روزی که بابای مدرسه یک کیف پُر از تراول پیدا کرد
کاملا احساس میکرد که این اتفاق برایش یک آزمون است؛ آزمونی که باید سربلند بیرون آید؛ از یک طرف خودش را میدید که بابای یک مدرسه است و چند سال بود با خانوادهاش در این مدرسه زندگی میکردند.
درست ۹ سال پیش بود؛ سال ۱۳۹۱؛ با موتور در حال گذر از بلوار کشاورز بود که ناگهان چشمش به یک کیف افتاد که گوشهای از بلوار روی زمین افتاده بود؛ از کیف عبور کرده بود، اما کمی جلوتر موتور را نگه داشت و ناخودآگاه به سمت کیف، مسیر را برگشت.
هنوز نمیدانست چرا به سمت کیف کشیده شده است؛ اصلا چه شد که روی موتور چشمش به کیف افتاد و چرا برگشت؟ هنوز با خودش درگیر بود که خودش را جلوی کیف یافت. بدون تأمل آن را برداشت و وقتی داخلش را نگاه کرد، با تعدادی تراول مواجه شد؛ با خودش فکر کرد، الان صاحب کیف کجاست؟ چرا کیفش اینجا افتاده است؟
نمیدانست چه کاری باید انجام دهد؛ کیف را برداشت و به مدرسه رفت؛ هنوز به کسی چیزی نگفته بود؛ کیف را باز کرد و محتویاتش را نگاه کرد. ۱۳ بسته تراول ۵ میلیون تومانی داخل کیف بود و یک مقدار کارت و شماره تلفن با پیش شماره ارومیه.
کاملا احساس میکرد که این اتفاق برایش یک آزمون است؛ آزمونی که باید سربلند بیرون آید؛ از یک طرف خودش را میدید که بابای یک مدرسه است و چند سال بود با خانوادهاش در این مدرسه زندگی میکردند. آن هم به عنوان یک نیروی قراردادی با حقوق ناچیز و کار زیاد، اما از آن سو، فردی را میدید که این پول را گم کرده است. شاید پولدار باشد، شاید هم بیپول. اصلا چه فرقی میکند، این پول متعلق به فرد دیگری است نه او.
نتیجه خلوت کردن با خودش یک چیز شد و آن هم اینکه، مال حرام از گلوی او و زن و بچهاش پایین نمیرود؛ بغض کرد و با خودش گفت «خدایا از امتحانت سربلند بیرون میآیم»؛ این شد که بابای مدرسه به کیوسک سر کوچه رفت و با شمارههایی که داخل کیف بود، تماس گرفت و از آنها یک سؤال واحد میپرسید: «شما چیزی گم نکردید؟». تا اینکه یکی از پشت خط پاسخ داد: «بله، فامیل ما، کیف پولش را گم کرده است و الان در بیمارستان بستری است». شماره صاحب کیف را گرفت و گوشی را گذاشت و آهی از نهادش برخواست.
با خودش فکر کرد، آن بنده خدا اکنون در بیمارستان بستری است و حتما به این پول نیاز دارد؛ فوری با شماره مورد نظر تماس گرفت. خانمی پاسخ داد. سؤالش را بعد از سلام، تکرار کرد؛ «خانم، شما چیزی گم کردید؟»؛ زن صدایش به لرزه درآمد، پاسخ داد: «بله، یک کیف گم کردیم. همسرم به همین دلیل حالش به هم خورده و ما الان بیمارستان هستیم».
هنوز نمیدانست چرا به سمت کیف کشیده شده است؛ اصلا چه شد که روی موتور چشمش به کیف افتاد و چرا برگشت؟ هنوز با خودش درگیر بود که خودش را جلوی کیف یافت. بدون تأمل آن را برداشت و وقتی داخلش را نگاه کرد، با تعدادی تراول مواجه شد؛ با خودش فکر کرد، الان صاحب کیف کجاست؟ چرا کیفش اینجا افتاده است؟
نمیدانست چه کاری باید انجام دهد؛ کیف را برداشت و به مدرسه رفت؛ هنوز به کسی چیزی نگفته بود؛ کیف را باز کرد و محتویاتش را نگاه کرد. ۱۳ بسته تراول ۵ میلیون تومانی داخل کیف بود و یک مقدار کارت و شماره تلفن با پیش شماره ارومیه.
