چه نیازی باعث میشود هر روز استوری بگذاری و به دیگران ثابت کنی که همچنان خوشبختی؟
ماست و خیار خوردنمان را همه عالم فهمیدند!
ما به جای اینکه زندگی کنیم به گزارشگران زندگی تبدیل شدهایم و زندگی سوژهای شده که قرار است ما دربارهاش عکس و فیلم و استوری تهیه کنیم. من میروم به یک جنگل زیبا و بکر. صدای پرندگانی میآید و همه چیز برای زندگی کردن مهیاست، اما من، چون معتاد شدهام از پشت روزنه تنگ اعتیاد به این صحنهها نگاه میکنم. گوشیام را بیرون میآورم و آن اعتیاد درونی به من فرمان میدهد که زود باش! زود باش! برو پشت دریچه لنز، تو نباید و حق نداری بیواسطه با زندگیات روبهرو شوی
تابناک جوان : به خودت افتخار میکنی معتاد نیستی؟... معلومه، معلومه که معتاد نیستم... پس این چیه دستت؟... خب میبینی که!... خب چیه؟... مگه چیه این؟... منقل دستته... منقل؟ این منقله؟... آره منقله... این منقله؟ کوری تو؟ این گوشیه، موبایله!
- مهم نیست اسمش رو چی بذاری. اسم مهم نیست. الان ممکنه اسم منقل توی یه کشور دیگه یه چیز دیگه باشه، وقتی اسم منقل یه چیز دیگه است ماهیت اون رو تغییر میده؟ همونه، فقط اسمش عوض شده. تو بهش میگی گوشی، اما معتادش هستی، یعنی اونه که تعیین میکنه تو بری سراغش، نه تو! این همون کاریه که یه منقل با یه معتاد میکنه، منقل هست که معتاد رو میکشونه سمتش و یه اجباری توی این کار هست، یه درد و لذتی توی این کار هست و دوزی که هی بالاتر بره، خماری و نشئگی داره. معتاد به واسطه منقل، هم به لذت میرسه هم به درد، من و تو هم این منقل مدرن رو دستمون گرفتیم، یا بهتره بگم این منقل مدرن، اختیاردار ما شده و میکشد آنجا که خاطرخواه اوست.
پدران ما برای پوست کَندن یک میوه دنیا را خبر نمیکردند
۱۰۰ سال پیش سلولهای بدن شما هر چند دقیقه یک بار با معجون عجیبی از درد و لذت و بیحوصلگی داد نمیزدند: «اینستاگرام یا تلگرام»، اما حالا داد میزنند. پدران ما قبل از خواب، بعد از خواب و وسط خواب مجبور نبودند در اینستاگرام استوری بگذارند، آنها نیازی نمیدیدند مثلاً وقتی یک خیار پوست میکَنند و میخورند تمام عالم را خبر کنند که ببینید چه معجزهای در حال رخ دادن است، ببینید من چقدر خاص هستم، چون دارم ماست و خیار میخورم.
پدران و مادران ما و بچههایشان ساعت هشت و نه یعنی وقتی شب دگمه خاموشی خورشید را فشار میداد میرفتند لالا میکردند و به خاطر همین وقتی خورشید چرخی در آن سوی زمین میزد و دوباره در این سوی زمین آفتابی میشد مثل آدمهایی که به استقبال مهمان عزیزی میروند و از راه نرسیده خانه را برایش آب و جارو میکنند ساعت چهار و پنج صبح پیش از طلوع آفتاب با چهرههایی بشاش و گشوده در برابر زندگی- بهتر است بگوییم کنار زندگی، نه در برابر زندگی، چون این ما هستیم که هر روز و هر لحظه در برابر زندگی قرار میگیرم، چون فرض ما این است که زندگی یک مسئله است و این مسئله در برابر من قرار گرفته و من هم از سر عادت مینویسم در برابر زندگی- از خواب بیدار میشدند، اما حالا آفتاب بخت برگشته از پنج صبح پشت در خانه ماست، اما ما ترجیح میدهیم به روی خودمان نیاوریم.
