صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۲۰ آذر ۱۴۰۰ - ۲۰:۲۳

Call of Duty: Vanguard؛ معرفی بازی و جزییات

داستان کامل بازی جدید Call of Duty: Vanguard را اینجا بخوانید.
کد خبر: ۴۸۰۸۵

کالاف دیوتی (Call of Duty) از آن دسته فرانچایز‌های به شدت محبوبی است که تقریبا هر ساله انتظار یک نسخه‌ی جدید از آن را می‌کشیم. این بار اکتیویژن (Activision) با همکاری استودیوی سازنده‌ی اسلجهمر گیمز (Sledgehammer Games) اقدام به ساخت جدیدترین نسخه از این فرنچایز، یعنی Call of Duty: Vanguard نموده است.
عنوانی در سبک شوتر که این بار در حال و هوای جنگ جهانی دوم و با روایتی متفاوت عرضه شده است. بازی همانند سار نسخه‌های این فرنچایز به همراه بخش آنلاین چند نفره و بخش زامبی در دسترس است. در کنار این بخش‌ها مثل همیشه شاهد عرضه روایت کوتاهی نیز بودیم که شخصیت‌هایی جدید را به میدان آورده است.
 

روایت بازی

بازی در اواخر جنگ‌های جهانی دوم رخ می‌دهد؛ سال ۱۹۴۵ هامبورگ. آرتور کینگزلی (Arthur Kingsley) رهبر تیم، به همراه باقی اعضای تیم شش نفره از نیرو‌های ویژه بریتانیا دور هم جمع شده اند تا برای جبه متفقین اطلاعاتی درباره‌ی یک پروژه‌ی سری به نام فونیکس (Phoenix) بدست جمع کنند. برای این کار تیم می‌بایست در ابتدا به یکی از قطار‌های نازی نفوذ کرده و سپس از طریق قطار به پایگاه زیردریایی نازی‌ها وارد شود. در این پایگاه اطلاعاتی که به دنبال آن هستیم را پیدا می‌کنیم. هرچند هیچکدام از اعضای تیم، حتی خود آرتور هم دقیقا از جزییات این ماموریت باخبر نیستند.
 
 
تیم به پایگاه رسیده و در جستجوی اسناد پروژه، تعداد زیادی سربازان نازی را می‌کشند، اما در نهایت چیزی نمی‌یابند چرا که در همان لحظه مدارک به وسیله‌ی سربازان در حال تخلیه شدن در یکی از زیر دریایی‌ها است. این موضوع و بی‌توجهی نازی‌ها نسبت به شدت محرمانه بودن این اسناد، شک تیم را برمی‌انگیزد. با این حال ما در نقش نواک (Novak) به همراه سایر اعضا، مسیر خود را به داخل زیردریایی باز می‌کنیم. اما پیش از آن که فرصت دسترسی به اسناد را پیدا کنیم توسط نازی‌ها دستگیر می‌شویم.
با دستگیری، فرمانده‌ای به اسم هرمان فرایزینگر (Hermann Freisinger) در برابر تیم که حالا پنج نفر هستند قرار می‌گیرد. هرمان که یک نژاد پرست است، تلاش می‌کند با تحقیر کردن رنگ پوست آرتور او را عصبانی کند، اما آرتور در قالب یک فرمانده، متعهد و کاملا خونسرد عمل می‌کند. این موضوع موجبات عصبانیت هرمان را فراهم می‌کند و باعث می‌شود تا با صندلی به نواک حمله کرده و تا مرگ او را کتک بزند.
 
