آخرین توصیه امام خمینی (ره) به بانوان
آخرین توصیه امام خمینی (ره) به بانوان که در کتاب «اقلیم خاطرات» آمده را در مطلب زیر بخوانید.
خانم دکتر فاطمه طباطبایی فرزند آیت الله محمدباقر سلطانی طباطبایی، دومین عروس امام خمینی است که با مرحوم حجت الاسلام سید احمد خمینی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج سه پسر است. حاصل این ازدواج سه پسر است. وی در کتاب خاطرات خود با نام «اقلیم خاطرات» مسائل مختلفی درباره زندگی با حضرت امام (ره) و اتفاقات زندگی شان، خواستگاری از او، مقدمات خواستگاری، ازدواجشان و مسائل دیگر درباره بنیانگذار انقلاب که در بطن زندگی ایشان رخ داده را روایت کرده اند. عروس امامخمینی (ره) خاطرات خود را از سن ۱۴ سالگی، ازدواج با زندهیاد سید احمد خمینی تا زمان بازگشت امامخمینی (ره) به ایران در تاریخ دوازدهم بهمن ماه ۱۳۵۷ در این کتاب بازگو کرده است.
توصیههای امام به بانوان
یکی دو روز قبل از این که حضرت امام برای جراحی به بیمارستان بروند، من خدمتشان بودم. با هم آمدیم که غذا بخوریم، چون خانم کمرشان درد میکرد و بالا بودند و نمیتوانستند از پله پایین بیایند. ایشان از جلو اتاق ما که رد میشدند، به من گفتند: «می آیی آنجا با هم ناهار بخوریم؟ چون خانم نمیتوانند پایین بیایند.» گفتم: بله آقا ما خدمت شما هستیم، با هم آمدیم. توی حیاط که حاج احمد آقا رسید و به ایشان گفت: آقا چند نفر از دکترها آمده اند، با شما کار دارند.
امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان میروم پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند: دکترها میگویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمیدیدیم که مثلاً تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم می زدند، خسته میشدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده ام ناراحت است؛ و دکترها میگویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند.
امام فرمودند: «خانم من فردا میروم بیمارستان برای جراحی». خانم: برای چی؟
امام: «خوب دیگر، من میروم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام میشود، من برنمی گردم». خانم گفت: نه بابا! این حرفها چیه! ان شاءالله به سلامتی برمی گردید. دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم. امام فرمودند: «من میخواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر خودم را کرده ام. دیگر هم مسالهای نیست، دارم فردا میروم بیمارستان، ولی ظاهرا این نهار آخری است که با هم میخوریم». من گفتم: نه، آقا این حرفها چیه؟! یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که میروم بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب نباشم.
امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف میزنم». دیگر چیزی نگفتیم، ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم، می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم. فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید، جوان ها، به خصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد میشود؛ شما پرهیز داشته باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری اخلاق زشت را باید دور کنید و به خصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی که غیبت میکنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم.
من گفتم: آقا این سفارشها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این سفارشها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن برنامهای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است. گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و هیچ مسالهای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا میگویم.
امام گفتند: «نه، هر چه دارم میگویم گوش کن، همین امروز، همین الان، برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.»
امام فرمودند: «بسیار خوب، بگویید باشند تو اتاق من الان میروم پهلویشان و بلافاصله رفتند و شاید ده دقیقه طول نکشید، پیش پزشکان بودند و برگشتند. وقتی که آمدند من در حیاط منتظرشان ایستاده بودم. به من گفتند: دکترها میگویند: باید جراحی بکنید.» من گفتم: چرا؟ چون هیچ ناراحتی قبل از آن نداشتند؛ یعنی ما اصلاً هیچ ناراحتی خاصی از ایشان نمیدیدیم که مثلاً تغییری در برنامه هایشان پیش بیاید یا برنامه هایشان تعطیل شود، هیچی ندیده بودیم، جز اینکه یک ضعف خاصی پیدا کرده بودند و مقداری که قدم می زدند، خسته میشدند والاّ چیز دیگری ندیده بودیم. چون برایم خیلی عجیب بود، پرسیدم: چرا؟ شما که ناراحتی ندارید. فرمودند: «معده ام ناراحت است؛ و دکترها میگویند باید معده را جراحی بکنیم»؛ در همین زمان خانم که گویا منتظر امام بودند، آمدند از پنجره بیرون را نگاه کنند.
