پای صحبتهای احسان ۲۶ ساله / از کولبری تا مغازهداری
کولبر۲۶ساله مریوانی که تجربههای تلخی دارد حالا با راهاندازی یک کسبوکار کوچک به کمک بنیاد برکت، تغییر مسیر زندگیاش را آغاز کرده است.
کولبرها نوجوانی و جوانی نمیکنند و زود بزرگ میشوند. برای همین است که حرف برای گفتن زیاد دارند و جنس حرفهای آنها هم معمولا از جنس غم و سختی است، چون جز اندوه در زندگی نکشیدهاند. میان این کولبرها، اما کسانی هستند که این پوسته سخت و غمگین را میشکافند و راههای دیگری بهجز بار به پشتگرفتن و از گردنهها گذشتن را انتخاب میکنند؛ کسانی مثل احسان اداک، جوان ۲۶ ساله کردستانی که بعد از سالها کولبری حالا مغازهدار است.
از کولبری بگویید؛ از چند سالگی شروع شد؟
اولینبار ۱۶سالگی کولبری کردم، چون باید خرج خودم را درمیآوردم و اگر میشد به خانه هم کمک میکردم؛ بنابراین در کنار تحصیل هر از گاهی برای کولبری به مرز میرفتم.
در طول هفته چندبار کولبری میکردید؟
وقتی دانشآموز بودم و مدرسه تابستانها تعطیل میشد تقریبا هفتهای چهارتاپنجبار کولبری میکردم.
در خانهتان بهجز شما شخص دیگری هم کولبری میکرد؟
بله، دو برادرم هم این کار را انجام میدادند.
اولین دفعهای را که برای کولبری رفتید به خاطردارید؟ بارتان چه بود؟
اولینبار که برای کولبری به سمت مرز رفتم ۱۶سالم بود و آن را هیچوقت فراموش نمیکنم. ما آن روز ۱۱نفر بودیم و وقتی به میله مرزی رسیدیم ماموران شروع به شلیک هوایی کردند و با این کار ما را عقب فرستادند. این کار باعث شد ما دو گروه شویم و چهار نفر یکجا و هفت نفر جای دیگر پنهان شدیم. ما چهار نفر در تاریکی نشستیم و همدیگر را گرفتیم و سه ساعت آنجا ماندیم تا وضعیت دوباره امن شد. بار آن روز ما گردو بود و من دو کیسه ۲۵کیلویی را روی کولم گرفتم و همراه دیگران برگشتم. موقع برگشت هم دوباره با ماموران روبهرو شدیم، ولی چون هوا تاریک بود، توانستیم فرار کنیم و به سلامت به خانه برسیم.
دستمزدتان برای حمل این گردوها چقدر بود؟
۱۸۰هزارتومان.
با اولین دستمزد چه کردید؟
دوستی داشتم که وقتی ماموران شلیک هوایی کردند و اجازه ندادند از مرز رد شویم، ترسید و هی میگفت بیا برگردیم. درست یادم است که او از ترس میلرزید، حتی وقتی اوضاع آرام شد و داشتیم بارها را کول میگرفتیم و او میخواست بار را بردارد، گفت من نمیتوانم، چون پاهایم میلرزد. برای همین، چون او باری نداشت و دستخالی مانده بود و خیلی ناراحتی میکرد من ۸۰هزارتومان را به او دادم و ۱۰۰هزار تومان را برای خودم برداشتم.
این که توانسته بودید رسما یک کولبر بشوید چه حسی داشتید؟
هیچوقت کولبربودن حس خوشایندی ندارد. کسی که از جانش مایه میگذارد و برای ۱۸۰هزار تومان آنقدر سختی میکشد چه حس خوشایندی باید داشته باشد؟ بعد از آن روز به خودم گفتم دیگر اصلا کولبری نمیکنم، ولی بعدا مجبور شدم و دوباره این کار را انجام دادم.
چه شد که مجبور شدید؟
وقتی دانشآموز بودم هزینههای تحصیل و تهیه پولتوجیبی برای خودم و بعد که دانشگاه قبول شدم تامین هزینههای دانشگاه مجبورم کرد؛ البته خانوادهام در حد توان کمک میکردند، ولی کفاف مخارجم را نمیداد. کولبری را البته در زمان تعطیلی دانشگاه در تابستان انجام میدادم و کار اصلیام کارگری در ساختمان در آخر هفتهها بود.
اولینبار ۱۶سالگی کولبری کردم، چون باید خرج خودم را درمیآوردم و اگر میشد به خانه هم کمک میکردم؛ بنابراین در کنار تحصیل هر از گاهی برای کولبری به مرز میرفتم.
در طول هفته چندبار کولبری میکردید؟
وقتی دانشآموز بودم و مدرسه تابستانها تعطیل میشد تقریبا هفتهای چهارتاپنجبار کولبری میکردم.
در خانهتان بهجز شما شخص دیگری هم کولبری میکرد؟
بله، دو برادرم هم این کار را انجام میدادند.
