وقتی داشتن چال لُپ مهمترین دغدغه بعضیها میشود
چرا درگیر صورت شده ایم؟!
انسانی که خود را جز تن نمییابد معلوم است که خواهد کوشید تا آنجا که میتواند اجازه ندهد این تن غروب کند، یا غروب زیبایی این تن و صورت را به تأخیر بیندازد و این غوغای تبلیغات رنگها و تجارتی که شعبدهبازان در این بازار پرسودا به راه انداختهاند مبتنی بر این توهم است که ما غروب این صورت را به تأخیر میاندازیم و جوانی را به شما برمیگردانیم و معلوم است این سوداگران از چه بستری برای این فریب استفاده میکنند: از بستر ناآگاهی و توهم یکی بودن با صورت و تن
به گزارش تابناک جوان به نقل از روزنامه جوان، لبهای برجسته و جذاب بدون تزریق ژل، ایجاد چال لُپ در خانه بدون جراحی و بخیه، اینها نمونهای از آگهیهای تبلیغ زیبایی در شبکههای اجتماعی است. شما فکر میکنید چرا بعضیها حالا با ژل یا بدون ژل با درد و بخیه یا بدون درد و بخیه و خونریزی به دنبال این هستند که صورت خود را دستکاری کنند؟ احتمالاً واضحترین جوابی که میتوان به این سؤال داد این است که آنها دنبال دستکاری صورت هستند، چون صورت خود را نپذیرفتهاند، اما پرسشی که میتوان مطرح کرد این است که چرا برخی از ما نمیتوانیم مثلاً صورت خود را بپذیریم یا صورت خود را زشت میبینیم؟ اجازه بدهید از همین چال لپ شروع کنیم. من لُپ دارم، اما چال لپ ندارم چرا میخواهم چال لُپ داشته باشم؟ یعنی چرا داشتن چال لپ برای من تا این حد حیاتی شده است؟ ظاهر امر این است که اگر نیاز به داشتن چال لپ را تعقیب کنم میبینم مثلاً میرسد به یک هنرپیشه که گل کرده است و من او را دوست دارم. هنرپیشهای که وقتی میخندد چال لپ او کاملاً پیدا میشود و من هم میخواهم صاحب یک چال لپ شوم تا خودم را شبیه آن هنرپیشه کنم. بسیار خب این پاسخ را در یک سطح رویی میتوان پذیرفت، اما سؤال همچنان سر جایش است: چرا من میخواهم شبیه آن هنرپیشه شوم؟ چه نیازی است که من شبیه دیگری باشم؟
چرا من درگیر و گرفتار صورت شدهام؟
فرض کنید ما بپذیریم برخی از حیث صورت و اندام زیباتر از دیگران هستند یعنی در آن صورت، تناسبها به شکل دقیق و زیبا رعایت شده است، اجزای صورت به اندازه و زیبا سر جای خود قرار گرفتهاند، اما من به صورت خود نگاه میکنم و میبینم این تناسبها در صورت من به درستی رعایت نشده است، آن وقت از پدر و مادرم شاکی میشوم که آخر این چه ژنهایی است که به من منتقل کردهاید. آنها هم دستهایشان را بالا میبرند و میگویند ما هم بیتقصیریم، چون پدر و مادرهای ما این ژنها را به ما منتقل کردهاند و به فرض که پدربزرگ و مادربزرگم در حیات باشند، باز اگر سراغ آنها بروم آنها هم دو سنگ قبر را نشانم میدهند و به فرض که اصلاً به اجدادمان هم دسترسی داشته باشیم باز این دور فرافکنی ادامه خواهد داشت. راه دیگر هم اعتراض به پدیدآورنده ماست که اظهار گلایه و شکوه کنیم، چرا فلانی فلان صورت را دارد و من این صورت را، مگر تو خداوند عادل نیستی؟
