مختصات همه را میدانی جز خودت!
چرا گزارشی که دیگران درباره ما به ما میدهند عموماً مؤثر نیست؟ مثلاً فردی به شما گزارش میدهد و میگوید رفتارهای متکبرانه و پرخاشگرانه در مواجهه با آدمها داری و بهتر است کمی فروتن باشی، اما کسی که هنوز آن مزرعه درون را نگشته است، این گزارش را به چیزهای دیگری مربوط میداند.
به گزارش تابناک جوان به نقل از روزنامه جوان، اگر دقت کرده باشید ما عموماً میخواهیم مختصات همه چیز و همه کس را به دست بیاوریم جز مختصات خودمان. فرض کنید شما یک دایره هستید و در کنارتان کلی مستطیل، دایره، لوزی، ذوزنقه، مربع، بیضی و... زندگی میکنند. ما زندگی شما را که یک دایره باشید زیر نظر میگیریم و میبینیم میل عجیبی برای اندازه گرفتن دیگران دارید. گاه این میل کاملاً آشکار است و گاه در لفافه و خفا، اما واقعیت آن است که لحظات زندگی شما صرف به دست آوردن مختصات اشکال بیرون از خودتان میشود. مثلاً میل شدیدی دارید ببینید در قسمت بعدی فلان سریال چه خواهد شد؟ حتی فردای شبی که سریال را دیدهاید در اداره با همکارتان درباره سرنوشت شخصیتی که در سریال ترسیم شده است کلی بحث میکنید و طوری اسم کوچک آن شخصیت را میآورید که انگار ۳۰ سال است لاینقطع در پیوند با او بودهاید، این یعنی شما دوست دارید مختصات دیگران را به دست بیاورید. میتوانید ساعتها و دقایق طولانی بنشینید و درباره مسائلی که ارتباط چندانی با شما ندارد بحث کنید، حتی اگر ارتباطی وجود نداشته باشد، ارتباط تراشی کنید، یعنی یک نسبت احساسی، تعصبی یا هر نسبتی که صلاح میدانید بین خودتان و آن موضوع یا پدیده یا آن فرد بتراشید و بعد بخواهید مختصات آن را به دست بیاورید.
چرا به بارسلونا میگویم تیم ما؟
شما در ایران زندگی میکنید و کسی یا پدیدهای هزاران کیلومتر آن طرفتر در اسپانیا زندگی میکند. حالا شما به واسطه یک نسبت تراشی- فرض کنید این نسبت تراشی به واسطه تیم بارسلونا یا رئال مادرید باشد- مسائل و اتفاقاتی که در یک تیم فوتبال میگذرد را از آن خودتان میکنید و درباره آن مسائل کنجکاوی و اشتیاق عجیبی به خرج میدهید. مثلاً بخش قابل توجهی از زمانهای شما صرف این میشود که امسال در فصل نقل و انتقالات قرار است تیم ما- دقت کنید که شما به یک تیم اسپانیایی میگویید «تیم ما» و خودتان را جزو آن تیم میدانید به واسطه نسبت تراشی که پیشتر انجام دادهاید- چه ستارههایی را جذب کند؟ یا مثلاً فردای روزی که تیمتان باخته به خودتان القا میکنید که باید حالت سوگوارها و بیچارهها را به خودتان بگیرید و انرژیتان آن روز به این مناسبت در سطح پایین باشد، یا نه، سعی میکنید آن باخت را توجیه کنید یا فردای روزی که تیمتان جام را برده به خودتان القا میکنید که در این جشن باید سهیم باشید، بنابراین میروید و یک جعبه شیرینی میخرید یا به مقدار قابل توجهی بالا و پایین میپرید. دقت میکنید چه اتفاقاتی به صورت کاملاً زیرپوستی و نامرئی در زندگی ما روی میدهد؟
چرا این همه به بیرونیها میچسبیم؟