کاملا احساس میکرد که این اتفاق برایش یک آزمون است؛ آزمونی که باید سربلند بیرون آید؛ از یک طرف خودش را میدید که بابای یک مدرسه است و چند سال بود با خانوادهاش در این مدرسه زندگی میکردند. آن هم به عنوان یک نیروی قراردادی با حقوق ناچیز و کار زیاد، اما از آن سو، فردی را میدید که این پول را گم کرده است. شاید پولدار باشد، شاید هم بیپول. اصلا چه فرقی میکند، این پول متعلق به فرد دیگری است نه او.
نتیجه خلوت کردن با خودش یک چیز شد و آن هم اینکه، مال حرام از گلوی او و زن و بچهاش پایین نمیرود؛ بغض کرد و با خودش گفت «خدایا از امتحانت سربلند بیرون میآیم»؛ این شد که بابای مدرسه به کیوسک سر کوچه رفت و با شمارههایی که داخل کیف بود، تماس گرفت و از آنها یک سؤال واحد میپرسید: «شما چیزی گم نکردید؟». تا اینکه یکی از پشت خط پاسخ داد: «بله، فامیل ما، کیف پولش را گم کرده است و الان در بیمارستان بستری است». شماره صاحب کیف را گرفت و گوشی را گذاشت و آهی از نهادش برخواست.
با خودش فکر کرد، آن بنده خدا اکنون در بیمارستان بستری است و حتما به این پول نیاز دارد؛ فوری با شماره مورد نظر تماس گرفت. خانمی پاسخ داد. سؤالش را بعد از سلام، تکرار کرد؛ «خانم، شما چیزی گم کردید؟»؛ زن صدایش به لرزه درآمد، پاسخ داد: «بله، یک کیف گم کردیم. همسرم به همین دلیل حالش به هم خورده و ما الان بیمارستان هستیم».
حقوق ۳ میلیون و ۸۰۰ هزار تومانی بابای مدرسه
سهیل سهیلی همان بابای مدرسه است که ۹ سال پیش، کیفی پُر از تراول را پیدا کرد و به صاحبش برگرداند. یاد آن روزها لبخند حاکی از رضایت درونی را نشان میدهد؛ انگار به خودش افتخار میکند و این را از نگاه همسرش هم میتوان متوجه شد.
یک روز بارانی از ماه بهمن ۱۴۰۰، با سرایدار دبستان دخترانه ایمان واقع در منطقه شوش تهران گفتگو میکنیم؛ مرد مهربانی که خواستهاش این است که به سرایداران و خدمتگزاران مدرسه توجه شود. او در مدرسه سه طبقهای که ۲۰۰ دانشآموز دارد، هم سرایدار و هم خدمتگزار مدرسه است.
آقای سهیلی میگوید: «۱۵ سال است که به عنوان سرایدار مدرسه در آموزش و پرورش کار میکنم البته فقط سرایدار نیستم؛ بلکه کارهای خدماتی مدرسه را هم انجام میدهم. البته آبدارچی نیز هستم».
میپرسم: «مگر مدرسهتان خدمتگزار ندارد؟»، پاسخ میدهد: «نه، چون تعداد دانشآموزانش کم است، خدمتگزار ندارد».
از خودش میگوید که دو فرزند دارد، یک پسر که اکنون سرباز است و یک دختر مدرسهای که در خانه سرایداری مدرسه زندگی میکنند؛ کارش سخت است، اما دوست دارد؛ بچههای مدرسه را دوست دارد و زندگی در فضای مدرسه را لطف پروردگارش میداند.
اما بابای مدرسه از حقوق کم گلایه دارد و اظهار میکند: «حقوق من ۳ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان است. کلا حقوق نیروهای خدمتگزار و سرایدار در آموزش و پرورش خیلی کم است. ضمن اینکه هر روز سال باید اینجا باشیم و اجازه نداریم که بیرون کار کنیم».
میپرسم: «بوفه مدرسه هم دست شماست؟ البته این دو سال به دلیل شرایط کرونایی تعطیل بود»؛ میگوید: «بله، ولی خانوادههای منطقه از قشرهای کمدرآمد هستند و بیشتر برای بچههایشان لقمه میگذارند؛ بوفه مدرسه، درآمدی ندارد؛ این دو سال هم که کرونا آمد، بوفه مدرسه کلا تعطیل بود».