قیافههای ما را اول صبح دیدهاید؟ به هر چیزی شبیه است جز خوشامد گفتن به روزی تازه و آغازی نو. چرا نباید صورت من، چشمهای من و نگاه من فرش قرمز صبح باشد و جلوی این معجزه پهن شود و مجرای عبور این اعجاز نور باشد؟ وقتی اول صبح گوینده رادیو با حرارت درباره آغاز روز نو سخن میگوید فکر میکنید عکسالعمل ما چیست؟ اولِ صبحی این انرژی وامانده را از کجا آورده است؟ چرا قیافههای ما اول صبح که شادترین تکه روز است عین نان کپک زده شده است؟ چون زندگی ما به مدد فناوری تا دو و سه صبح ادامه دارد، چون تازه ساعت یک شب از برش پیتزایمان استوری گذاشتهایم و معده بدبختمان را یک نصف شب از خواب بیدار کردهایم که پاشو.
معده: پاشم چی کار کنم، من خوابم میاد.
ما: اینقدر قار و قور نکن، پاشو پیتزا بخور.
معده: تو رو خدا نه، من الان نمیتونم، دیگه نمیکِشم پیتزا بخورم.
ما: لوس نشو دیگه، نمیتونم و نداریم و نمیشه نداریم.
معده: بابا من نمیخوام سرطان بگیرم. تحقیقات جدید نشان میدهد...
وسط سخنرانی معده، تکههای نیمهجویده پیتزا روانه پایین میشوند و نطق معده قطع میشود، یعنی اول صداهای نامفهومی میآید و بعد هم قطع میشود.
اگر مخاطب این احساسات همسر توست، چرا ما را در جریان میگذاری؟
طرف در اینستاگرام این استوری را خطاب به همسرش گذاشته بود: عشقم تا تولدت- تا تولد عشقش پنج روز و اندی مانده بود و او رفته بود این پنج روز و اندی را به ثانیه تبدیل کرده بود و یک عدد بزرگی از آب درآمده بود- ۴۰۰ هزار و ۷۰۶ ثانیه مانده است، حالا شد ۴۰۰ هزار و ۷۰۵ ثانیه، الان شد ۴۰۰ هزار و ۷۰۴ ثانیه. عشقم! من بیصبرانه در انتظار آمدن روز تولدت هستم،ای بهانه زنده ماندنم!
حالا فرض کنید این ادا و اطوارها کاملاً واقعی باشد. فرض میگیریم پشت این کارها هیچ دغلبازی و مکر و حیلهای نیست و هرچه هست یک عشق آتشین است که آتش به خانه دل عاشق زده و او را به یک دستگاه شمارش معکوس تا بمب بزرگ روز تولد همسر تبدیل کرده است. یکی نیست از این مرد بپرسد مرد حسابی! مخاطب این احساسات سوزان چه کسی است؟ فالورهایت یا همسرت؟ اگر مخاطب این احساسات، همسرت است چرا این حرفها را به ما میزنی؟ همسر در حضور توست، این دستگاه شمارش معکوس را برای او باید روشن کنی، ما این وسط چهکارهایم؟ اصلاً ما چرا در جریان این احساسات شدید باید قرار بگیریم؟ که متوجه بشویم شما خیلی خیلی خوشبختید؟ فرض کنیم که ما متوجه شدیم شما خیلی خیلی خوشبختید، چه مسئلهای را از شما حل میکند؟ مسئله خوشبختی نداشتهتان را؟ فرض کنید متوجه شدیم و ثابت شد شما خیلی خوشبختید، بعدش چه؟ تو کار و زندگیات را رها کردهای و هر روز استوری میگذاری که یک میلیون ثانیه به تولد عشقم، ۹۰۰ هزار ثانیه به تولد عشقم، ۵۰۰ هزار ثانیه، یعنی هر روز داد میزنم که بدانید و آگاه باشید و هیچ شک و تردیدی نداشته باشید که ما همچنان خوشبختیم. نیم ساعت بعد، یک استوری دیگر: من و همسرم همچنان خوشبختیم. فالورهای محترم خیالتان راحت باشد بگیرید بخوابید ما بیداریم و همچنان در ساعت ۲ نصف شب احساس خوشبختی میکنیم. نیم ساعت بعد: جای هیچ گونه نگرانی نیست، هیچ خللی در عشق ما به وجود نیامده و ما با تمام قوت خوشبختیم. ما هم با لایکها و قلبهایی که میفرستیم به این توهمها دامن میزنیم: ما به شما افتخار میکنیم دو نوگل خندان، شما دو مرغ عشق، دو فنچ زیبای عاشق، الگوی ما هستید.