اگر من زندگیام را در دور تند نگاه کنم میبینم من ۷۰ سال زندگی کردم و بعد هم زندگیام تمام شد، در حالی که همه آن ۷۰ سال با مشغول شدن و هویتگیری از یکسری پدیده، ایده، شکل و آدم گذشته است. اگر صادق باشم اعتراف میکنم من عملاً زندگی حقیقی و درونی نداشتم، بنابراین اصلاً نمیدانم مختصات من چیست؟ اگر صادق باشم خواهم گفت: راستش اصلاً خودم را نمیشناسم، من فقط بارسلونا را میشناسم، من چینش تیم بارسلونا را در خطوط مختلف زمین میتوانم به شما گوشزد کنم، اما از چینش درونیام خبری ندارم. من درباره آن هنرپیشه یا نویسنده یا سیاستمدار میتوانم به شما گزارش بدهم، اما درباره خودم گزارشی ندارم. گرچه اگر صادقتر باشم میگویم حقیقت آن است که ارتباط من با همانها هم یک ارتباط واقعی نیست، بلکه در همانها هم ظواهری دیدهام و به آن ظواهر چسبیدهام، یعنی شناخت واقعی در کار نبوده است، بلکه من به دنبال آن بودهام که با پیوستن به یک سیاستمدار یا هوادارشدن یک نویسنده یا هنرپیشه خلأ درونی را جبران کنم، یعنی مثلاً به آن سیاستمدار بچسبم تا جبران اقتداری باشد که ندارم یا به آن هنرپیشه بچسبم و بین صورت خود و صورت او اندک شباهتی پیدا کنم یا به افکار فلان نویسنده بچسبم تا جبران فقر دانش من در بحثها باشد. پس من در فرصت محدود زندگی تلاش کردم درباره یکسری پدیدهها و ایدهها، شکلها و آدمها گزارشی برای ارائه و حرفی برای گفتن داشته باشم، اما فرصت زندگی به سر آمد و من متوجه نشدم در تمام آن لحظهها در واقع از به دست آوردن مختصات خود طفره رفتهام. در حقیقت من در این مدت مدام در حال پرسه زنی بیرون از خانه بودهام، تا به خانه بازنگردم. مثلاً یکی از صحنههایی که میتوانم دگمه ایست را فشار دهم و صحنه را چندین و چند بار مرور کنم صحنهای بوده که من وارد خانه شدهام و حتی اجازه ندادهام یک دقیقه در آن خانه خالی با سکوت خانه مواجه شوم، بنابراین سریع تلویزیون را روشن کردهام تا با آدمهای سریال یا آدمهای مسابقه پیوند بخورم. چرا؟ چون واهمه داشتهام که حتی اگر پنج دقیقه دیرتر با آن آدمها در سریال یا مسابقه فوتبال پیوند بخورم نتوانم از عهده هضم آن سکوت و آن خانه برآیم.
چرا به بارسلونا میگویم تیم ما؟
شما در ایران زندگی میکنید و کسی یا پدیدهای هزاران کیلومتر آن طرفتر در اسپانیا زندگی میکند. حالا شما به واسطه یک نسبت تراشی- فرض کنید این نسبت تراشی به واسطه تیم بارسلونا یا رئال مادرید باشد- مسائل و اتفاقاتی که در یک تیم فوتبال میگذرد را از آن خودتان میکنید و درباره آن مسائل کنجکاوی و اشتیاق عجیبی به خرج میدهید. مثلاً بخش قابل توجهی از زمانهای شما صرف این میشود که امسال در فصل نقل و انتقالات قرار است تیم ما- دقت کنید که شما به یک تیم اسپانیایی میگویید «تیم ما» و خودتان را جزو آن تیم میدانید به واسطه نسبت تراشی که پیشتر انجام دادهاید- چه ستارههایی را جذب کند؟ یا مثلاً فردای روزی که تیمتان باخته به خودتان القا میکنید که باید حالت سوگوارها و بیچارهها را به خودتان بگیرید و انرژیتان آن روز به این مناسبت در سطح پایین باشد، یا نه، سعی میکنید آن باخت را توجیه کنید یا فردای روزی که تیمتان جام را برده به خودتان القا میکنید که در این جشن باید سهیم باشید، بنابراین میروید و یک جعبه شیرینی میخرید یا به مقدار قابل توجهی بالا و پایین میپرید. دقت میکنید چه اتفاقاتی به صورت کاملاً زیرپوستی و نامرئی در زندگی ما روی میدهد؟
چرا این همه به بیرونیها میچسبیم؟
