مهدی جان ای کاش بر می گشتی عقب...
شاید در ابتدا با توجه به سبقه ی حجازی فر تصورم بر این بود که با اثری مشابه با ایستاده در غبار طرفم اما خوشبختانه سخت در اشتباه بودم...با فیلم نامه ای به شدت کار شده مواجهیم...
با نماهای اندازه و با کات های درست و دقیق...اجازه بدهید از تیتراژابتدایی شروع کنیم...
نماهای تیتراژ به درستی ما را مواجه می کند با ذات اثر و البته به شیوه ای مستند گونه برگزار می شود...انگار ما با یک مستند جدی از جنگ تحمیلی روبرو هستیم...
هر چند در اینجا نماهای اسلوموشن اضافی بود...اما موسیقی متن از همان ابتدا- که در ادامه بیش تر راجع بهش خواهم گفت-به درستی تعلیق ایجاد می کند و اتمسفر و فضا می آفریند و در خدمت اثر است...
کم کم با زندگی و زیست مهدی باکری روبرو می شویم...لازم است کمی به روی صحنه ی خواستگاری مهدی از صفیه دقت کنیم و بررسی...در یک نمای توو شات و البته با دیالوگ های اندازه با احوالات و خلق و خوی این دو نفر آشنا می شویم و وضعیت کاری و دار و ندار مهدی...درست است اصلا نباید نزدیک تر شد و نمای کلوز گرفت چون نیازی به این کار نیست...و کم کم مراسم نامزدی و ...باز هم نمای اسلوموشن از صفیه در اینجا اضافی ایست...اما مدیوم کلوز از حال خوش و رضایت درونی اش کاملا به جاست...
و باز هم موسیقی درست در خدمت اثر...و درلحظات مناسب...
ذره به ذره رابطه ی مهدی و صفیه شکل می گیرد ...ما کم کم دوست داشتن می فهمیم...دوست داشتنی از دل حجب و حیایی انسانی و چقدر دلنشین...عشق می فهیم...عشقی که اصلا به دام سانتی مانتالیسم سقوط نمی کند...عشقی اندازه و خاص این دو نفر...که در ذهن ما هک می شود و می ماند...این عشق در ادامه ی داستان بدون ذره ای اغراق کنش مند می شود و در خدمت شخصیت پردازی و پیش برد و پیشرفت داستان...فیلم کم کم ما را با حمید باکری و همسرش فاطمه آشنا می کند و چه بازی اندازه ای از بازیگران..عشقی ظریف و دوست داشتنی از دل بافتن ژاکتی که آستین هایش اندازه نیست...اشکالی ندارد فاطمه تا فردا درستش می کند...
از دل گفتگوی حمید و مهدی با موقعیت و گذشته ی حمید بیش تر آشنا می شویم و باز هم در اینجا اطلاعات دهی در فیلم نامه کاملا دراماتیزه شده...می گذریم...به نظرم بعد از سالیان دراز با متاثرکننده ترین و متفاوت ترین صحنه های جنگی مواجه می شویم...
ذره به ذره جنگ می فهمیم...شهید می فهمیم و جنازه و تلفات بسیار و ماهیت جنگ را تجربه می کنیم و از دل آن فداکاری می فهمیم و رشادت و از جان گذشتگی...و میهن...نگذریم از تلفن زدن حمید به فاطمه که جواب داده نشد...و چه تعلیقی ایجاد می کند...و ای کاش فاطمه جواب می دادی...و شهادت حمید...و جنازه ی مظلوم و پرپر شده ی حمید...و بازی درخشان و درونی هادی حجازی فر...ناراحتی فروخورده و اندازه که باز هم به ما وجه دیگری از مهدی باکری را معرفی می کند...به نظر می رسد بعد از رفتن علی برادر بزرگتر و بعد هم حمید و بعد از دیدن این همه شهید نوعی سرخوردگی و کلافگی در مهدی به چشم می خورد...و مهماتی که نیست...که ای کاش بود...
و عملیات خیبر...