باقی تیم را سوار کامیون می‌کنند تا به کمپ اسرا در برلین منتقل شوند. در کامیون بین اعضا بابت اتفاقات افتاده بحث بالا می‌گیرد و برخی آرتور را بانی این دستگیری می‌دانند.
بازی به خاطرات آرتور از درگیری‌های جنگ در سال ۱۹۴۴ منطقه مل ویل (Melville) و عملیات معروف نرمان دی (Normandy) یا D-Day فلش بک دارد. این نبرد بزرگترین نبرد آب – خاکی کل جنگ جهانی دوم بود که متفقین برای آزادسازی اروپای اشغالی انجام دادند. از آن جایی که سواحل مل ویل پر از تسلیحات نظامی دوربرد بود، متفقین پیش از حمله اصلی چند صدنفر را روانه‌ی منطقه کردند تا تسلیحات را نابود کنند و امکان بمباران هوایی فراهم شود. ریچارد و آرتور هم یکی از سربازان اعزامی بودند.
اما خیلی زود نیرو‌ها به دست نازی‌ها سلاخی شده و گروه‌های عملیاتی از هم می‌پاشند. آرتور اینجا با ریچارد روبرو می‌شود که رهبر تیم‌شان کشته شده است، پس هدایت آ‌ن‌ها را به عهده گرفته و برخلاف اصرار باقی اعضا، ماموریت رو ادامه می‌دهد تا به تسلیحات نظامی مد نظر برسند. برنامه این است که با رسیدن به تسلیحات آن‌ها را نابود کنند و بعد هم با شلیک یک منور، هواپیما‌های خودی را از بمباران منطقه‌ای که در آن قرار دارند، باز نگه دارند.
عملیتان موفقیت آمیز است، اما متاسفانه منور آرتور به موقع کار نمی‌کنند و تیم زیر بمباران نیرو‌های خودی قرار می‌گیردند. آرتور موفق می‌شود تا ریچارد را که زخمی و نیمه جان است بیابد و با استفاده از منور او جلوی بمباران نیروی خودی را بگیرد تا جان همه‌ی اعضای تیم را نجات دهد.
برمی‌گردیم به زمان حال؛ تیم به برلین و مقر اطلاعاتی نازی‌ها منتقل شده است تا به نوبت مورد بازجویی قرار گیرد. هرمان به افسر زیر دست خودش یعنی جنیک ریکتر (Jannick Richter) که از اعضای تیم، بازجویی می‌کند، تاکید کرده است تا این اتفاق کاملا سری باقی بماند و هر اتفاقی صرفا به شخص او گزارش شود.
بعد از آرتور، پولینا برای بازجویی برده می‌شود. در طی بازجویی فلش بکی داریم به خاطرات این دختر روس؛ سال ۱۹۴۲، استالینگراد سابق؛ جایی که پولینا به همراه پدر و برادرش زندگی می‌کند. او با وجود این که تیراندازی فوق العاده ماهر است، به عنوان نیرو‌های درمانی در ارتش خدمت می‌کند. اما این خوشی برای پولینا چندان دوام ندارد چرا که به استالینگراد حمله شده و نیرو‌های متحدین پدر پولینا و خیلی از افراد دیگر را تیرباران می‌کنند.
 
 
به همین جهت پولینا تفنگ خود را برمی‌دارد و موفق می‌شود با کشتن تعداد زیادی از سربازان متحدین، برادرش و عده‌ای از سربازان دیگر را نجات دهد. این اتفاق باعث می‌شود تا یکی از حرفه‌ای‌ترین تک تیراندازانی که جنگ به خود دیده است متولد شود. کسی برای سرش جایزه گذاشته می‌شود. زنی با لقب Lady Nightingale.
پولینا هم البته به نازی‌ها اطلاعات خاصی نمی‌دهد. در نتیجه سراغ فرد جدیدی می‌روند، همان فرد ششم که اول بازی غیبش زده بود. برخلاف حرف آرتور که گفته بود فرد ششم کشته شده، نازی‌های او را موقع دزدیدن یه هواپیما دستگیر کرده بودند. وید جکسون (Wade Jackson) خلبان سابق نیرو‌های دریایی امریکا و سرهنگ تیم شیش نفره‌ی آرتور. بازی این بار هم در غالب خاطرات یکم مارو بیشتر با وید آشنا می‌کند. سال ۱۹۴۲ اقیانوس آرام، ماموریت نابودی دو ناو ژاپنی برای پاکسازی منطقه. وید جزو معدود هواپیما‌هایی بود که بعد از بمبارون ناو اول هم سالم باقی بود و با باقی مانده‌ی تجهیزات به دستور فرمانده ناو دریایی آمریکا به ناو دوم ژاپن حمله کرد.
وید رو هم جز بازی روانی چیزی عاید ریکتر نمی‌کند در نتیجه کتک خورده به سلول باقی اعضا برده می‌شود. ریکتر که از بازی روانی و دروغ‌های تیم خسته شده است تفنگ را برداشته و به ریچارد شلیک می‌کند مگر از شدت ترس اعضا به حرف بیاید. سپس نزد هرمان می‌رود تا گزارش کند، اما اوضاع غیرعادی است. یک سری از سربازان نازی را برای اعدام می‌برند و همه افراد به دقت تفتیش بدنی می‌شوند. هرمان توضیح می‌دهد که هیتلر خودکشی کرده است. او ریکتر را تهدید می‌کند تا زودتر از تیم اطلاعات بگیرد.
در همین حال اعضای تیم در تلاش‌ند تا برای فرار راهی بیایند. پولینا مجدد برای بازجویی برده می‌شود تا درباره‌ی هویتش به عنوان Lady Nightingale پاسخ دهد. این اسم مجدد پولینا را به خاطرات می‌برد. سال ۱۹۴۳ زمانی که نازی‌ها تا یک قدمی نابودی شوروی پیش آمده بودند. پولینا یا Lady Nightingale به یک نماد قابل احترام در جنگ تبدیل شده بود؛ به طوری که اسم و عکس او را می‌توانستید روی اعلامیه‌های نازی ببینید.
پولنا به همراه برادرش در حال طراحی یک نقشه برای به قتل رساندن یک فرمانده‌ی نازی یعنی لئو اشتاینر (Leo Steiner) است. حین عملیات او برای اولین بار هرمان را با اشتاینر می‌بیند. این دو خیلی زود لو می‌روند و برادر پولینا نیز زخمی می‌شود. برادر پولینا که می‌داند از پس ادامه‌ی مسیر برنخواد آمد، با فداکاری جلوی سربازان نازی را می‌گیرد تا برای پولینا وقت کافی را برای فرار بخرد. پولینا که حالا همه‌ی اعضای خانواده‌ش را از دست داده است با چاقویی که آخرین سلاح اوست سراغ اشتاینر می‌رود و او را به قتل می‌رساند.
در صحنه‌ی بازجویی پولینا در تلاش است تا با تعریف کردن این داستان برای تیم وقت بخرد؛ و وقتی ریکتر ازش میپرسه اصلا هرمان آنجا با یک فرمانده پایین رده در روسیه چیکار داشته، پاسخ می‌دهد: احتمالا قصد داشته او را برای یک عملیات ویژه استخدام کنه؛ شاید پروژه‌ی فینیکس. شک ریکتر به اوضاع شدت می‌یابد پس سراغ فرد بعدی می‌رود.
لوکاس ریگز (Lucas Riggs) عضو دیگر گروه به ریکتر می‌گوید که حاضر است در ازای تضمین جانی تمام اطلاعات را در اختیار هرمان بگذارد. این موضوع موجب درگیری آرتور و لوکاس می‌شود، اما در نهایت ریکترز او را با خود می‌برد. در حالی که همه‌ی این داستان تنها یک نقشه است. در پلان بعدی ریکترز با تلی از اجساد نازی روبرو می‌شود. اشخاصی که به دستور هرمان کشته می‌شوند. این موضوع وحشت او را شدت می‌یخشد.
خلاصه که ریکتر که از ترس جانش هم که شده باید زودتر اطلاعات بدست بیاورد. لوکاس با زرنگی و بازگویی گذشته‌ی خود برای تیم وقت می‌خرد. سال ۱۹۴۱ در توبراک (Tobruk) لیبی، لوکاس استرالیایی متخصص مواد منفجره است که در حال بمب گذاری منطقه‌ای نازی‌هاست. فرمانده‌ی انگلیسی لوکاس یعنی هنری همز (Enry Hamms) با لجبازی اصرار دارد او بمب‌ها را منفجر کند. اما به علت زمان بندی نامناسب، تانک نازی‌ها از بین نمی‌رود و درگیری شدیدی بین طرفین صورت می‌گیرد که کشته‌های زیادی می‌دهد.
 