اگر من زندگیام را در دور تند نگاه کنم میبینم من ۷۰ سال زندگی کردم و بعد هم زندگیام تمام شد، در حالی که همه آن ۷۰ سال با مشغول شدن و هویتگیری از یکسری پدیده، ایده، شکل و آدم گذشته است. اگر صادق باشم اعتراف میکنم من عملاً زندگی حقیقی و درونی نداشتم، بنابراین اصلاً نمیدانم مختصات من چیست؟ اگر صادق باشم خواهم گفت: راستش اصلاً خودم را نمیشناسم، من فقط بارسلونا را میشناسم، من چینش تیم بارسلونا را در خطوط مختلف زمین میتوانم به شما گوشزد کنم، اما از چینش درونیام خبری ندارم. من درباره آن هنرپیشه یا نویسنده یا سیاستمدار میتوانم به شما گزارش بدهم، اما درباره خودم گزارشی ندارم. گرچه اگر صادقتر باشم میگویم حقیقت آن است که ارتباط من با همانها هم یک ارتباط واقعی نیست، بلکه در همانها هم ظواهری دیدهام و به آن ظواهر چسبیدهام، یعنی شناخت واقعی در کار نبوده است، بلکه من به دنبال آن بودهام که با پیوستن به یک سیاستمدار یا هوادارشدن یک نویسنده یا هنرپیشه خلأ درونی را جبران کنم، یعنی مثلاً به آن سیاستمدار بچسبم تا جبران اقتداری باشد که ندارم یا به آن هنرپیشه بچسبم و بین صورت خود و صورت او اندک شباهتی پیدا کنم یا به افکار فلان نویسنده بچسبم تا جبران فقر دانش من در بحثها باشد. پس من در فرصت محدود زندگی تلاش کردم درباره یکسری پدیدهها و ایدهها، شکلها و آدمها گزارشی برای ارائه و حرفی برای گفتن داشته باشم، اما فرصت زندگی به سر آمد و من متوجه نشدم در تمام آن لحظهها در واقع از به دست آوردن مختصات خود طفره رفتهام. در حقیقت من در این مدت مدام در حال پرسه زنی بیرون از خانه بودهام، تا به خانه بازنگردم. مثلاً یکی از صحنههایی که میتوانم دگمه ایست را فشار دهم و صحنه را چندین و چند بار مرور کنم صحنهای بوده که من وارد خانه شدهام و حتی اجازه ندادهام یک دقیقه در آن خانه خالی با سکوت خانه مواجه شوم، بنابراین سریع تلویزیون را روشن کردهام تا با آدمهای سریال یا آدمهای مسابقه پیوند بخورم. چرا؟ چون واهمه داشتهام که حتی اگر پنج دقیقه دیرتر با آن آدمها در سریال یا مسابقه فوتبال پیوند بخورم نتوانم از عهده هضم آن سکوت و آن خانه برآیم.
سراغ گزارش زنده و مستند برویم، نه گزارش دست دوم
اگر میخواهید مختصات مسائلتان را به درستی به دست آورید مستندترین و سهلالوصولترین راه این است که توجهتان را به آنچه در درون خودتان میگذرد بچرخانید. البته ما میتوانیم از گزارشهایی که دیگران درباره ما ارائه میکنند استفاده کنیم، اما در فقدان توجه به درون، اینها گزارشهای دست دوم هستند، حتی اگر این گزارشها مستند، دقیق و کارشناسی باشد. اگر من پیشتر توجهم را به درون چرخانده باشم میتوانم از گزارشهای بیرونی هم به خوبی بهره ببرم، اما وقتی این آگاهی و توجه به آنچه در درون من میگذرد وجود ندارد در آن صورت گزارشهای بیرونی گرهی از کار فروبسته من باز نخواهد کرد. چرا این را میگویم؟ فرض کنید شما یک مزرعه دارید و در مزرعه شما ۱۰۰ رأس اسب زندگی میکند. شما دقیقترین فرد را به شمارش اسبهایتان به مزرعه میفرستید، اما خودتان هیچ وقت به شمارش اسبها نمیروید، یا اینطور بگوییم هیچ تماسی با مزرعه ندارید، حتی اگر آن فرد اسبها را دقیق بشمارد و به شما گزارش کند، شما از چشم او اسبها را شمردهاید نه از چشم خودتان. در واقع اگر حتی بپذیرید که در مزرعه شما ۱۰۰ اسب وجود دارد تا زمانی که اسبها را با چشم خودتان و بدون واسطه نگاه نکردهاید این صرفاً یک عدد است. آن فرد رفته و اسبها را دیده است، اما شما عدد را میبینید و این فرق بین مشاهده او و گزارشی است که به شما رسیده است. آن فرد که اسبها را شمرده است آن حالت پرشکوه اسبها، آن شیههها و یورتمه رفتنها و دویدنها و تلألو رنگها زیر پرتو آفتاب و صدها جزئیات ریز و درشت را به چشم دیده است، اما با فرض اینکه شما اسبهای مزرعهتان را ندیده باشید، گزارشی که آن فرد درباره اسبها میدهد در فقدان آگاهی شما راهگشا نیست.