اما اجازه بدهید مسئله را از زاویهای دیگر ببینیم. فرض کنید شما ۱۰۰ کاسه را نزد یک فرد کریم و بخشنده بردهاید و او در این ۱۰۰ کاسه محتویاتی را خالی کرده و نکته اینجاست که محتویات هر کاسه با کاسه قبل و بعد فرق میکرده است. فرض دیگر این است که نهتنها شما که همه آدمهایی که روی این زمین زندگی کردهاند یا زندگی میکنند در این موقعیت با شما برابر هستند، یعنی آنها هم ۱۰۰ کاسه را نزد آن فرد کریم و بخشنده بردهاند و البته این کریم بزرگوار ۱۰۰ کاسه را برای آدمهای مختلف در ترازها و اندازههای مختلف پر کرده است. حال فرض کنید یکی از این کاسهها، زیبایی صورت است. مثلاً نگاه میکنید به فرد کناریتان و میبینید کاسه زیبایی صورت او نسبت به شما بیشتر پر شده است، اما در عوض کاسه پشتکار و جدیت در شما نسبت به آن فرد کناری بیشتر است. آیا اینکه شما بدانید اولاً آن فرد بخشنده و کریم یک کاسه را پر نکرده، بلکه صدها و هزاران کاسه را پر کرده است و چشمتان به همه این کاسهها یعنی آنچه به آدمیان بخشیده شده بیفتد آرامتان نمیکند؟ من زمانی نسبت به عدالت خداوند دل چرکین و شاکی میشوم که ساحت وجودی خود را در یک کاسه - صورت- خلاصه کنم، در آن صورت معلوم است خواهم گفت: این چه عدالتی است که اینطور ناعادلانه بخشیده است، چون موضع بخشش را فقط از یک دریچه نگاه میکنم، اما اگر متوجه باشم این فرد فقط این یک درِ بخشش را ندارد، بلکه هزاران درِ دیگر هم دارد که من سهم خود را از آن درها هم گرفتهام، اما چشم خود را بر آن سهمها بستهام، در این صورت نگاه من به موضوع تغییر خواهد کرد. حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست / طبع، چون آب و غزلهای روان ما را بس.
تبلیغاتی که توهم نازیبایی میآفریند
اینکه ما امروز در برابر زیبایی ظاهری تا این حد شکننده هستیم و میخواهیم به هر قیمت که شده جبران مافات کنیم آیا نشاندهنده یک توهم بنیادین نیست که دچارش شدهایم؟ جدا از اینکه گاهی زشت دیدن خود ناشی از همان پیشفرضهای متوهمانه است، یعنی من در بمباران تبلیغاتی و حرفهای هالیوود قرار گرفتهام و هالیوود یکسری چهرههای خاص را به عنوان چهرههای زیبا در برابر من مینشاند و میگوید زن یا مرد جذاب و زیبا یعنی این و من نگاه میکنم میبینم مثلاً این زن که بهعنوان زن زیبا معرفی میشود لبهای گوشتی دارد آن وقت من بهعنوان یک زن لبهای خود را با لبهای آن زن زیبا مقایسه میکنم و شاکی میشوم که خدایا تو چرا اصلاً به ما لب ندادی، آن وقت میروم با ژل یا بدون ژل کاری میکنم که لبهای من هم کلفتتر شود. حال فرض کنید دو سه دهه بعد مثلاً سینمای شرق دور در دنیا اوج بگیرد و جای هالیوود را بگیرد، آنها هم صبح تا شب آدمها را بمباران تبلیغاتی کنند در آن صورت واضح است که این بار ما به دنبال بادامی کردن چشمهای خود خواهیم رفت، چون آن روز الگوی زیبایی، زنان یا مردان چشم بادامی هستند.
آیا من با سرزمین وجودم آشنا هستم؟
اما آن توهم بنیادین چیست؟ آن توهم این است: من چیزی جز همین تن نیستم. من خود را تن مییابم، بنابراین دچار وسواس میشوم که آیا این تن به اندازه کافی زیباست یا نه؟ و فرق نمیکند پاسخ این وسواس مثبت یا منفی باشد. اگر تن من در آن چارچوبهایی که برای خود یافتهام زیباست یا زیبا نیست، به یک اندازه مرا در موقعیت شکننده قرار میدهد، چون وقتی این زیبایی را ندارم و در عین حال صرفاً خود را یک تن یا صورت یافتهام در یک موقعیت شکننده قرار دارم، چون میگویم حالا که من زیبا نیستم من آن ارج و قرب زیبارویان را نخواهم داشت، اما حتی زیبا هم باشم باز نگران خواهم بود، چون میدانم که این زیبایی رو به کاهش است و فرصت زیادی برای زیبا بودن و زیبا ماندن ندارم بنابراین باز هم دچار هراس و تنگنا خواهم بود.
