغلش بود و همیشه از این مسأله گلهمند.»
بعد از مرگ حسین، شرکت لوفتهانزا خبردار شد که او در دوران نوجوانی علاقه زیادی به یورگن کلینزمن داشته. آنها هم این مسأله را منتقل کردند و کلینزمن هم پیراهن تیم ملی را با امضای خودش و اعضای تیم آلمان برای خانواده آنها میفرستد. برادر حسین میگوید قرار بوده با آقای فردوسیپور این پیراهن در حراجی به فروش برسد تا صرف امور خیریه شود که متأسفانه آقا عادل امروز رأس کار نیست و شاید مجبور شود خودش به تنهایی این کار را انجام دهد.
برادر حسین جوادی اصرار دارد در انتهای مصاحبه شعری از وبلاگ حسین بگوید.
«روز خلقت تا خدا از نسل آدم سیر شد
نوبت خلق گروهی با غل و زنجیر شد
۱۷ مرداد بود و ما به دنیا آمدیم
جای پول و مال و ثروت سهم ما تحریر شد»
سرطان هم نتوانست مانع کارش شود
سوزان بختیاریزاده خبرنگار ۴۸ سالهای که سرطان جانش را گرفت؛ کسی که به قول برادر دوقلویش کامران، ساعتها پیاده میرفت تا از هزینههایش کم شود و بتواند همان پول را صرف تهیه یک گزارش کند!
«سوزان هم خبرنگار بود و هم مددکار اجتماعی. عشق به این کار بود که سوزان را وارد این حرفه کرد؛ طوری که حتی سرطان هم مانع ادامه کارش نشد. من همیشه به یاد دارم که در حال تهیه گزارش و خبر بود. از هیچ کس و هیچ چیزی هم واهمه نداشت. با وجود اینکه بارها اذیت شد و سانسور شد ولی چیزی جلودارش نبود، حتی فکر میکنم حقوق و مزایایی هم برای این کار نمیگرفت یا اگر میگرفت خیلی اندک و ناچیز بود.» به گفته برادرش؛ سوزان همیشه دغدغه مردم را داشت و با درد آنها زندگی میکرد مخصوصاً کودکان کار که غصه بزرگ او شده بودند و برای خودش تنها یک آرزو داشت آن هم یک سرپناه کوچک برای خودش با پسر کوچکش که این روزها با خانواده سوزان زندگی میکند.
به برادرش میگویم وقتی فهمید بیمار است بهطور قطع کار خبر را کنار گذاشت؟ «نه اتفاقاً. با وجود اینکه پزشکان توصیه کردند که باید دور از استرس و نگرانی باشد و با وجود مخالفت و اصرار خانواده برای دوری از این کار پراسترس، ولی سوزان همچنان با همان شرایط بد جسمی به کارش ادامه داد و نهایت ما هم مجبور به تسلیم شدیم.»
برادر خانم بختیاریزاده از روزهایی میگوید که او را وادار به اصلاح مطلبی میکردند یا اجازه انجام کاری به او نمیدادند و بشدت همین مسأله او را کلافه و عصبی میکرد. «همان مواقع بود که ما تصور می کردیم حتماً سوزان این بار راضی به ترک این شغل بیدرآمد و پراسترس میشود، تازه آن وقت بود که دیدیم با چه عزم جزم تری از بقیه راهش حرف میزند. مطمئن هستم اگر سوزان بار دیگر زندگی میکرد با روحیه پرسشگری که داشت باز هم همین شغل را به هر شغل پردرآمد و بیاسترسی ترجیح میداد، باور دارم که سوزان عاشق بود.»
با «ام اس» کنار آمدهام
بیماری «ام اس» هرازگاهی توان سرپا ایستادن را به او نمیدهد، مجبور میشود چند روزی تا بهتر شدن حال و روزش به استراحت بپردازد. ۱۸ سالگی وارد عرصه خبر شد، چند سال بعد که سرش گیج رفت و وسط تحریریه زمین افتاد شاید فکرش را نمیکرد به بیماری غمانگیزی مبتلا شده که برای کنار آمدن با آن باید استراحت کند و به خود استرس و فشار روانی وارد نکند.