تکلیف من با گزارشهای متضاد چه خواهد بود؟
اما چرا گزارشی که دیگران درباره ما به ما میدهند عموما مؤثر نیست؟ مثلاً فردی به شما گزارش میدهد و میگوید رفتارهای متکبرانه و پرخاشگرانه در مواجهه با آدمها داری و بهتر است کمی فروتن باشی، اما کسی که هنوز آن مزرعه درون را نگشته است، این گزارش را به چیزهای دیگری مربوط میداند. مثلاً میگوید دیگران درباره هوش و ذکاوت او حسادت میکنند یا چشم دیدن موفقیتهای او را ندارند یا اینکه آدمهای شلختهای هستند و نمیتوانند پذیرای دیسیپلین او باشند. واقعیت آن است که اغلب ما درگیر چنین بازیهایی میشویم. گزارشهایی درباره ما از بیرون، از دوستان، نزدیکان، همسر، فرزندان، رئیسان و همسایههای ما به دست ما میرسد، اما ما حتی اگر آنها را جایی در ذهنمان مچاله یا ریزریز نکنیم و دور نریزیم تفسیر خودخواهانهای از آن گزارشها داریم و عموماً تقصیر را گردن دیگران میاندازیم. حال، اما اجازه دهید که ما قدم را فراتر از این بگذاریم. فرض کنید گزارشی از بیرون درباره من به من رسیده است و من میخواهم برخورد فروتنانه با آن گزارش داشته باشم. مثلاً به من گزارش کردهاند که تو معنای انضباط و سختگیری را اشتباه گرفتهای و مرز میان این دو را نمیدانی. فرض کنید به من گزارش شده تو خود را یک شخصیت منضبط میدانی، اما واقعیت آن است که بیشتر، شخصیت سختگیر و غیرقابل انعطاف داری و نمیتوانی درک کنی که در نظم و انضباط هم انعطاف وجود دارد. حال من این گزارش را قبول میکنم، اما این قبول کردن من فاقد عمق لازم است، یعنی من چیزی را میپذیرم که عملاً لمسی واقعی از آن ندارم. گذشته از آن اگر فردا گزارشی در همین ارتباط به من برسد که خلاف همین گزارش باشد چه؟ یعنی کسی دیگر به من گزارش بدهد اتفاقاً تو مرز میان انضباط و سختگیری را خوب بلدی و به طرز عجیبی قادری نظم اِعمال کنی در عین حال کاملاً منعطف هم بمانی. در این صورت تکلیف من با این گزارشهای متضاد چه خواهد بود؟ بالاخره کدامیک از اینها درست است؟ معلوم است که من در این صورت دچار سرگردانی و بلاتکلیفی خواهم شد، چون با آنچه به من گزارش شده است ارتباط عمقی پیدا نکردهام. مثل این است که کسی رفته و تعداد اسبهای مزرعه مرا شمرده و ۱۰۰ رأس اعلام کرده است و یکی دیگر ۵۰ رأس و دیگری آمده و گفته است من اصلاً آنجا اسبی ندیدهام، یکی هم این وسط از بیخ منکر وجود مزرعه شده و گفته است اصلاً تو مزرعهای نداری و اینهایی که آمدهاند و به تو گزارش دادهاند یک مشت کلاهبردار بودهاند که میخواهند با این گزارشها فقط تو را دلخوش نگه دارند.
حالا تکلیف من چیست؟ من فقط در یک صورت میتوانم از رنج بلاتکلیفی و سرگردانی بیرون بیایم و آن در صورتی است که خود با حقیقت روبهرو شوم و بروم ببینم اصلاً آیا من مزرعهای دارم و اگر مزرعهای دارم چقدر اسب در آن مزرعه وجود دارد؟ در این صورت مختصات مزرعه و اسبهایش را به دست خواهم آورد، یعنی به چشم خود ببینم که درون مزرعه چه میگذرد.