نکته مهم اینجاست که آیا من با سرزمین وجودم آشنا هستم یا نه؟ آیا در سرزمین وجود خود گشت و گذار کردهام و با قابلیتها، استعدادها و ظرفیتهایم آشنا هستم یا نه؟ ممکن است کسی به صورت لفظی برای اینکه ما را از سر خود باز کند بگوید «بله من قبول دارم تن نیستم» یا حتی جواب فیلسوفانهتری به ما بگوید که «من تن را دارم، اما تن نیستم»، اما این فرد در عمق وجودش با آنچه بر سر زبان میآورد در ارتباط نباشد، مثل کسی که از روستای کوچکشان در طول عمر خود بیرون نیامده و میگوید به جز این روستا، روستاها و شهرهای دیگری هم روی این زمین وجود دارد، اما او این حرف را بهعنوان یک باور نزیسته و شکننده طرح میکند، اما در عمق جان خود به آنچه میگوید چندان باور ندارد و کمابیش معتقد است با اینکه میگوید روستاهای دیگری هم وجود دارد، اما حقیقت آن است که او واقعیت را اینگونه درمییابد: «زمین فقط همین روستاست» مثل کسی که ظاهراً معتقد است «آدم فکرهایش را دارد نه اینکه فکرهایش باشد»، اما همین آدم سفت و سخت به فکرهایش میچسبد و اجازه نقد فکرهایش را به کسی نمیدهد و همین مشی نشان میدهد این فرد اگرچه میگوید «فکرهایش نیست»، اما در حقیقت هویت خود را از فکرهایش میگیرد، بنابراین از اینکه ممکن است فکرهایش اشتباه باشد دچار هراس است و اجازه نقد فکرهایش را به کسی نمیدهد؛ بنابراین باور نزیسته علاج کار ما نیست. اگر من میخواهم فیالمثل از این همه وسواس ظاهرگرایی رها شوم راهش این نیست که ظاهراً بپذیرم که تن نیستم، اما در عمل طوری رفتار کنم که نشان دهم واقعاً جز ظاهر و تن چیز دیگری را به رسمیت نمیشناسم، بلکه علاج کار من این است که سرزمین وجود خود را بگردم و ببینم واقعاً من چه کسی هستم؟ اصل و فرع وجود من کجاست؟
من نوری بیغروب در وجود خود یافتهام
عبارتی از زبان حضرت ابراهیم (ع) در قرآن آمده که بسیار دلکش و زیباست وای کاش ما قدری در زیبایی و عمق این عبارتها تأمل میکردیم و اجازه میدادیم نور این عبارتها در ما طلوع و رهایمان کند. حضرت ابراهیم در یک جمله کوتاه، اما بسیار جامع میگوید: لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ / من غروبکنندهها و افولکنندهها را دوست ندارم. توجه کنیم که قرآن در آیه قبلی میفرماید: وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ / و اینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین کنندگان باشد. توجه کنیم که ما با چه انسانی در اینجا روبهرو هستیم، ما با ابراهیم روبهرو هستیم که چشم او به ملکوت آسمانها و زمین یا اینطور بگوییم به باطن و عمق آنچه هست باز شده است، بنابراین شاهد هستیم که او میگوید من کسی را دوست دارم که غروب و افول نکند. آن وقت شما فکر میکنید که ابراهیم به تن خود میچسبد؟ فکر میکنید زوال زیبایی ظاهری این تن برای ابراهیم حکم مرگ و زندگی را داشته باشد؟ معلوم است که نه، چون آشکارا میبیند که تن رو به افول و غروب است. چشم او باز است و میبیند که این تن روزی- حالا ۲۰ سال قبل یا ۳۰ سال یا ۶۰ سال قبل- طلوع کرده است و چند سال دیگر هم غروب خواهد کرد، بنابراین او میگوید من چطور میتوانم به چیزی بچسبم که روزی غروب خواهد کرد. من نوری بیغروب را در وجود خود یافتهام و میخواهم حیات خود را به این نور بیغروب گره بزنم که البته این عبارت هم چندان دقیق نیست، چون حیات همه ما هماکنون هم به آن نور بیغروب گره خورده است، اما، چون واقف و آگاه به این اتصال نیستیم گاه خود را چیزی بیش از یک تن نمییابیم.
