صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۲۸ دی ۱۴۰۰ - ۲۳:۳۲

۲ حکایت از گذشت و مهربانی زوجین

قصه‌های زندگی همیشه سرشار از نکته‌های عبرت‌آموز است. داستان‌ها و قصه‌های ایرانی نیز همیشه با هدف آموزش و عبرت گفته، نوشته و نقل شده است. آنچه در ادامه می‌خوانید دو حکایت از گذشت و محبت همسران و نتایج شیرین آن است.
کد خبر: ۴۹۸۲۱
تعداد نظرات: ۵ نظر

قصه‌های زندگی همیشه سرشار از نکته‌های عبرت‌آموز است. داستان‌ها و قصه‌های ایرانی نیز همیشه با هدف آموزش و عبرت گفته، نوشته و نقل شده است. آنچه در ادامه می‌خوانید دو حکایت از گذشت و محبت همسران و نتایج شیرین آن است.

مرد خسیس و زن دست و دلباز

مردی ثروتمند با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. برعکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود اندیشید و گفت: «خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم.» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
سال قحطی فرا رسید و بسیاری از روستاییان ازمرد و زن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه آن‌ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد: «تا وقتی از پول‌های من کم نشود، برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می‌رود»! مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول‌ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می‌کردند که پول او را بازگردانند. زن گفت: «اگر می‌خواهید پول را پس بدهید در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید!» این حرف زن به گوش یکی از دخترانش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی‌درنگ پیش پدر رفت و گفت: «می‌دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول‌هایشان را روز مرگ تو پس بدهند.» مرد به فکر فرو رفت. سپس از همسرش پرسید: «چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند»؟ زن جواب داد: «مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می‌کنند که زودتر بمیری، اما حالا به جای آنکه مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می‌خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می‌خواهم که سال‌های زیادی زنده بمانی. کسی چه می‌داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!»
مرد از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد. (ادبستان شعر پارسی)

زن مطیع و مرد مهربان

مادرم یه مدت رفته بود خونه برادرم که شهرستان زندگی می‌کرد و سفارش پدرمو به من کرده بود که بهش سر بزنم و حالشو بپرسم. منم قول دادم در نبودش حسابی مراقب پدرم باشم. خلاصه اون شب، کلی وسایل برداشتم و همسرم که از سرکار اومد بدون معطلی منو رسوند خونه بابام. شامو ردیف کردمو داشتم سفره رو جم می‌کردم که همسرم گفت: خب دیگه جم کن بریم. جا خوردم و با تعجب گفتم: بریم؟! کجا بریم؟! من امشب می‌خوام پیش بابا بمونم. نمیام باهات. همسرم اخماشو کشید تو هم. انگار بهش برخورد و گفت:، اما منم تنهام. می‌خوام کنارم باشی. صحبت‌هامون داشت به جر و بحث می‌کشید که پدرم گفت: زهرا جون نمی‌خوام ناراحتت کنم بابا، اما... از ناراحتی پریدم تو حرف بابام و با اعتراض گفتم: بابا مسعود می‌گه بریم خونه، اما من می‌خوام پیشتون بمونم، به مامان قول دادم. پدرم با لبخند همیشگی‌ا‌ش ادامه داد: ایام فاطمیه است. از حرفم دلگیر نشیا، اما پیامبر (ص) ابتدای زندگی حضرت فاطمه (س) بهشون سفارش کردن: مبادا از همسرت نافرمانی کنی... بعدم گفت: مسعود جان طبق نصیحت پیامبر عزیزمون به دامادشون، با همسرت مهربون باش. اینو که شنیدم بدون هیچ چک و چونه‌ای ساکمو جمع کردم و با مسعود راهی شدم... این گذشت و دو شب بعد همسرم باز از سرکار که اومد با شادی صدام زد: زهرا جونم زود لباساتو بپوش و ساکتو بردار بریم خونه بابا اینا. تازه، چون خانومی کردی و واسه حرفم ارزش قائل شدی می‌تونی تا اومدن مادرت پیش بابات بمونی. خیلی خوشحال شدم و با مِن و مِن گفتم: چچچچشششم، همین الان می‌رم وسایلمو جمع می‌کنم. (وب سایت مرسلون)
 
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۵
در انتظار بررسی: ۰
سوباسا
|
|
۱۹:۳۵ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۹
(( ...چون خانومی کردی و واسه حرفم ارزش قائل شدی می‌تونی تا اومدن مادرت پیش بابات بمونی. ..))

داستان دومیه ، شوهره مشکوک میزد ...از ما گفتن... بانوان سرزمینم هوشیار باشید
ناشناس
|
|
۱۴:۲۲ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۹
داستان اول اسمش زن مکار بود. داستان دوم مسعود تا اومدن مادرزنش تو خونه میتینگ گرفت
ناشناس
|
|
۱۳:۴۵ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۹
منم سه دانگ خونه رو به نام زنم زدم گفتم اینم مهریه ت.
حالا هرچی کم میارم میگم یه قسط بده میگه مهریه م چیزی تو خونه خرج نمیکنم تازه سه دانگ بقیه هم صلح اختیاری دادم بهش که مردم فقط به خودش برسه
حالا دیگه شش دانگ بنامشه منتهی دیگه خدارو بنده نیس و زندگیم شده جهنم. با یه بچه
ناشناس
|
|
۰۷:۵۳ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۹
منم یه بارسهم ته دیگم رودادم به زنم ،خیلی سخت بودولی اینکارروکردم .
سوباسا
۱۹:۳۳ - ۱۴۰۰/۱۰/۲۹
از سخاوت چشم نخوری نمک دون...