پا گذاشتن به مزرعه درون ۲ سود بنیادین دارد
حال همین اتفاق هم درباره درون من میتواند بیفتد که به چشم خود ببینم آیا من حسود هستم یا نه؟ آیا من عشقی در درون خود دارم یا نه؟ اسم وابستگیهایم را عشق میگذارم؟ آیا من دائماً در حال بازتولید الگوهای ترس در درونم هستم یا نه؟ آیا من واقعاً آدم خلاقی هستم یا نه؟ لاف خلاقیت میزنم؟ خب زمانی پاسخ این سؤالات بر من عیان خواهد شد که من به آن مزرعه درونم پا بگذارم و شروع کنم به مشاهده آن اسبها - افکار، اندیشهها و احساسها - مثلاً من یک سال خودم را به دقت زیر نظر میگیرم و میبینم به دفعات شاهد تکرار الگوهای قضاوت هستم، یعنی به محض اینکه چیزی یا کسی را میبینم سعی میکنم آن چیز یا آن فرد را تفسیر، تعبیر و قضاوت کنم. وقتی من جلوی چشم خودم، محتویات فضای درونم را مشاهده میکنم این دیگر گزارش از بیرون نیست، بلکه جلوی چشمم تاخت و تاز آن اسبها را میبینم. مثلاً میبینم که در طول ماه به دفعات دچار حملههای بیقراری یا حملههای بیحوصلگی میشوم، بنابراین وقتی جلوی چشمم میبینم من بیقرار یا بیحوصلهام- درستتر بگویم بیقراری و بیحوصلگی در من هست- نمیتوانم این حالت را انکار کنم، اما چطور میتوانم این حالات را شناسایی کنم؟ زمانی که با چشمان باز و کنجکاو در برابر آن مزرعه قرار گرفته باشم و ببینم که در مزرعه چه خبر است. آن وقت میتوانم آن احساسها و الگوهای فکری را در خود شناسایی کنم و مهمتر از آن وقتی اسبها در جلوی چشمهای من جولان میدهند، مثلاً وقتی اسب بیحوصلگی جلوی چشم من میتازد، اگر در حالت مشاهده درونم باشم- مشاهده بدون سرزنش و قضاوت- در آن صورت خواهم دید که من آن اسب نیستم بلکه اسب در گوشهای از مزرعه میتازد. این کار در واقع دو سود بنیادین را نصیب من خواهد کرد: سود اول این است که من درمییابم درون من چه میگذرد و این کار را نه با گزارشهای دست دوم که با گزارش زنده و کاملاً مستند انجام میدهم و سود بنیادین و مهمتر این است که به این درک میرسم که من جولان آن اسبها نیستم، من آن الگوهای فکری و احساسی نیستم، من آن اعتیادها و وسواسهای فکری نیستم، بلکه آن الگوها در مزرعه من وجود دارند. رسیدن به این درک میتواند مرا در اصلاح مزرعهام یاری کند، یعنی آن وقت من تصمیم خواهم گرفت که محتویات درون مزرعه چه باشد. در حقیقت من با عمق جان متوجه آزادی درونیام خواهم شد که خدواند مرا آزاد آفریده و من هستم که میتوانم دست به گزینش رفتارها، فکرها و احساسها بزنم، چون به این فهم رسیدهام که من محتویات درون مزرعه نیستم، بلکه آن ناظر و مشاهدهگر هستم.