اما این فیلم نامه ی پر و پیمان و این کارگردانی درست از داستان حمید و مهدی موقتا عبور می کند و خرده داستانی را به موازات اثر روایت می کند...خسرو و ممد...دو رفیق...دو برادر...دو یار...در جای مناسب فلاش بک می خورد به گذشته...به دوچرخه سواری ممد و خسرو و بعد بازی فوتبال...دقت کنید هم از بار سنگینی اثر کاسته و حال و هوا را کمی سبک و اندکی سرخوشانه تر و شاد تر می کند و هم رابطه ی این دو نفر را پی ریزی می کند...اما...نقطه ی اوج حکایت ممد و خسرو صحنه ی رفتن ممد به عملیات است...ممد به خسرو زبان درازی می کند و خداحافظی ولی موسیقی چیزی دیگر می گوید و لحنی دیگر دارد و چه تعلیق استثنایی خلق می کند...و ما نمی خندیم...چرا که می دانیم ممد دیگر پیش ما و خسرو بر نمی گردد...
خسرو به دنبال ممد می گردد و سرک می کشد...ما هم می گردیم...اما این دیگر جستجو نیست چرا که ما بیش از خسرو می دانیم که این فقط پرسه زدن است...و ممد دیگر بر نمی گردد که چای در کنار خسرو بنوشد...اما خسرو باید بماند...خسرو باید زنده بماند حتی با وجود اینکه تنها بازمانده باشد...چرا که جنازه ی ممد را چه کسی بر دوش کشد جز رفیق و برادرش خسرو...کاری که مهدی نکرد...می گذریم...مهدی برمی گردد...و مواجهه با صفیه...ولی ذهن مهدی عجیب مشغول است...مهدی هم آرزو داشت...که با حمید باشد و صفیه و فاطمه و لب کارون بروند و ترانه ی آغاسی را بخواند...که صفیه بلد نیست...ولی مهدی بر می گردد بدون حمید...بدون جنازه ی حمید...صفیه گله می کند از همسرش...این که مهدی نیست و او دلتنگ است...و مهدی کجاست...مهدی اما این بار نگاه می کند به چشمان صفیه...مهدی بالاخره یاد گرفته است که به چشمان همسر نگاه کند ، و بگوید تو فقط همسرم نیستی...که خواهرمی...که پدرمی...که فرزندمی...و برادرمی...و مهدی تنهاست...و صفیه قانع می شود و می فهمد...صفیه جان میوه ای به مهدی ات بده...و بعد از خداحافظی از صفیه و رساندنش به خانه ی پدر و مادرش...مهدی می ماند و هزاران پلاکارد از نام های شهدا در شهر...که جلوی چشمانش رژه می رود...انگار عملیات خیبر تا ابد ادامه دارد...و صحنه ی مواجهه ی مهدی باکری با زهرا باکری...و گله ی زهرا و اندوهش...که چرا همیشه حمید در اولویت هر عملیاتی بود...این است رسم برادری؟...و زهرا در آغوش صفیه اشک می ریزد...دوربین در اینجا به درستی عقب می رود و ما دیگر زهرا و صفیه را نمی بینیم و فقط مهدی را در سکوت در چارچوب در نظاره می کنیم...و در انزوا...و سر مثل همیشه پایین...و موقعیت مهدی...بگذریم...پرده ی آخر از این پنج پرده- و چه نامگذاری درستی بر این پرده ها-مهدی برگرد...بارها و بارها می گویند که برگرد...اما مهدی بر نمی گردد...به نظر می رسد آرزویی دگر دارد...اینطور می نماید که بر سرنوشت محتوم خود آگاه است...و بعد از همراه شدن با ما در سبزه زارها مهدی هم می رود...جنازه ی مهدی هم بر نمی گردد و می رود و می رود در عمق آب ها...اینجا اما اسلوموشن درست است چون نسبتش با واقعیت زندگی برقرار می شود...و بعد تنهایی ابدی صفیه...اما صبر کنید...صفیه تنها نیست...صفیه در کنار مهدی ایست...هر چند در خیال...و مرز خیال و واقعیت شکسته می شود...اما...اما مهدی جان ای کاش بر می گشتی عقب...
چرا که این زمانه مهدی باکری ها می خواهد...
نویسنده: میلاد تمدن