مدافع ۱۶ ساله ای که مرد میدان جهاد شد
۱۶ سال بیشتر نداشت، اما غیرت دینی او را بر آن داشت تا برای دفاع از حریم آلالله راهی شود. حسن خیلی پیش از اینها یعنی قبل از آنکه به ایران مهاجرت کند خواب شهادتش را دیده بود
۱۶ سال بیشتر نداشت، اما غیرت دینی او را بر آن داشت تا برای دفاع از حریم آلالله راهی شود. حسن خیلی پیش از اینها یعنی قبل از آنکه به ایران مهاجرت کند خواب شهادتش را دیده بود. خوابی که در سومین روز دی ۱۳۹۴ در حلب سوریه به حقیقت پیوست و نام او را در جمع شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون ثبت کرد. مرور زندگی تا شهادت مدفع حرم فاطمیون شهید حسن رحیمی ما را به یاد نوجوانان دوران دفاع مقدس میاندازد که بیهیچ تعللی لباس جهاد بر تن کردند و خودشان را به صفوف جبهههای جنگ تحمیلی رساندند. همان ایمان، همان اراده و همان غیرت دینی. برای آشنایی با سیره زندگی و شهادت شهید لشکر فاطمیون حسن رحیمی با پدرش عیسی رحیمی همکلام شدیم. خواندنش خالی از لطف نیست.
کورههای آجرپزی
من اهل بامیان افغانستان هستم. هفت فرزند دارم، چهار دختر و سه پسر. اوایل دهه ۱۳۶۰ بود که همراه با خانوادهام به ایران مهاجرت کردم. شغلم آزاد بود. کارگری میکردم و از همین راه رزق همسر و فرزندانم را تأمین میکردم. اکثر مواقع در کورههای آجرپزی کار میکردم.
متولد قم
شهید حسن رحیمی متولد ۶ فروردین ۱۳۷۸ در شهر قم بود. پسرم باادب، متین، دلسوز و باغیرت بود و تا کلاس پنجم درس خوانده بود. حسن برایم کم نگذاشت. حق فرزندی را خوب ادا کرد. از همان دوران کودکی زمانی که هفت یا هشت سال سن نداشت نصف روز مدرسه بود، نصف روز همراه من. به محل کارم میآمد و کمک دست من بود. با اینکه شرایط سختی را میگذراندیم، اما از پا ننشستم و بچهها با نان حلال بزرگ شدند. حسن بسیار مهربان و اهل درک بود. شرایط زندگی، کمبودها و سختیهایش را به خوبی درک میکرد. قلب رئوفی داشت. اکثر وقتها موقع ناراحتی با لبخندی جواب میداد. اهل کار خیر بود و همیشه به دیگران کمک میکرد.
مدافع ۱۶ ساله!
حسن شش سال داشت که ما به افغانستان برگشتیم، اما حدود ۱۰ سال بعد زمانی که ۱۶ سال داشت به تنهایی به ایران بازگشت. حسن در مسیر بازگشت به ایران خواب میبیند که به جایی رفته که در آن جنگ است و در آن جنگ به شهادت رسیده است. خوابی که بعدها با شهادت حسن تعبیر شد. حسن ۱۶ سال داشت که راهی سوریه شد. او زمانی که از اوضاع منطقه و تهدید داعش علیه اهل بیت (ع) مطلع شد تصمیم گرفت که برود و در لباس مدافع حرم در لشکر فاطمیون به اسلام خدمت کند. آن زمان برادر بزرگ و عمویش هم در منطقه بودند.
مرد میدان جهاد
زمانی که متوجه شدیم حسن میخواهد به منطقه برود، مخالفت کردیم. آن زمان ما در ایران نبودیم. مخالفت ما نه به خاطر شرایط جنگ، بلکه به خاطر سن کم حسن بود. ما از جنگیدن مقابل دشمن نمیترسیم. حسن خیلی التماس میکرد و میگفت فقط یک بار میروم. در نهایت رضایت دادیم و او لباس مدافعان حرم را به تن کرد. حسن دو ماه و ۱۴ روز خدمت مجاهدانه کرد. ابتدا در بخش تدارکات بود، اما بعد آنقدر از خودش توانایی نشان داد که در خط مقدم نبرد حاضر شد. ما نگران کمتجربگی و سن کمش بودیم، اما گویا جنگ و جبهه از او یک مرد ساخته بود.
بیشتر بخوانید:
شهید مدافع حرم علی رحیمی
پسرم بعد از دو ماه به مرخصی آمد. همان زمان یکی از دوستانش شهید شده و او از این قضیه ناراحت بود. با آه و ناله به عمهاش گفته بود شهید شدن خیلی خوب است. امروز تشییع یکی از دوستانم شهید علی رحیمی بود. حسن در آخرین تماسش از همه بستگان، کوچک و بزرگ طلب حلالیت کرد. به آنها میگفت من را حلال کنید.
ترکشهای بیقرار
در افغانستان بودیم که خبر شهادتش را به ما دادند و گفتند حسن پشت خودرو سوار بوده که خمپارهای کنار ماشین اصابت میکند و ترکشهای آن به حسن اصابت میکند. پسرم از ناحیه چشم، پهلو، پشت سر و گردن آسیب دیده و در سومین روز دی ۱۳۹۴ در حلب سوریه آسمانی شد.
شربت شهادت
از دست دادن حسن با آن همه خوبی و مهربانی برایمان سخت بود. نوجوانی تازه قد کشیده که جبهه به او درس مردانگی داده بود. خوشحالم که عاقبت بهخیر شده و در مسیر درستی قدم گذاشت و به شهادت رسید. پسرعمهاش همرزم حسن بود. برایم تعریف میکرد که حسن در دوران آموزشی یکی از بهترین و زبدهترین نیروها بود. حسن به او گفته بود من این بار تا شربت شهادت را ننوشم برنمیگردم. آخر هم همانطور شد که خودش میخواست. امروز به بزرگمرد خانهام شهید حسن رحیمی میبالم. امیدوارم راهش را ادامه دهیم و شفاعت او شامل حال ما شود.
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
شانزده. سالم بود که درسال شصت درسقز کردستان در پایگاه حر همان دخانیات مشغول خدمت بسیجی بود مأموریت ماگشت توی شهرومبارزه باکمله ها بود توی بازار سقز بودیم که زنی به من گیر داده بود تو سربازی تو که بچه ای بیش نیستی من سعی میکردم بااوحرف نزنم آخه تشخیص دلسوز تا دشمن برای من دشوار بود فقط مواظب بودم ببار به طرفم کاردی پرتاب نکند ازاموزشهایی که به ما گفته بودن بود آن زن فقط میخواست مرض بریزد و مسخره کند ولی الان که فکرمیکنم بهترین زمان آمادگی بدنی من همان موقعه ها بود که میتوانستم به کشورم کمک کنم رفته رفته در جبهه ها قدرت بدنی من کم شده بود شاید براثر مجروحییت ها بود بهر حال خیلی خوشحال بودم که به کشورم خدمت میکردم
روحشان شاد ... خوش به سعادتشون
مقداری از این شربت ها اگر خوب ولذیذ هست بدهید ان مسیولین که از سوریه حمایت میکنند تا هم شربت را ازدست ندهند هم بهشت را حیف هست که فقط دیگرا را به شربت خوردن تشویق منند ضرر ندارد!!