اگر میخواهید مختصات مسائلتان را به درستی به دست آورید مستندترین و سهلالوصولترین راه این است که توجهتان را به آنچه در درون خودتان میگذرد بچرخانید. البته ما میتوانیم از گزارشهایی که دیگران درباره ما ارائه میکنند استفاده کنیم، اما در فقدان توجه به درون، اینها گزارشهای دست دوم هستند، حتی اگر این گزارشها مستند، دقیق و کارشناسی باشد. اگر من پیشتر توجهم را به درون چرخانده باشم میتوانم از گزارشهای بیرونی هم به خوبی بهره ببرم، اما وقتی این آگاهی و توجه به آنچه در درون من میگذرد وجود ندارد در آن صورت گزارشهای بیرونی گرهی از کار فروبسته من باز نخواهد کرد. چرا این را میگویم؟ فرض کنید شما یک مزرعه دارید و در مزرعه شما ۱۰۰ رأس اسب زندگی میکند. شما دقیقترین فرد را به شمارش اسبهایتان به مزرعه میفرستید، اما خودتان هیچ وقت به شمارش اسبها نمیروید، یا اینطور بگوییم هیچ تماسی با مزرعه ندارید، حتی اگر آن فرد اسبها را دقیق بشمارد و به شما گزارش کند، شما از چشم او اسبها را شمردهاید نه از چشم خودتان. در واقع اگر حتی بپذیرید که در مزرعه شما ۱۰۰ اسب وجود دارد تا زمانی که اسبها را با چشم خودتان و بدون واسطه نگاه نکردهاید این صرفاً یک عدد است. آن فرد رفته و اسبها را دیده است، اما شما عدد را میبینید و این فرق بین مشاهده او و گزارشی است که به شما رسیده است. آن فرد که اسبها را شمرده است آن حالت پرشکوه اسبها، آن شیههها و یورتمه رفتنها و دویدنها و تلألو رنگها زیر پرتو آفتاب و صدها جزئیات ریز و درشت را به چشم دیده است، اما با فرض اینکه شما اسبهای مزرعهتان را ندیده باشید، گزارشی که آن فرد درباره اسبها میدهد در فقدان آگاهی شما راهگشا نیست.
تکلیف من با گزارشهای متضاد چه خواهد بود؟
اما چرا گزارشی که دیگران درباره ما به ما میدهند عموما مؤثر نیست؟ مثلاً فردی به شما گزارش میدهد و میگوید رفتارهای متکبرانه و پرخاشگرانه در مواجهه با آدمها داری و بهتر است کمی فروتن باشی، اما کسی که هنوز آن مزرعه درون را نگشته است، این گزارش را به چیزهای دیگری مربوط میداند. مثلاً میگوید دیگران درباره هوش و ذکاوت او حسادت میکنند یا چشم دیدن موفقیتهای او را ندارند یا اینکه آدمهای شلختهای هستند و نمیتوانند پذیرای دیسیپلین او باشند. واقعیت آن است که اغلب ما درگیر چنین بازیهایی میشویم. گزارشهایی درباره ما از بیرون، از دوستان، نزدیکان، همسر، فرزندان، رئیسان و همسایههای ما به دست ما میرسد، اما ما حتی اگر آنها را جایی در ذهنمان مچاله یا ریزریز نکنیم و دور نریزیم تفسیر خودخواهانهای از آن گزارشها داریم و عموماً تقصیر را گردن دیگران میاندازیم. حال، اما اجازه دهید که ما قدم را فراتر از این بگذاریم. فرض کنید گزارشی از بیرون درباره من به من رسیده است و من میخواهم برخورد فروتنانه با آن گزارش داشته باشم. مثلاً به من گزارش کردهاند که تو معنای انضباط و سختگیری را اشتباه گرفتهای و مرز میان این دو را نمیدانی. فرض کنید به من گزارش شده تو خود را یک شخصیت منضبط میدانی، اما واقعیت آن است که بیشتر، شخصیت سختگیر و غیرقابل انعطاف داری و نمیتوانی درک کنی که در نظم و انضباط هم انعطاف وجود دارد. حال من این گزارش را قبول میکنم، اما این قبول کردن من فاقد عمق لازم است، یعنی من چیزی را میپذیرم که عملاً لمسی واقعی از آن ندارم. گذشته از آن اگر فردا گزارشی در همین ارتباط به من برسد که خلاف همین گزارش باشد چه؟ یعنی کسی دیگر به من گزارش بدهد اتفاقاً تو مرز میان انضباط و سختگیری را خوب بلدی و به طرز عجیبی قادری نظم اِعمال کنی در عین حال کاملاً منعطف هم بمانی. در این صورت تکلیف من با این گزارشهای متضاد چه خواهد بود؟ بالاخره کدامیک از اینها درست است؟ معلوم است که من در این صورت دچار سرگردانی و بلاتکلیفی خواهم شد، چون با آنچه به من گزارش شده است ارتباط عمقی پیدا نکردهام. مثل این است که کسی رفته و تعداد اسبهای مزرعه مرا شمرده و ۱۰۰ رأس اعلام کرده است و یکی دیگر ۵۰ رأس و دیگری آمده و گفته است من اصلاً آنجا اسبی ندیدهام، یکی هم این وسط از بیخ منکر وجود مزرعه شده و گفته است اصلاً تو مزرعهای نداری و اینهایی که آمدهاند و به تو گزارش دادهاند یک مشت کلاهبردار بودهاند که میخواهند با این گزارشها فقط تو را دلخوش نگه دارند.