لوکاس که در حال گمراه کردن ریکتر است به داستان گویی درباره‌ی فرمانده‌ی انگلیسی سابقش ادامه می‌دهد. اما ریتکتر حواسش جای دیگری است. اون از اتفاقای افتاده، پروژه فینیکس و داستانای اعضا به مشکوک بودن اوضاع پی برده است. هرمان آن چه که نشان می‌دهد نیست. در همین لحظه متفقین که با مرگ هیتلر به برلین هجوم آورده‌اند، شروع به بمباران هوایی می‌کنند. با یک انفجار، لوکاس فرصت پیدا می‌کند به وسیله‌ی چاقویی که پولینا دزدیده است به ریکتر حمله کرده و خودش را آزاد کند.
در همین حین هرمان فرایزینگر در دفترش با باقی سران نازی در حال جشن گرفتن است. انگار که مرگ هیتلر کودتایی بوده تا در طی آن پروژه‌ی فینیکس به سرانجام رسد و حالا زمان اجرای پروژه‌ی واقعی نازی‌ها فرا رسیده است. پروژه‌ای که باعث می‌شود نازی‌ها در قالب دیگری قدرت را به شکلی بزرگتر و با رایش چهارم ادامه دهند.
 
لوکاس با ریکتر میره و باقی اعضا را آزاد می‌کند. آرتور با چاقو انتقام ریچارد را گرفته و او را نیمه جان رها می‌کند تا بمیرد. در ادامه با همکاری اعضا می‌توانند مسیر خود را از کمپ باز کرده تا به ساختمان اقامت هرمان برسند. هرمان فرایزینگر در حال فرار با هواپیماست که در آخرین لحظات تیم موفق به دستگیری او می‌شوند. برخلاف تصور او همچنان خود را نباخته و از آینده‌ای متفاوت سخت می‌گوید. در نهایت او به دست پولینا و آرتور زنده زنده آتش زده می‌شود. اعضای تیم سوار هواپیما می‌شوند تا از برلین فرار کنند. نکته جالب اینجاست که تمامی مدار از جمله اسناد پروژه فونیکس در هواپیما قرار دارند. در هواپیما اسناد دیگری مثل پروژه نوا ۶ و ایثر نیز پیدا می‌کنند.
 
منبع: ویجیاتو
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.