اولین دفعهای را که برای کولبری رفتید به خاطردارید؟ بارتان چه بود؟
اولینبار که برای کولبری به سمت مرز رفتم ۱۶سالم بود و آن را هیچوقت فراموش نمیکنم. ما آن روز ۱۱نفر بودیم و وقتی به میله مرزی رسیدیم ماموران شروع به شلیک هوایی کردند و با این کار ما را عقب فرستادند. این کار باعث شد ما دو گروه شویم و چهار نفر یکجا و هفت نفر جای دیگر پنهان شدیم. ما چهار نفر در تاریکی نشستیم و همدیگر را گرفتیم و سه ساعت آنجا ماندیم تا وضعیت دوباره امن شد. بار آن روز ما گردو بود و من دو کیسه ۲۵کیلویی را روی کولم گرفتم و همراه دیگران برگشتم. موقع برگشت هم دوباره با ماموران روبهرو شدیم، ولی چون هوا تاریک بود، توانستیم فرار کنیم و به سلامت به خانه برسیم.
دستمزدتان برای حمل این گردوها چقدر بود؟
۱۸۰هزارتومان.
با اولین دستمزد چه کردید؟
دوستی داشتم که وقتی ماموران شلیک هوایی کردند و اجازه ندادند از مرز رد شویم، ترسید و هی میگفت بیا برگردیم. درست یادم است که او از ترس میلرزید، حتی وقتی اوضاع آرام شد و داشتیم بارها را کول میگرفتیم و او میخواست بار را بردارد، گفت من نمیتوانم، چون پاهایم میلرزد. برای همین، چون او باری نداشت و دستخالی مانده بود و خیلی ناراحتی میکرد من ۸۰هزارتومان را به او دادم و ۱۰۰هزار تومان را برای خودم برداشتم.
این که توانسته بودید رسما یک کولبر بشوید چه حسی داشتید؟
هیچوقت کولبربودن حس خوشایندی ندارد. کسی که از جانش مایه میگذارد و برای ۱۸۰هزار تومان آنقدر سختی میکشد چه حس خوشایندی باید داشته باشد؟ بعد از آن روز به خودم گفتم دیگر اصلا کولبری نمیکنم، ولی بعدا مجبور شدم و دوباره این کار را انجام دادم.
چه شد که مجبور شدید؟
وقتی دانشآموز بودم هزینههای تحصیل و تهیه پولتوجیبی برای خودم و بعد که دانشگاه قبول شدم تامین هزینههای دانشگاه مجبورم کرد؛ البته خانوادهام در حد توان کمک میکردند، ولی کفاف مخارجم را نمیداد. کولبری را البته در زمان تعطیلی دانشگاه در تابستان انجام میدادم و کار اصلیام کارگری در ساختمان در آخر هفتهها بود.
بیشتر بخوانید: خاطره تکان دهنده کارآفرین ایرانی از دوران کودکی اش + فیلم
سختترین تجربه کولبریتان یادتان میآید؟
بله کاملا. مدتی بود بهعنوان مشاور املاک به تهران رفته بودم و یک هفتهای میشد که از تهران به مریوان برگشته بودم و تصمیم گرفتم برای کولبری به مرز بروم. روز قبل از حرکت، هوا خیلی خوب بود برای همین روزی که میخواستم سمت مرز بروم پیشبینی هواشناسی را رصد نکردم. وضعیت هوا تا گردنه هم خوب بود، ولی از گردنه به بعد هوا وحشتناک شد و برف و کولاک اجازه راهرفتن نمیداد. آن روز من لباس گرم هم نپوشیده بودم و کتی داشتم که جلویش هم بسته نمیشد.
با این وصف حدود ۴۰۰کولبر در مسیر بودند که عدهای به علت بدی هوا برگشتند، ولی من و تعدادی دیگر به راه ادامه دادیم. هرچه جلوتر میرفتیم برف و کولاک بیشتر میشد؛ ترس کولبرها را گرفته بود، اما بالاخره هرطور که بود به مرز رسیدیم و بارها را کول گرفتیم و برگشتیم. بار من گلهای زینتی بود و ۴۰کیلو وزن داشت.
نیمساعت بود در مسیر بازگشت قرار گرفته بودیم که ناگهان دیدم یکی از کولبرها زمین افتاد طوری که انگار مرده است. جلو رفتم تا اگر کمکی از دستم برمیآید انجام دهم، ولی دیدم خون از بدن او بیرون زده گویا آب سرد چشمه را خورده و همانجا یخ زده است. برادر این کولبر داشت بالای سرش گریه میکرد و دیگران همه به راه خودشان ادامه میدادند، چون هرکس به فکر نجات جان خودش بود، ولی درنهایت یکی از کولبرها بار خودش را انداخت و جسد را روی کولش گرفت تا به شهر ببرد.