انسانی که میخواهد جلوی غروب تن بایستد
انسانی که خود را جز تن نمییابد معلوم است که خواهد کوشید تا آنجا که میتواند اجازه ندهد این تن غروب کند، یا غروب زیبایی این تن و صورت را به تأخیر بیندازد و این غوغای تبلیغات رنگها و تجارتی که شعبدهبازان در این بازار پرسودا به راه انداختهاند مبتنی بر این توهم است که ما غروب این صورت را به تأخیر میاندازیم و جوانی را به شما برمیگردانیم و معلوم است این سوداگران از چه بستری برای این فریب استفاده میکنند: از بستر ناآگاهی و توهم یکی بودن با صورت و تن.
درختی که از وزش بادها و آمدن خزان میترسد
درختی را تجسم کنید که فکر میکند فقط یک فصل زنده است، درختی را تصور کنید که فکر میکند فقط برگهایش است، بنابراین نمیخواهد اجازه دهد برگهای زرد و خشک شدهاش از شاخههایش جدا شود و به زمین بیفتد. او از باد متنفر است، از باد بدش میآید، باد حکم ناقوس مرگ را برایش دارد، چون وزش باد برای او یعنی خداحافظی با برگها، برگها که نه، خداحافظی با خودش، او از تغییر فصلها متنفر است، چون گذر از بهار و تابستان به سمت پاییز برای او حکم مرگ را دارد.
درختان دیگری که چنین ترسی ندارند، حق ندارند به ترس این درخت بخندند؟ درختانی که میدانند فصلی دیگر در راه است و آنها برگ و بارهایشان نیستند به راحتی اجازه میدهند آن برگهای زرد از شاخههایشان جدا شود و به زمین بیفتد، بنابراین این درختها ترس و اندوهی ندارند، آنها کابوسی به نام وزش باد یا آمد و شد فصلها را ندارند، چون هویت خود را از برگها و فصلها نمیگیرند.
اما مشکل آن درخت ترسیده چیست؟ مشکل درختی که کار و زندگیاش را رها کرده و میخواهد با تقویمها و روزها بجنگد چیست؟ مشکل درختی که هر روز میرود از این و آن چسب قرض میگیرد و برگهای افتاده را به زور میخواهد دوباره به شاخههایش بچسباند، چیست؟ مشکل درختی که هر روز میرود از این و آن رنگ سبز و قلم مو قرض میگیرد و برگهای خشکیده و زرد را به رنگ سبز درمیآورد چیست؟ مشکل درختی که هر روز میرود از این و آن اتو قرض میگیرد و مینشیند برگهای چروکیده را اتو میکند به این امید که آن چروکها بروند چیست؟ درختان دیگری که این کارها را نمیکنند به این درخت ترسیده میگویند آرام باش و نگاه کن که تو با این کارها به رویش نخواهی رسید. این زرد شدن را بپذیر تا دوباره به بهار برسی، به آن بهاری که در درونت حاضر است و باز تو را به رویش خواهد رساند، بنابراین احتیاجی به این روتوشها و چسباندن برگهای خشکیده نیست، اما آن درخت به کار خود ادامه میدهد، چون هنوز بهار را در بیرون از خود جستوجو میکند و عمیقاً درک نکرده است که «او برگهایش نیست».