البته خانم بابای مدرسه هم یک سالهایی به عنوان آبدارچی در مدرسه کار میکرد؛ آقای سهیلی میگوید: «چند وقتی در مدرسه چای میداد. در آن زمان مدیر مدرسه، یک فرد دیگری بود که ماهی ۱۰۰ هزار تومان به همسرم میداد، اما بعدش همسرم دیسک کمر گرفت و الان نمیتواند کار کند. تازه خرج داروهایش هم هست».
یک روز بارانی از ماه بهمن ۱۴۰۰، با سرایدار دبستان دخترانه ایمان واقع در منطقه شوش تهران گفتگو میکنیم؛ مرد مهربانی که خواستهاش این است که به سرایداران و خدمتگزاران مدرسه توجه شود. او در مدرسه سه طبقهای که ۲۰۰ دانشآموز دارد، هم سرایدار و هم خدمتگزار مدرسه است.
آقای سهیلی میگوید: «۱۵ سال است که به عنوان سرایدار مدرسه در آموزش و پرورش کار میکنم البته فقط سرایدار نیستم؛ بلکه کارهای خدماتی مدرسه را هم انجام میدهم. البته آبدارچی نیز هستم».
میپرسم: «مگر مدرسهتان خدمتگزار ندارد؟»، پاسخ میدهد: «نه، چون تعداد دانشآموزانش کم است، خدمتگزار ندارد».
از خودش میگوید که دو فرزند دارد، یک پسر که اکنون سرباز است و یک دختر مدرسهای که در خانه سرایداری مدرسه زندگی میکنند؛ کارش سخت است، اما دوست دارد؛ بچههای مدرسه را دوست دارد و زندگی در فضای مدرسه را لطف پروردگارش میداند.
اما بابای مدرسه از حقوق کم گلایه دارد و اظهار میکند: «حقوق من ۳ میلیون و ۸۰۰ هزار تومان است. کلا حقوق نیروهای خدمتگزار و سرایدار در آموزش و پرورش خیلی کم است. ضمن اینکه هر روز سال باید اینجا باشیم و اجازه نداریم که بیرون کار کنیم».
میپرسم: «بوفه مدرسه هم دست شماست؟ البته این دو سال به دلیل شرایط کرونایی تعطیل بود»؛ میگوید: «بله، ولی خانوادههای منطقه از قشرهای کمدرآمد هستند و بیشتر برای بچههایشان لقمه میگذارند؛ بوفه مدرسه، درآمدی ندارد؛ این دو سال هم که کرونا آمد، بوفه مدرسه کلا تعطیل بود».
البته خانم بابای مدرسه هم یک سالهایی به عنوان آبدارچی در مدرسه کار میکرد؛ آقای سهیلی میگوید: «چند وقتی در مدرسه چای میداد. در آن زمان مدیر مدرسه، یک فرد دیگری بود که ماهی ۱۰۰ هزار تومان به همسرم میداد، اما بعدش همسرم دیسک کمر گرفت و الان نمیتواند کار کند. تازه خرج داروهایش هم هست».
بیشتر بخوانید:
بابای مدرسهای که کیفی پُر از تراول پیدا کرد
آقای سهیلی در حال حاضر نیروی پیمانی آموزش و پرورش است؛ به ماجرای پیمانی شدنش اشاره میکند و میگوید: «داستان به ماجرای پیدا کردن کیف پُر از تراول بر میگردد. ۹ سال پیش بود که کیفی را در بلوار کشاورز پیدا کردم و با شماره کارتها و تلفنهای داخل کیف، به صاحبش رسیدم. خانوادهای اهل ارومیه بودند که قصد داشتند در تهران خانهای خریداری کنند و این پول هم برای خرید آن خانه بود، اما پدر خانواده کیف را گم کرده بود و از شدت ناراحتی، حالش بد شده بود».
