حکایت عاشقانههای از دست رفته در «چند قدم بعد از خانه عتیق»
کتاب «چند قدم بعد از خانه عتیق» اثر امید شیخ باقری در انتشارات صاد منتشر شد.
کتاب «چند قدم بعد از خانه عتیق» اثر امید شیخ باقری در انتشارات صاد منتشر شد. این کتاب درباره انسانهایی است که منظم و مرتب و پاک و منزه نیستند؛ همانهایی که تا زمانی که به گرفتاری دچار نشدند سراغی از ماورا نمیگیرند. ممکن است برای یک توپ پارچه چادری یا یک پرس سبزی پلو با ماهیِ شب عید رسم همسفری و عقد اخوتشان را فراموش کنند. از رفیقشان که عصبانی میشوند خودشان را میان دود پکهای سنگینی که به سیگار میزنند، بخورند و یا ممکن است وقتی همسرشان از آنها گلایه میکند، دست روی وی بلند کنند.روحانیان کاروانهای حج، آن دمِ آخر و در جلسه توجیهی پیش از سفر یادآور میشوند که باید دست شُست و از همه سیاهیها پاک شد. کتاب «چند قدم بعد از خانه عتیق» ملغمهای از عاشقانهها و رفاقتهای از دست رفتهای است که روی کاغذ امیدی به زنده شدنشان وجود ندارد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«من بودم و عاطفه، در مرتعی سرسبز بر پایهی کوهی. از شور و شوقمان روی پا بند نمیشدیم. سر پنجه راه میرفتیم. سر پنجه میدویدیم. به دنبال هم، به گِرد هم. دستهای عاطفه تو دستهایم بود و پاهایش روی هوا، بر مدار دایرههای دور سرم میچرخیدند. روی زمین میچرخیدم و روی هوا میچرخاندمش. صدای قهقههمان گوش فلک را کر کردهبود. یک آن، فقط یک آن، دستهای عاطفه از دستهایم لغریدند و عاطفه میان دستهایم پر کشید و بالا رفت. بالا و بالاتر. صدای «عاطفه، عاطفه» ام توی گلو خفه میشد. حنجره، خود را میدرید، اما صدایی از آن بیرون نمیآمد که به جایی برسد یا نرسد، که کسی به فریادم برسد یا نرسد. هر وقت که از تلاش دست بر میداشتم، کلاغهایی از هر طرف، که تکههایی از عاطفه را بر منقارشان گرفته بودند، بر من میباریدند و من را زیر جزء جزء عاطفه دفن میکردند.»
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«من بودم و عاطفه، در مرتعی سرسبز بر پایهی کوهی. از شور و شوقمان روی پا بند نمیشدیم. سر پنجه راه میرفتیم. سر پنجه میدویدیم. به دنبال هم، به گِرد هم. دستهای عاطفه تو دستهایم بود و پاهایش روی هوا، بر مدار دایرههای دور سرم میچرخیدند. روی زمین میچرخیدم و روی هوا میچرخاندمش. صدای قهقههمان گوش فلک را کر کردهبود. یک آن، فقط یک آن، دستهای عاطفه از دستهایم لغریدند و عاطفه میان دستهایم پر کشید و بالا رفت. بالا و بالاتر. صدای «عاطفه، عاطفه» ام توی گلو خفه میشد. حنجره، خود را میدرید، اما صدایی از آن بیرون نمیآمد که به جایی برسد یا نرسد، که کسی به فریادم برسد یا نرسد. هر وقت که از تلاش دست بر میداشتم، کلاغهایی از هر طرف، که تکههایی از عاطفه را بر منقارشان گرفته بودند، بر من میباریدند و من را زیر جزء جزء عاطفه دفن میکردند.»
منبع : باشگاه خبرنگاران جوان
ارسال نظرات