فرض کنید ما بپذیریم برخی از حیث صورت و اندام زیباتر از دیگران هستند یعنی در آن صورت، تناسبها به شکل دقیق و زیبا رعایت شده است، اجزای صورت به اندازه و زیبا سر جای خود قرار گرفتهاند، اما من به صورت خود نگاه میکنم و میبینم این تناسبها در صورت من به درستی رعایت نشده است، آن وقت از پدر و مادرم شاکی میشوم که آخر این چه ژنهایی است که به من منتقل کردهاید. آنها هم دستهایشان را بالا میبرند و میگویند ما هم بیتقصیریم، چون پدر و مادرهای ما این ژنها را به ما منتقل کردهاند و به فرض که پدربزرگ و مادربزرگم در حیات باشند، باز اگر سراغ آنها بروم آنها هم دو سنگ قبر را نشانم میدهند و به فرض که اصلاً به اجدادمان هم دسترسی داشته باشیم باز این دور فرافکنی ادامه خواهد داشت. راه دیگر هم اعتراض به پدیدآورنده ماست که اظهار گلایه و شکوه کنیم، چرا فلانی فلان صورت را دارد و من این صورت را، مگر تو خداوند عادل نیستی؟
اما اجازه بدهید مسئله را از زاویهای دیگر ببینیم. فرض کنید شما ۱۰۰ کاسه را نزد یک فرد کریم و بخشنده بردهاید و او در این ۱۰۰ کاسه محتویاتی را خالی کرده و نکته اینجاست که محتویات هر کاسه با کاسه قبل و بعد فرق میکرده است. فرض دیگر این است که نهتنها شما که همه آدمهایی که روی این زمین زندگی کردهاند یا زندگی میکنند در این موقعیت با شما برابر هستند، یعنی آنها هم ۱۰۰ کاسه را نزد آن فرد کریم و بخشنده بردهاند و البته این کریم بزرگوار ۱۰۰ کاسه را برای آدمهای مختلف در ترازها و اندازههای مختلف پر کرده است. حال فرض کنید یکی از این کاسهها، زیبایی صورت است. مثلاً نگاه میکنید به فرد کناریتان و میبینید کاسه زیبایی صورت او نسبت به شما بیشتر پر شده است، اما در عوض کاسه پشتکار و جدیت در شما نسبت به آن فرد کناری بیشتر است. آیا اینکه شما بدانید اولاً آن فرد بخشنده و کریم یک کاسه را پر نکرده، بلکه صدها و هزاران کاسه را پر کرده است و چشمتان به همه این کاسهها یعنی آنچه به آدمیان بخشیده شده بیفتد آرامتان نمیکند؟ من زمانی نسبت به عدالت خداوند دل چرکین و شاکی میشوم که ساحت وجودی خود را در یک کاسه - صورت- خلاصه کنم، در آن صورت معلوم است خواهم گفت: این چه عدالتی است که اینطور ناعادلانه بخشیده است، چون موضع بخشش را فقط از یک دریچه نگاه میکنم، اما اگر متوجه باشم این فرد فقط این یک درِ بخشش را ندارد، بلکه هزاران درِ دیگر هم دارد که من سهم خود را از آن درها هم گرفتهام، اما چشم خود را بر آن سهمها بستهام، در این صورت نگاه من به موضوع تغییر خواهد کرد. حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست / طبع، چون آب و غزلهای روان ما را بس.
تبلیغاتی که توهم نازیبایی میآفریند
اینکه ما امروز در برابر زیبایی ظاهری تا این حد شکننده هستیم و میخواهیم به هر قیمت که شده جبران مافات کنیم آیا نشاندهنده یک توهم بنیادین نیست که دچارش شدهایم؟ جدا از اینکه گاهی زشت دیدن خود ناشی از همان پیشفرضهای متوهمانه است، یعنی من در بمباران تبلیغاتی و حرفهای هالیوود قرار گرفتهام و هالیوود یکسری چهرههای خاص را به عنوان چهرههای زیبا در برابر من مینشاند و میگوید زن یا مرد جذاب و زیبا یعنی این و من نگاه میکنم میبینم مثلاً این زن که بهعنوان زن زیبا معرفی میشود لبهای گوشتی دارد آن وقت من بهعنوان یک زن لبهای خود را با لبهای آن زن زیبا مقایسه میکنم و شاکی میشوم که خدایا تو چرا اصلاً به ما لب ندادی، آن وقت میروم با ژل یا بدون ژل کاری میکنم که لبهای من هم کلفتتر شود. حال فرض کنید دو سه دهه بعد مثلاً سینمای شرق دور در دنیا اوج بگیرد و جای هالیوود را بگیرد، آنها هم صبح تا شب آدمها را بمباران تبلیغاتی کنند در آن صورت واضح است که این بار ما به دنبال بادامی کردن چشمهای خود خواهیم رفت، چون آن روز الگوی زیبایی، زنان یا مردان چشم بادامی هستند.