خودش هم بغض میکند و ادامه میدهد: «پدر خانواده در بیمارستان امام خمینی (ره) بستری بود؛ راستش خانوادهاش باورشان نمیشد که کیف پیدا شده و فردی میخواهد به آن برگرداند؛ دقیقا یادم هست؛ روزی که آمدند کیف را تحویل بگیرند، یکی از همراهان آنها، پاکتی را به من داد و گفتند مژدهگانی است. بعد در حین گفتگو فهمیدم که با این پول میخواهند خانه بخرند و حتی ۳ میلیون تومان هم کم دارند. نکتهاش این بود که یک میلیون تومان به من مژدهگانی داده بودند. پول را به آنها برگرداندم و گفتم «الان ۳ میلیون کم دارید با یک میلیون هم که به من دادید، میشود، ۴ میلیون، من نیاز به مژدهگانی ندارم».
لبخند بر لبش مینشیند. انگار آن صحنهها را در ذهنش مجسم میکند: «من پول را پس میدادم و آنها قبول نمیکردند. حتی بنده خداها ناراحت هم شدند که چرا به من گفتند که پول کم دارند. اما قبول نکردم. آخر سر یک مقدار پول از همان پاکت یک میلیون تومان توی جیبم گذاشتند و گفتند «پس حداقل این مقدار را بگیرید. کم است، اما به اندازهای است که حداقل کامتان را شیرین کنید تا در شادی ما شریک باشید». ۲۰۰ هزار تومان بود و بالاخره پذیرفتم.
خب این اتفاق از طریق مدیر و معاونان مدرسه که در جریان قرار گرفته بودند، به گوش اداره آموزش و پرورش رسید و از طرف وزیر آموزش و پرورش تقدیرنامه گرفتم، یک میلیون تومان به عنوان هدیه سفر مشهد دریافت کردم و همچنین آن سال، پیمانی شدم».
تبسمی میکند و میگوید: «خدا را شکر میکنم که هوایم را دارد؛ نگذاشت راه کج بروم و زندگیام بهتر شد. فقط از آموزش و پرورش میخواهم به نیروهای خدمتگزار و سرایدار برسد و وضعیت معیشتی آنها را سامان دهد».
خودش هم بغض میکند و ادامه میدهد: «پدر خانواده در بیمارستان امام خمینی (ره) بستری بود؛ راستش خانوادهاش باورشان نمیشد که کیف پیدا شده و فردی میخواهد به آن برگرداند؛ دقیقا یادم هست؛ روزی که آمدند کیف را تحویل بگیرند، یکی از همراهان آنها، پاکتی را به من داد و گفتند مژدهگانی است. بعد در حین گفتگو فهمیدم که با این پول میخواهند خانه بخرند و حتی ۳ میلیون تومان هم کم دارند. نکتهاش این بود که یک میلیون تومان به من مژدهگانی داده بودند. پول را به آنها برگرداندم و گفتم «الان ۳ میلیون کم دارید با یک میلیون هم که به من دادید، میشود، ۴ میلیون، من نیاز به مژدهگانی ندارم».
لبخند بر لبش مینشیند. انگار آن صحنهها را در ذهنش مجسم میکند: «من پول را پس میدادم و آنها قبول نمیکردند. حتی بنده خداها ناراحت هم شدند که چرا به من گفتند که پول کم دارند. اما قبول نکردم. آخر سر یک مقدار پول از همان پاکت یک میلیون تومان توی جیبم گذاشتند و گفتند «پس حداقل این مقدار را بگیرید. کم است، اما به اندازهای است که حداقل کامتان را شیرین کنید تا در شادی ما شریک باشید». ۲۰۰ هزار تومان بود و بالاخره پذیرفتم.
خب این اتفاق از طریق مدیر و معاونان مدرسه که در جریان قرار گرفته بودند، به گوش اداره آموزش و پرورش رسید و از طرف وزیر آموزش و پرورش تقدیرنامه گرفتم، یک میلیون تومان به عنوان هدیه سفر مشهد دریافت کردم و همچنین آن سال، پیمانی شدم».
تبسمی میکند و میگوید: «خدا را شکر میکنم که هوایم را دارد؛ نگذاشت راه کج بروم و زندگیام بهتر شد. فقط از آموزش و پرورش میخواهم به نیروهای خدمتگزار و سرایدار برسد و وضعیت معیشتی آنها را سامان دهد».
منبع: فارس
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
درود بر شرف ات مرد