وقتی احساس خوشبختی میکنی، یعنی از خوشبختی بیرون آمدهای!
من و زنم احساس خوشبختی میکنیم. خب این جیغ زدن میخواهد؟ وقتی یک چیزی را جیغ میزنی یعنی احتمالاً - بگذارید دل به دریا بزنیم و بگوییم حتماً- آن را نداری. من و همسرم اگر واقعاً احساس خوشبختی میکردیم آنقدر آمیخته با این حس بودیم که فرصت ابراز خوشبختی به دیگران را نداشته باشیم.
من: ماهی عزیز! در آب به شما خوش میگذرد؟
ماهی: درباره چه حرف میزنی؟
من: آب، در آب هستی خوش میگذرد؟
ماهی: آب؟
من: بله، آب.
ماهی: آب چیست؟
من: همان که تو را دربر گرفته، همان که تو را احاطه کرده است.
ماهی: چه چیز مرا در بر گرفته، چه چیز مرا احاطه کرده است؟
من: هیچ چی بابا ببخشید مزاحم شدم، مشغول باش.
توجه میکنید؟ خوشبختی اصلاً یعنی تو متوجه نباشی که چقدر خوشبختی، وقتی تو مدام از خوشبختی بیرون میآیی تا به خوشبختیات نگاه کنی مثل یک ماهی هستی که از آب بیرون میآید تا ببیند چه چیز احاطهاش کرده است؟ آن وقت این ماهی تا عصر آن روز دوام میآورد؟
همسر من فقط در یک صورت متوجه میشود من غذایش را دوست داشتهام. کِی؟ وقتی که صدایم درنمیآید، وقتی صدایم درنمیآید چنان با غذا یکی هستم که دیگر فرصت اعلام وای! این چه غذای خوشمزه و معرکهای است نمیماند. یعنی حالت من در غذا خوردن همین را به همسرم اعلام میکند که وای! چه غذای معرکهای است، اما وقتی همین را به زبان میآورم- در حالی که با اکراه درحال خوردن هستم و نصف غذا هم میماند- همسرم میفهمد غذا خیلی هم باب میل من نبوده و از سر تعارف چیزی پراندهام. چرا؟ چون اگر غذا واقعاً و واقعاً خیلی خوشمزه بود من چنان مشغول میشدم که به اندازه گفتن همین یک جمله نمیخواستم از آن غذای خوشمزه دور شوم، همین که از غذا دور میشوم یعنی که غذا چندان هم برای من خوشمزه نبوده است.
چرا نیاز دارم به دیگران ثابت کنم خوشبختم؟
من نیاز دارم به دیگران ثابت کنم خوشبختم بنابراین صبح تا شب درباره خوشبختیام کلیپ، عکس و فیلم میگذارم و این یعنی از خوشبختی دور شدهام و فرصتی یافتهام درباره خوشبختیام محصولات رسانهای و نمایشی تهیه کنم، اما اگر من هر لحظه احساس خوشبختی میکردم چنان به خوشبختیام چسبیده بودم که اساساً متوجه نبودم خوشبختم یا درستتر بگویم، متوجه دوگانگی بین من و خوشبختی نبودم، چون وقتی میگویم من خوشبختم یک دوگانگی را خلق میکنم، انگار «من» چیزی است و «خوشبختی» چیزی دیگر، غیر این است؟ توجه کنید: من خوشبختم یعنی دو موجودیت قائل شدهاید یکی برای من و دیگری برای خوشبختی، اما وقتی اساساً شما فرق و فاصلهای میان این دو، حس نمیکنید آن دوگانگی برداشته میشود، انگار بگویید خوشبخت، خوشبخت است و شما در حالت خوشبخت واقعی تبدیل میشوید به «خوشبخت، خوشبخت است»، چون با خوشبختی یکی هستید، بنابراین نمیتوانید هم با خوشبخت یکی باشید و هم دربارهاش گزارش و عکس و فیلم و استوری تهیه کنید، نمیتوانید هم در آب باشید و هم بفهمید در آب هستید. ما که بیرون از آب هستیم متوجه هستیم که ماهی در آب است، یعنی ماهی را یک چیز و آب را چیز دیگری درک میکنیم، اما ماهی هیچ فرقی بین خود و آب قائل نیست، هیچ غیریت و دیگرپنداریای