صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۰۹ دی ۱۴۰۰ - ۰۸:۱۵

ماجرای ۴ سرباز ایرانی که معادلات جنگ جهانی دوم را به هم ریختند

«بی‌نشان‌های ارس» را محسن هجری نوشته است. او قرار نیست برایمان تاریخ بگوید. هجری داستانی نوشته تا شاید نامی از قهرمانانی که بی‌نشان بوده‌ و بی‌نشان باقی مانده‌اند، در خاطرمان بماند.
کد خبر: ۴۸۹۱۷
تعداد نظرات: ۲ نظر

حکایت آن آهنگر را شنیده‌اید که میخی را درست در نعل نمی‌کوبد، اسب در جنگ زمین می‌خورد و سوارش را به زمین می‌اندازد و سپاهی شکست می‌خورد و مملکتی به باد می‌رود؟ حالا که تصمیم و رفتار فرد به فرد ما این‌قدر مهم است، بیایید درباره سربازی صحبت کنیم که وقتی همه تسلیم می‌شوند و عقب می‌نشینند، او می‌ماند و یک تنه می‌جنگد. نباید اسم او را سرباز بگذاریم. همه ما می‌دانیم که او یک قهرمان است.
در امور نظامی حرف و حکم فرمانده اصل و مبنا است. هر چیزی که او دستور دهد بدون، چون و چرا باید اجرا شود، اما اگر روزی بدانیم که فرمانده دارد مملکت را به باد می‌دهد چه؟ بدانیم که با دستور او قرار است اجنبی وارد کشور شود و تاراج کند چه؟
در آن روزگاری که دنیا درگیر جنگ جهانی بود و کشور ما اعلام بی‌طرفی کرده بود در مرز‌های شمالی کشورمان اتفاقاتی داشت رخ می‌داد. لشکر ۴۷ ارتش سرخ سعی داشت وارد کشورمان شود تا بلکه از این طریق بتواند کمک‌های انگلیس و آمریکا را دریافت کند و خود را از تنگنایی که در آن گیر افتاده بود، نجات دهد.
برای هیچ کس مهم نبود که ما اعلام بی‌طرفی کرده‌ایم. شوروی تنها راه نجات خود را در رسیدن به محموله‌هایی می‌دانست که قرار بود از راه ایران دریافت کند و اگر ایران مرزهایش را به روی او بسته نگه داشته بود، پس می‌شد دشمن شوروی و حامی آلمان؛ پس بی‌طرفی یعنی کشک.
ارتش شوروی به خودش اجازه داد که از روی پلی که سال‌ها قبل بر روی رود ارس ساخته بود، رد شود. سربازان و نیرو‌های نظامی پاسگاه مرزی جلفا همگی فرار کرده‌اند و دولت دستور تسلیم داده است. اما قرار نیست که همه چیز به همین سادگی رخ دهد. سه سرباز و یک سرجوخه در آن لحظات حساس تصمیم می‌گیرند کاری را انجام دهند که با تمام وجود درست بودنش را باور دارند. بمانند و از مرز دفاع کنند. چهار نفر دربرابر یک لشکر. شاید تصورش کمی عجیب و حتی خنده‌آور باشد، اما سرگذشت این چهارتن هر چیزی را که باید، به ما ثابت می‌کند.
این‌که مدام می‌گویم چهار نفر اشتباه نیست. گرچه شهدای جلفا در آن واقعه سه نفر بودند، اما وقتی ماجرا را بخوانید به من حق می‌دهید که «ارسلان» را هم در شمار آن قهرمانان بیاورم، گرچه در لحظات پایانی کنار پل نبود و همراه دوستانش نجنگید. «ارسلان» کیست؟ یکی از قهرمانانی که در کتاب «بی‌نشان‌های ارس» درباره‌اش می‌خوانیم.