کمی که پیادهروی کردیم، حس کردم حال من هم دارد خراب میشود و دارم یخ میزنم. برادرم عقبتر از من بود، ولی نمیدیدمش که از او کمک بگیرم در ضمن نگران وضع او هم بودم. تلفنمهمراهم را درآوردم که به او زنگ بزنم، ولی در صفحهاش خودم را دیدم که موهایم یخزده و از آنها قندیل آویزانشده؛ ترس برم داشت و سرعتم را بیشتر کردم تا زودتر جانم را نجات بدهم، اما توان راهرفتن نداشتم برای همین به آقایی گفتم من سردم است و احساس میکنم خوابم میآید، لطفا اگر دیدی من دارم میخوابم اجازه نده، ولی از جایی به بعد حس کردم دیگر نمیتوانم راه بروم و به آن آقا گفتم شما برو و من همینجا منتظر برادرم میمانم، ولی او اجازه این کار را به من نداد و چند سیلی به صورتم زد که سرحال شوم. بعد گفت که از کولهام یک پلاستیک در بیاور، اما من نمیتوانستم، چون دستم هیچ حسی نداشت. آن آقا خودش بارش را زمین گذاشت و یک پلاستیک روی بدنم کشید و بعد کتم را تنم کرد و مرا با طناب بست و به زور چند تکه نان خشک در دهانم گذاشت و گفت حرکت کن، اما من که حالم خیلی بد بود در ذهنم داشتم به مرگ فکر میکردم و از خانوادهام خداحافظی میکردم و میگفتم مامان بابا خداحافظ، مرا ببخشید. آن آقا، اما فرشتهنجات من بود، چون با کارهایی که برایم کرد حس کردم حالم کمکم بهتر میشود تا جایی که در مسیر از او جلو افتادم.
پس خدا به شما عمر دوباره داده.
بله دقیقا. آن روز من صحنههای وحشتناک زیادی دیدم که تلخترین خاطره کولبری من است. مثلا یکی از کولبرها روی زمین افتاده بود و نمیتوانست بلند شود و دو نفر از دو طرف سعی میکردند دست او را بکشند و بلندش کنند. آنها برای آن مرد آهنگمحلی میخواندند و میرقصیدند و بهزور به او نان میدادند تا از جایش بلند شود. من آن موقع۲۰سالم بود و یک جوان هم سنوسال خودم را دیدم که روی زمین افتاده و توان حرکت ندارد. من بارش را با طناب بستم و هم خودم را میکشیدم و هم بار او را تا این که کمکم سرحال شد. به این ترتیب آن روز کسی جان مرا نجات داد و من هم جان کسی را.
این خاطره شما نشان میدهد چه روزهای سختی را گذراندهاید، اما حالا بهنظر میرسد سختیها دارد تمام میشود و روزهای بهتر در راه است. شروع این تغییر از کجا بود؟
من درس خوانده و به دانشگاه رفته بودم، دوره خدمت سربازی را گذرانده بودم و یکسال در تهران کارکرده بودم، ولی درواقع دستم خالی بود و بهجز یک پسانداز کوچک چیزی نداشتم. هزینههای زندگی هم که میدانید چقدر بالاست و اگر یک کولبر دو روز کار نکند چیزی برای خوردن ندارد. در این وضعیت شنیدم که بنیادبرکت به کولبران وام اشتغال میدهد. تصمیم گرفتم این وام را بگیرم و با آن کاری بکنم. مبلغ وام ۵۰میلیون تومان بود و با پساندازی که داشتم یک مغازه اجاره کردم و یک گلیم فرشفروشی راه انداختم.
این انتخاب علت خاصی داشت؟
پدرم سالها قبل فرش و گلیم میفروخت، اما بهدلیل مشکلات مالی مغازه را جمع کرد. برای همین دوباره سراغ این شغل رفتم و حالا میتوانم بگویم یک چیزی دارم.
شما کسبوکار کوچکی دارید، اما بهنظر میرسد امیدوار هستید؟
هیچ کولبری راضی به کولبری نیست و تا کسی خودش کولبری نکند نمیتواند بفهمد که کولبریکردن یعنی چه. کولبری علاوه بر سختیهای جسمی، روح افراد را هم تخریب میکند. کلا حس کولبربودن بد است. با این که کولبریکردن جربزه میخواهد، ولی شخصیت آدم را خرد میکند.
حس کاسبیکردن چطور است؟
خدا را شکر خوب است و من راضیام. با این که مغازه اجارهای است و اقساط وام هم هست و درنهایت درآمد بخور و نمیری دارم، ولی همین که در وقت مقرر به خانه برمیگردم، جانم در خطر نیست و میتوانم با خانوادهام وقت بگذرانم راضیام. همین که الان برای هدفی میجنگم خوب است. کولبر نمیتواند هدف داشته باشد، چون فرصتی برای دنبالکردن اهدافش ندارد.
منبع: روزنامه جام جم
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
حتما مسئولین خبر ندارن وگرنه کاری می کنن ........
چرا به اینها کمک نمیشه؟