بین خود و آب قائل نیست، مگر اینکه از آب بیرون بیفتد، در آن صورت آن حالت یگانگی با آب برچیده میشود و در ماهی حالت «من» اینجا هستم و «آب» آنجاست پدید میآید، بنابراین ماهی میتواند درباره آب گزارش بدهد، اما هر لحظه که ماهی درباره آب گزارش میدهد در حقیقت به سمت میرایی و تشنگی حرکت میکند، هر چقدر نمایشها و سخنرانیهای او درباره آب بیشتر میشود ماهی بیشتر از آب دور میشود. هر چقدر من درباره خوشبختی بیشتر نمایش راه میاندازم بیشتر از خوشبختی دور میشوم، مگر اینکه ماهی سخنرانی درباره آب را کنار بگذارد و دوباره به آب برگردد. به محض اینکه ماهی به آب برگردد، دوباره با آب یکی میشود و اگر از او بپرسی آب؟ او خواهد گفت: آب چیست؟ نمیداند، چون دوباره با آب یکی شده است و فرقی میان خود و آب قائل نیست، بنابراین من در حالت یکی شدن با خوشبختی اساساً چیزی درباره خوشبختی نخواهم دانست، چون «خوشبخت، خوشبخت است» ۲ و اینجا دیگر من موضوعیت ندارد که بتواند گزارش دهد، چون وقتی درباره چیزی گزارش تهیه میکنی، باید یک گزارشگر وجود داشته باشد و یک سوژه و در اینجا من از خوشبختی بیرون میآیم تا خوشبختی تبدیل به سوژه شود، من هم از خوشبخت به گزارشگر خوشبختی تغییر جهت میدهم.
زندگی نمیکنیم، چون زندگی را گزارش میکنیم
حال شاید با دید و درک بهتری بتوانیم به موضوع نگاه کنیم. چرا ما زندگی نمیکنیم؟ چرا ما زندگی واقعی نداریم؟ برای این که ما به جای اینکه زندگی کنیم به گزارشگران زندگی تبدیل شدهایم و زندگی سوژهای شده که قرار است ما دربارهاش عکس و فیلم و استوری تهیه کنیم. من میروم به یک جنگل زیبا و بکر. در آن جنگل زیبا و بکر آبشارهایی وجود دارد، صدای پرندگانی میآید و همه چیز برای زندگی کردن مهیاست، اما من، چون معتاد شدهام از پشت روزنه تنگ اعتیاد به این صحنهها نگاه میکنم. گوشیام را بیرون میآورم و آن اعتیاد درونی به من فرمان میدهد که زود باش! زود باش! برو پشت دریچه لنز، تو نباید و حق نداری بیواسطه با زندگیات روبهرو شوی- و درستتر این است که بگوییم زندگی کنی- تو حق زندگی نداری، اما میتوانی روایتگر زندگی باشی، میتوانی از زندگیات استوری و عکس و فیلم تهیه کنی، اما حق نداری بدون این ابزارهای شعبده و مقایسه و نمایش با زندگیات یکی باشی و یک دل سیر به این مناظر چشم بدوزی و با آنها یکی شوی. ببینید من چقدر باید بدبخت باشم که هزینه کنم بروم رستوران و غذایم را سرد کنم، چون میخواهم استوری درست کنم و بگذارم این طرف و آن طرف تا دیگران بدانند من کجاها که رستوران نمیروم و چه غذاهایی که نمیخورم. مهم نیست غذایم از دهن بیفتد، مهم نیست آن غذا سرد شود، من دقیقاً مثل شرکتهای تبلیغاتی عمل میکنم، و امروز ما یک لابراتوار کوچک شرکتهای تبلیغاتی را در جیبهایمان گذاشتهایم، شرکتهایی که قرار نیست آن غذاها را بخورند بلکه بهترین نورپردازی و بهترین زوایای نمایش برایشان موضوعیت دارد. من یک شرکت تبلیغاتیام و هیچ مهم نیست چه بلایی سر دستگاه گوارش من میآید، این لحظه معده مرا، اندرون مرا، روان پر از تشویش مرا که کسی نمیبیند، همه اینها فدای استوری.
منبع : روزنامه جوان
ارسال نظرات