آیا من با سرزمین وجودم آشنا هستم؟
اما آن توهم بنیادین چیست؟ آن توهم این است: من چیزی جز همین تن نیستم. من خود را تن مییابم، بنابراین دچار وسواس میشوم که آیا این تن به اندازه کافی زیباست یا نه؟ و فرق نمیکند پاسخ این وسواس مثبت یا منفی باشد. اگر تن من در آن چارچوبهایی که برای خود یافتهام زیباست یا زیبا نیست، به یک اندازه مرا در موقعیت شکننده قرار میدهد، چون وقتی این زیبایی را ندارم و در عین حال صرفاً خود را یک تن یا صورت یافتهام در یک موقعیت شکننده قرار دارم، چون میگویم حالا که من زیبا نیستم من آن ارج و قرب زیبارویان را نخواهم داشت، اما حتی زیبا هم باشم باز نگران خواهم بود، چون میدانم که این زیبایی رو به کاهش است و فرصت زیادی برای زیبا بودن و زیبا ماندن ندارم بنابراین باز هم دچار هراس و تنگنا خواهم بود.
نکته مهم اینجاست که آیا من با سرزمین وجودم آشنا هستم یا نه؟ آیا در سرزمین وجود خود گشت و گذار کردهام و با قابلیتها، استعدادها و ظرفیتهایم آشنا هستم یا نه؟ ممکن است کسی به صورت لفظی برای اینکه ما را از سر خود باز کند بگوید «بله من قبول دارم تن نیستم» یا حتی جواب فیلسوفانهتری به ما بگوید که «من تن را دارم، اما تن نیستم»، اما این فرد در عمق وجودش با آنچه بر سر زبان میآورد در ارتباط نباشد، مثل کسی که از روستای کوچکشان در طول عمر خود بیرون نیامده و میگوید به جز این روستا، روستاها و شهرهای دیگری هم روی این زمین وجود دارد، اما او این حرف را بهعنوان یک باور نزیسته و شکننده طرح میکند، اما در عمق جان خود به آنچه میگوید چندان باور ندارد و کمابیش معتقد است با اینکه میگوید روستاهای دیگری هم وجود دارد، اما حقیقت آن است که او واقعیت را اینگونه درمییابد: «زمین فقط همین روستاست» مثل کسی که ظاهراً معتقد است «آدم فکرهایش را دارد نه اینکه فکرهایش باشد»، اما همین آدم سفت و سخت به فکرهایش میچسبد و اجازه نقد فکرهایش را به کسی نمیدهد و همین مشی نشان میدهد این فرد اگرچه میگوید «فکرهایش نیست»، اما در حقیقت هویت خود را از فکرهایش میگیرد، بنابراین از اینکه ممکن است فکرهایش اشتباه باشد دچار هراس است و اجازه نقد فکرهایش را به کسی نمیدهد؛ بنابراین باور نزیسته علاج کار ما نیست. اگر من میخواهم فیالمثل از این همه وسواس ظاهرگرایی رها شوم راهش این نیست که ظاهراً بپذیرم که تن نیستم، اما در عمل طوری رفتار کنم که نشان دهم واقعاً جز ظاهر و تن چیز دیگری را به رسمیت نمیشناسم، بلکه علاج کار من این است که سرزمین وجود خود را بگردم و ببینم واقعاً من چه کسی هستم؟ اصل و فرع وجود من کجاست؟
من نوری بیغروب در وجود خود یافتهام
عبارتی از زبان حضرت ابراهیم (ع) در قرآن آمده که بسیار دلکش و زیباست وای کاش ما قدری در زیبایی و عمق این عبارتها تأمل میکردیم و اجازه میدادیم نور این عبارتها در ما طلوع و رهایمان کند. حضرت ابراهیم در یک جمله کوتاه، اما بسیار جامع میگوید: لَا أُحِبُّ الْآفِلِینَ / من غروبکنندهها و افولکنندهها را دوست ندارم. توجه کنیم که قرآن در آیه قبلی میفرماید: وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ / و اینگونه ملکوت آسمانها و زمین را به ابراهیم نمایاندیم تا از جمله یقین کنندگان باشد. توجه کنیم که ما با چه انسانی در اینجا روبهرو هستیم، ما با ابراهیم روبهرو هستیم که چشم او به ملکوت آسمانها و زمین یا اینطور بگوییم به باطن و عمق آنچه هست باز شده است، بنابراین شاهد هستیم که او میگوید من کسی را دوست دارم که غروب و افول نکند. آن وقت شما فکر میکنید که ابراهیم به تن خود میچسبد؟ فکر میکنید زوال زیبایی ظاهری این تن برای ابراهیم حکم مرگ و زندگی را داشته باشد؟ معلوم است که نه، چون آشکارا میبیند که تن رو به افول و غروب است. چشم او باز است و میبیند که این تن روزی- حالا ۲۰ سال قبل یا ۳۰ سال یا ۶۰ سال قبل- طلوع کرده است و چند سال دیگر هم غروب خواهد کرد، بنابراین او میگوید من چطور میتوانم به چیزی بچسبم که روزی غروب خواهد کرد. من نوری بیغروب را در وجود خود یافتهام و میخواهم حیات خود را به این نور بیغروب گره بزنم که البته این عبارت هم چندان دقیق نیست، چون حیات همه ما هماکنون هم به آن نور بیغروب گره خورده است، اما، چون واقف و آگاه به این اتصال نیستیم گاه خود را چیزی بیش از یک تن نمییابیم.