بیشتر بخوانید: ماجرای شهدای پل جلفا / شگفتی فرمانده روسی از سه سرباز ایرانی

«بی‌نشان‌های ارس» را محسن هجری نوشته است. شرح همین واقعه تاریخی که درباره‌اش حرف زدیم. هجری قرار نیست برایمان تاریخ بگوید. او داستانی نوشته تا شاید نامی از قهرمانانی که بی‌نشان بوده‌اند و بی‌نشان باقی مانده‌اند، در خاطرمان بماند.
این طرف پل، در خاک ایران، «مصیب»، «محمد»، «عبدالله» و «ارسلان» اند با چند تفنگ و یک مسسل و آن طرف پل در خاک شوروی یک لشکر با تانک و توپ و تجهیزات. پیام‌های مصیب به فرماندهان بی‌جواب می‌ماند. او به فرستاده ارتش شوروی می‌گوید برای عقب‌نشینی باید از فرماندهان کسب تکلیف کند، اما وقت‌خریدن او نه برای گرفتن دستور تسلیم یا عقب‌نشینی که برای یافتن نیروی کمکی است. مصیب و سربازانش در این که باید بمانند و دفاع کنند تردیدی ندارند و برای دفاع از میهنشان هم نیاز به دستور هیچ‌کسی نیست.
روایت این درگیری یک روایت یک طرفه نیست. نویسنده سری هم به نیرو‌های آن طرف پل زده است. ما را با آن‌ها نیز آشنا می‌کند. بیشتر از همه با «یوری»، مهندسی که به خدمت ارتش درآمده است؛ همان مهندسی که سال‌ها قبل همراه استادش این پل را ساخته و تمام دغدغه و نگرانی‌اش این است که مبادا به پل آسیبی برسد.
نام بخش پنجم کتاب «میراث فلزی» است. شخصیت‌های داستان هجری میراث‌دارند. ارسلان هیکلی درشت و بازو‌هایی نیرومند از پدرش به ارث برده است و محمد یک تفنگ برتیه. تفنگی که پدر در جنبش مشروطه بر دوش می‌گرفت و پسر در کرانه رود ارس. میراث فلزی که قرار است از «یوری مالنکف» باقی بماند، پلی است که ساخته. این پل انگار به وجودش بسته است، نمی‌تواند تصور کند که روزی خراب شود. در مقابل پل، تفنگ محمد را هم شاید بتوانیم یک میراث فلزی بدانیم. یوری و محمد قرار است از این فلز سرد به چیزی بزرگ‌تر برسند: میراثی انسانی. محمد از تفنگ به وطن‌دوستی و مقاومت می‌رسد و یوری از پل به احساس تنفر از جنگ، به آن حس مرموزی که بعد از دیدن سربازان ایرانی آن طرف پل، در قلب و مغزش لانه می‌کند.
عنوان کتاب یعنی «بی‌نشان‌های ارس» از یک گفتگو بین دو افسر لشکر ۴۷ روسیه می‌آید. آن‌ها به دنبال اسمی هستند برای سربازان ایرانی. سربازانی که از دستور مافوق خود برای تسلیم سرپیچی کرده‌اند، اما یاغی هم نیستند، زیرا هیچ پول و معامله‌ای نمی‌تواند راضی‌شان کند. آن‌ها بی‌نشان‌اند و اگر امروز ما داستانشان را برای هم بازگو نکنیم، بی‌نشان خواهند ماند.
محسن هجری در «بی‌نشان‌های ارس» با زبانی ساده، اما گویا و گیرا و در بخش‌هایی کوتاه ابتدا هر یک از قهرمانان را معرفی می‌کند. از کجا آمده‌اند، توی مغزشان چه می‌گذرد و به دنبال چه هستند. عبدالله که شاعر مسلک است و روزگاری گرفتار عشق بوده حالا اینجا وسط میدان چه می‌خواهد؟ مصیب که فکر بچه‌هایش از سرش بیرون نمی‌رود چه؟
هر کدام از آن‌ها از شهر و دیاری آمده است با داستانی که از سر گذرانده، اما هر چهار نفرشان در نقطه‌ای به هم می‌رسند. آنجا که باید برای ماندن و جنگیدن تصمیم بگیرند. راهی که خوب می‌دانند در پایانش چه چیزی انتظارشان را می‌کشد. هر کسی شاید فقط یکبار در زندگی‌اش این بزنگاه را تجربه کند. مصیب، محمد، عبدالله و ارسلان تصمیم گرفتند که بمانند هرچند می‌دانستند جز مرگ در انتظارشان نخواهد بود. بعد از این که «بی‌نشان‌های ارس» را خواندید، شاید بیشتر فکر کنید که ما اگر در آن بزنگاه قرار بگیریم چه می‌کنیم؟
 
منبع: تسنیم
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
محمدرضا
|
|
۲۰:۳۵ - ۱۴۰۰/۱۰/۰۹
روان همه قهرمانان شهید شاد باشه شادی روحشان صلوات
ناشناس
|
|
۱۵:۰۰ - ۱۴۰۰/۱۰/۰۹
اللهم اغفر المؤمنین و المؤمنات
و المسلمین و المسلمات
الاحیاء منهم و الاموات
خدا بیامرزدشون