حالا تکلیف من چیست؟ من فقط در یک صورت میتوانم از رنج بلاتکلیفی و سرگردانی بیرون بیایم و آن در صورتی است که خود با حقیقت روبهرو شوم و بروم ببینم اصلاً آیا من مزرعهای دارم و اگر مزرعهای دارم چقدر اسب در آن مزرعه وجود دارد؟ در این صورت مختصات مزرعه و اسبهایش را به دست خواهم آورد، یعنی به چشم خود ببینم که درون مزرعه چه میگذرد.
پا گذاشتن به مزرعه درون ۲ سود بنیادین دارد
حال همین اتفاق هم درباره درون من میتواند بیفتد که به چشم خود ببینم آیا من حسود هستم یا نه؟ آیا من عشقی در درون خود دارم یا نه؟ اسم وابستگیهایم را عشق میگذارم؟ آیا من دائماً در حال بازتولید الگوهای ترس در درونم هستم یا نه؟ آیا من واقعاً آدم خلاقی هستم یا نه؟ لاف خلاقیت میزنم؟ خب زمانی پاسخ این سؤالات بر من عیان خواهد شد که من به آن مزرعه درونم پا بگذارم و شروع کنم به مشاهده آن اسبها - افکار، اندیشهها و احساسها - مثلاً من یک سال خودم را به دقت زیر نظر میگیرم و میبینم به دفعات شاهد تکرار الگوهای قضاوت هستم، یعنی به محض اینکه چیزی یا کسی را میبینم سعی میکنم آن چیز یا آن فرد را تفسیر، تعبیر و قضاوت کنم. وقتی من جلوی چشم خودم، محتویات فضای درونم را مشاهده میکنم این دیگر گزارش از بیرون نیست، بلکه جلوی چشمم تاخت و تاز آن اسبها را میبینم. مثلاً میبینم که در طول ماه به دفعات دچار حملههای بیقراری یا حملههای بیحوصلگی میشوم، بنابراین وقتی جلوی چشمم میبینم من بیقرار یا بیحوصلهام- درستتر بگویم بیقراری و بیحوصلگی در من هست- نمیتوانم این حالت را انکار کنم، اما چطور میتوانم این حالات را شناسایی کنم؟ زمانی که با چشمان باز و کنجکاو در برابر آن مزرعه قرار گرفته باشم و ببینم که در مزرعه چه خبر است. آن وقت میتوانم آن احساسها و الگوهای فکری را در خود شناسایی کنم و مهمتر از آن وقتی اسبها در جلوی چشمهای من جولان میدهند، مثلاً وقتی اسب بیحوصلگی جلوی چشم من میتازد، اگر در حالت مشاهده درونم باشم- مشاهده بدون سرزنش و قضاوت- در آن صورت خواهم دید که من آن اسب نیستم بلکه اسب در گوشهای از مزرعه میتازد. این کار در واقع دو سود بنیادین را نصیب من خواهد کرد: سود اول این است که من درمییابم درون من چه میگذرد و این کار را نه با گزارشهای دست دوم که با گزارش زنده و کاملاً مستند انجام میدهم و سود بنیادین و مهمتر این است که به این درک میرسم که من جولان آن اسبها نیستم، من آن الگوهای فکری و احساسی نیستم، من آن اعتیادها و وسواسهای فکری نیستم، بلکه آن الگوها در مزرعه من وجود دارند. رسیدن به این درک میتواند مرا در اصلاح مزرعهام یاری کند، یعنی آن وقت من تصمیم خواهم گرفت که محتویات درون مزرعه چه باشد. در حقیقت من با عمق جان متوجه آزادی درونیام خواهم شد که خدواند مرا آزاد آفریده و من هستم که میتوانم دست به گزینش رفتارها، فکرها و احساسها بزنم، چون به این فهم رسیدهام که من محتویات درون مزرعه نیستم، بلکه آن ناظر و مشاهدهگر هستم.
ارسال نظرات