گفتم" مادر هنوز زخم پات خوب نشده"
گفت بچه ها دست و پاشون قطع شده، میان جبهه، ما عشقمون جبهه است، جبهه زندگیمون است بیای ببینی خودتم برنمیگردی.ازجبهه برایم نامه مینوشت و از احوالش باخبر میشدیم.
قبل از اینکه با برود جبهه، دوستانش به زیارت امام رضا رفته بودند، چه چیزها گفتند و چه خواستند، خدا میدانند.
دخترم قبل از عید زایمان کرد همان روز محمد زنگ زد به من و خبر خوش دایی شدنش را شنیدم با خوشحالی ازم پرسید اسمش چیه؟! گفتم محمد رسول
خیلی دلم می خواست عید را کنار هم بگذارم،
اما خبر عملیاتی درراه نیست.
همان شب خواب دیدم پنج شش تا خانم منزل ما نشسته اند.
خانم همسایه پرسید" حاج خانم! مجلس ما نمیای، مجلس تق و لق شده" .
گفتم میام،دلم گرفته، حتما میام.
" تا گفتم" فردا میام" یکی از خانمهایی که نشسته بود چهره اش پوشیده بود دوبار تکرار کرد" فردا خودت روضه ی حضرت زینب داری
نزدیک عید بود رفته بودیم عروسی یکی از اقوام. همه آمدند متوجه شدم نگاه ها خاص بود و چهره ها متحیر .
خدا بیامرز مادر شوهرم، آمد و پیشم نشست.
گفت از محمد چه خبر؟؟! گفتم الحمدالله چند روز پیش تلفنی خوب بود .
شنید و حرفی نزد .
آمدیم خانه، بچه ها مشغول بازی بودند، شلوغ می کردند گفتم" بچه ها درس و مشق تان را بنویسید عیده و مشق هاتون تمبار می شه هاا!"
داشتم با بچه ها حرف میزدم. علی آقا و حاج قاسم دو تا از اقوام آمدند، گفتم حاجی، پس مهمونا کجان؟! مختار با حال بدون اینکه حرفی بزند، طبقه دوم. دلشوره افتاد به جانم. رفتم دنبالش. دیدم ایستاده به نماز.
با دیدن نماز نابهنگام حاج مختار نگران ام بیشتر شد سلام نمازش را که خواند، با صدای آرام و بغض آلود گفت" حاج خانوم یه چیزی بهت میگم خود داری می کنی، ناراحتی نمی کنی، گریه زاری نمیکنی پیش بچه ها،
محمد... ...
خبردادند زخمی شده اما دلم خبر میده محمدم شهید
شده.گفتم میدونم خوابش را دیدم امروز روضه حضرت زینب داری."
گذشت وخبری از جنازه محمد نشد آن زمان در جبهه، درآوردن پلاک قبل از عملیات رسم شده بود.دایی حاجتار در جبهه راننده امبولانس بود با حاجی رفتند دنبال پیکر محمد. به دایی سفارش کردم نذاری جنازه ها را ببینه.محمدم یه نشونه تو دستش داره .یه نشونه هم پاشنه پاش.این ها را گفتم و راهی شدند.وقتی از برگشتند حاج مختار با گریه برایم تعریف میکرد" شب رسیدیم خط، صدای آرپیجی میآمد پسر حاج یحیی، همسایه قدیمی مان، در حال دیده بانی با تیر مستقیم شود.نشستم و های های گریه کردم. یادِ دلِ سوخته حاج یحیی برای داغ دومین شهیدش بودمحاج یحیی همین دو پسر را داشت.مرد پاک و بااخلاق و بااخلاص که حالا پدر دو شهید شده بود.با شهادت محمدم حالا حال دلش را خوب میفهمیدم.*نمیخواستم شهادتش را باور کنم وقتی جنازه ای برنگشت امیدوار بودم بیاید . شاید نمیخواستم شهادتش را باور کنم،اما دوست داشتم به نیتش ختم قرآن بگیرم در همین فکر کردم گوشی زنگ زد دختر خاله حاج مختار گفت دیشب خواب دیدم محمد گفت به مادرم بگو نیتی که کردی ادا کن.شهادتش را به خواب دیده بودم زمین تا آسمان سیل ملائک بودند که سر محمدم را به آسمان میبردندمن شهادت او را یقین کرده بودم اما در دلم امید داشتم.سال 68 شب جمعه ها به نیت حضرت زینب، محمد و علی پسر خواهرم یاسین میخواندم یک شب جمعه دخترم و خانواده شوهرش آمدند منزل ما قرائت یاسین نصفه کاره ماندند به پذیرایی میهمانان یادم رفت ادامه یاسین را بخوانم شب جمعه شب دوشنبه خواب دیدم محمد با نظامی آبی آمد و گفت "سلام مادر، هدیه ها را ندادی!"بعد هم گفت «مامان مهمونی خیلی بزرگی داریم قیمهنثار درست کن.*حاج آقا صبح زود رفت سر کار و بعد آمد خانه. چشم هایش از شدت گریه قرمز شده بود. پرسیدم" چی شده حاجی" گفت حضرت" حضرت امام به رحمت خدا رفته"به سر و سینه زدیم و گریه کردیم، یادخوابم افتادم. گفتم" حاجی، محمد دیشب آمد به خوابم و گفت مهمان بزرگی داریم، قیمه نثار بدین. گذشت تا روز سوم امام. در مسجد روستایمان که برای مراسم امام گرفته بودند ما گوشت قیمه نثار را تقبل کردند.سال 74استخوانهای محمد را برایم آوردند. کفن را کنار زدم هنوز جوراب پایش بود، هیچ وقت زخم پای محمد را ندیدم.