مطهره شفیعی ۳۶ ساله نزدیک به ۱۵ سال است که با این بیماری کنار آمده و با وجود اینکه فعالیت در حوزه خبر به توصیه پزشک سم است ولی هنوز دست از کار نکشیده و کجدار و مریز به کار خود همچون گذشته ادامه میدهد. دلیل ابتلا به بیماری مطهره شفیعی مشخص نیست. برخی از پزشکان گفتهاند احتمالاً علتش ژنتیکی باشد و عدهای هم نظر دادهاند به خاطر فشار عصبی است. خودش نظر دوم را قبول دارد. میگوید: «احساس میکنم استرس کار باعث شد ام اس بگیرم. وقتی دکترها تشخیص دادند که به این بیماری مبتلا شدهام زیاد این موضوع را جدی نگرفتم و حتی توصیه کردند که از کارم دست بکشم ولی به دلیل عشق و علاقهای که به این حرفه داشتم و دارم، پافشاری کردم که به کارم ادامه دهم. پدر و مادرم هم گفتند که هر چیزی که خودت صلاح میدانی، انجام بده. البته این را بگویم که در طول این سالها که در خبرگزاری یا روزنامههای دیگر مشغول به کار بودم هیچ امتیاز خاصی بهدلیل بیماری به من داده نشد و حتی خودم هم قبول نکردم. با حقوق پایین ساختم و هزینه درمانم را خانوادهام تقبل کردند وگرنه با این حقوق نمیشود پول داروها را داد.»
خانم شفیعی هماکنون دبیر سیاسی روزنامه آرمان است و مثل بیشتر روزنامهنگارها از وضعیت مالی و معیشتی گلایهمند است. «من از ساعت ۱۲ ظهر تا ۱۰ شب با وجود بیماری سرکار هستم و حقوقی نزدیک به ۳ میلیون میگیرم که آن هم با تأخیر پرداخت میشود. خیلیها تصور میکنند ما حقوق خوبی میگیریم یا امکانات خوبی به ما تعلق میگیرد ولی هرگز چنین چیزهایی وجود ندارد و خبرنگار جماعت در طول فعالیتش زندگی شخصیاش هم دچار مشکلات بسیاری همچون مشکلات مالی، جسمی و روحی و روانی میشود و تا آخر عمر با آنها دست به گریبان است. معتقدم که نتوانستهایم خودمان را برای مخاطبان حتی مسئولانی که بارها با آنها مصاحبه کردهایم، روایت کنیم.»
از او میپرسم با وجود بیماری و اینکه هرگونه استرس و فشار عصبی بیماریاش را تشدید میکند چرا هنوز اصرار به فعالیت در حوزه خبری دارد، اینچنین پاسخ میدهد:«من و امثال من به این شغل معتاد شدهایم. بهدلیل بیماری چند سال پیش برای یک هفته کار را کلاً تعطیل کردم و میخواستم بنابر توصیهها کار نکنم ولی نتوانستم و تا زمانی که توان داشته باشم در این کسوت میمانم چرا که عقیده دارم ما برای مردم تولید محتوا میکنیم.»
روزهای تلخ خانم خبرنگار
مریم فرهمند دست کم ۶ سال است سرطان دارد، تا چند سال پیش در گروه اجتماعی روزنامه ایران مشغول به کار بود. خبرنگاری دغدغهمند و به قول خودمان کتانیپوش که وقتی به او میگفتند فلان گزارش یا خبر را میخواهیم در کمترین زمان آماده میکرد. او بار نخستی که به سرطان دچار شد توانست با روحیه جنگندگی که داشت بر این بیماری پیروز شود و خیلی زود به کار برگردد ولی ۲ سال طول نکشید که سرطان از نوع دیگر به سراغش آمد و سالهاست که شیمی درمانی هم نتوانسته جلوی پیشرفت این بیماری را بگیرد. او به ناچار از سال ۹۳ برای بهبود بیماری از تهران به شهر آمل مهاجرت کرد.
خانم فرهمند با وجود بیماری در فضای مجازی همچنان فعالیت داشت ولی اکنون چند ماهی است خبری از او نیست. گذشته از هزینههای سنگین درمانی که به دوش خانوادهاش است، رشد بیماری، خانوادهاش را سخت فرسوده و فرتوت کرده و حالا خبر آمده که بهدلیل شیمیدرمانی او دیگر قادر به دیدن نیست؛ چشمان او دیگر نمیبینند و مریم از هر نوع فعالیت جسمی منع شده است. تلاش ما برای اطلاع از آخرین وضعیت او و مصاحبه با خانم فرهمند و خانوادهاش متأسفانه ناموفق است.
منبع ایسنا / کد خبر :