انسانی که میخواهد جلوی غروب تن بایستد
انسانی که خود را جز تن نمییابد معلوم است که خواهد کوشید تا آنجا که میتواند اجازه ندهد این تن غروب کند، یا غروب زیبایی این تن و صورت را به تأخیر بیندازد و این غوغای تبلیغات رنگها و تجارتی که شعبدهبازان در این بازار پرسودا به راه انداختهاند مبتنی بر این توهم است که ما غروب این صورت را به تأخیر میاندازیم و جوانی را به شما برمیگردانیم و معلوم است این سوداگران از چه بستری برای این فریب استفاده میکنند: از بستر ناآگاهی و توهم یکی بودن با صورت و تن.
درختی که از وزش بادها و آمدن خزان میترسد
درختی را تجسم کنید که فکر میکند فقط یک فصل زنده است، درختی را تصور کنید که فکر میکند فقط برگهایش است، بنابراین نمیخواهد اجازه دهد برگهای زرد و خشک شدهاش از شاخههایش جدا شود و به زمین بیفتد. او از باد متنفر است، از باد بدش میآید، باد حکم ناقوس مرگ را برایش دارد، چون وزش باد برای او یعنی خداحافظی با برگها، برگها که نه، خداحافظی با خودش، او از تغییر فصلها متنفر است، چون گذر از بهار و تابستان به سمت پاییز برای او حکم مرگ را دارد.
درختان دیگری که چنین ترسی ندارند، حق ندارند به ترس این درخت بخندند؟ درختانی که میدانند فصلی دیگر در راه است و آنها برگ و بارهایشان نیستند به راحتی اجازه میدهند آن برگهای زرد از شاخههایشان جدا شود و به زمین بیفتد، بنابراین این درختها ترس و اندوهی ندارند، آنها کابوسی به نام وزش باد یا آمد و شد فصلها را ندارند، چون هویت خود را از برگها و فصلها نمیگیرند.
اما مشکل آن درخت ترسیده چیست؟ مشکل درختی که کار و زندگیاش را رها کرده و میخواهد با تقویمها و روزها بجنگد چیست؟ مشکل درختی که هر روز میرود از این و آن چسب قرض میگیرد و برگهای افتاده را به زور میخواهد دوباره به شاخههایش بچسباند، چیست؟ مشکل درختی که هر روز میرود از این و آن رنگ سبز و قلم مو قرض میگیرد و برگهای خشکیده و زرد را به رنگ سبز درمیآورد چیست؟ مشکل درختی که هر روز میرود از این و آن اتو قرض میگیرد و مینشیند برگهای چروکیده را اتو میکند به این امید که آن چروکها بروند چیست؟ درختان دیگری که این کارها را نمیکنند به این درخت ترسیده میگویند آرام باش و نگاه کن که تو با این کارها به رویش نخواهی رسید. این زرد شدن را بپذیر تا دوباره به بهار برسی، به آن بهاری که در درونت حاضر است و باز تو را به رویش خواهد رساند، بنابراین احتیاجی به این روتوشها و چسباندن برگهای خشکیده نیست، اما آن درخت به کار خود ادامه میدهد، چون هنوز بهار را در بیرون از خود جستوجو میکند و عمیقاً درک نکرده است که «او برگهایش نیست».
ارسال نظرات