امام فرمودند: «خانم من فردا میروم بیمارستان برای جراحی». خانم: برای چی؟
امام: «خوب دیگر، من میروم برای جراحی و بعد هم دیگر تمام میشود، من برنمی گردم». خانم گفت: نه بابا! این حرفها چیه! ان شاءالله به سلامتی برمی گردید. دیگر، آقا هیچی نگفتند. آمدیم ناهار خوردیم. علاوه بر حضرت امام و خانم، من و لیلی خانم بروجردی هم بودیم. امام فرمودند: «من میخواستم یک مساله برای شما مطرح بکنم. من عمر خودم را کرده ام. دیگر هم مسالهای نیست، دارم فردا میروم بیمارستان، ولی ظاهرا این نهار آخری است که با هم میخوریم». من گفتم: نه، آقا این حرفها چیه؟! یک مقدار جنبه شوخی گذاشتم روی کار، گفتم: من هم ممکن است فردا نباشم. ممکن است عصری که میروم بیرون تصادفی پیش بیاید، بله همیشه احتمالات هست، من ممکن است تا شب نباشم.
امام گفتند: «نه، شوخی نکن، من دارم جدی حرف میزنم». دیگر چیزی نگفتیم، ولی در عین حال که خیلی ناراحت شده بودیم، می خواستیم قضیه را عادی جلوه بدهیم. فرمودند: «حالا سفارشی که به شما داشتم این است که مواظب باشید، جوان ها، به خصوص زنان توی مجالسشان غیبت زیاد میشود؛ شما پرهیز داشته باشید از غیبت، حتی شنیدن غیبت شاید دشوارتر باشد؛ مواظب باشید غیبت نکنید، تقوا داشته باشید؛ بدانید که به هر حال «رفتنی» در کار هست و این سری اخلاق زشت را باید دور کنید و به خصوص غیبت؛ مواظب باشید در مجالسی که غیبت میکنند حاضر نشوید.» ما دیگر خیلی منقلب شده بودیم.
من گفتم: آقا این سفارشها خیلی خوب است و همیشه برای ما از این سفارشها داشته باشید، ولی امروز دیگر نگویید. چون به هر حال با آن برنامهای که فردا در پیش دارید، یک مقدار برای ما شنیدنش دشوار است. گفتند: «نه دشوار هم نباشد به هر حال همین است و من عمر خودم را کرده ام و هیچ مسالهای هم نیست.» مدتی که گذشت به من گفتند: «بیا جلو» من رفتم جلویشان نشستم. گفتند: «یک تلفن کن به پدرت، آقای سلطانی مرد بسیار خوبی هستند، من به ایشان خیلی اعتقاد دارم؛ یک تلفن به ایشان بکن و بگو دعا کن خدا مرا بپذیرد. من گفتم: چشم حالا بعدا میگویم.
امام گفتند: «نه، هر چه دارم میگویم گوش کن، همین امروز، همین الان، برو یک تلفن بکن و بگو دعا کنید که خدا من را بپذیرد.»
بیشتر بخوانید
منبع : فارس
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
حضرت امام (ره) علاقه خاصی به عروسشان داشتند و در اشعارشان به ایشان اشاره داشتند. با نام مستعار فاطی. خوشا به سعادت خانم طباطبایی
سلام و رحمت خدا بر امام
مگر خانه امام یک طبقه نبود چطور خانم بالا بودند و نمیتوانستند از پله پایین بیایند. یا واقعاً یک طبقه نبوده ما باورمان شده بود یک طبقه است
بنت
۱۰:۰۱ - ۱۴۰۰/۱۱/۱۷
اگر به عکس های منزل ایشون توجه کنید،میبینید که مثل خانه های قدیمی ایوان داشتند و حیاط و برای رفت و آمد باید ازپله استفاده میکردن!