ایرانیها جنس خارجی لازم ندارند!
۱۳ صفر سال ۱۱۹۳ قمری، «کریمخان زند» درگذشت.
پس از فروپاشی حکومت صفویان در ایران آشوب و ناامنی بود و همه مدعی تاج و تخت بودند تا اینکه نادرشاه افشار دوباره ایران را یکپارچه و نیرومند کرد. پس از فروپاشی حکومت افشاریان نیز «محمد کریم بهادر خان زند» همین کار را کرد و دوباره امنیت و آسایش به ایران بازگشت. این یکی را مردم آن روزگار خوب شانس آوردند؛ کریمخان حدود ۳۰ سال حکومت کرد از سال ۱۱۲۸ تا ۱۱۵۷ شمسی و تاریخ میگوید دوره ثبات و آرامش و دادگری بود. آن سالها در ایران، «عهد کریم» بود و دوره رونق صنعت و تجارت بود و بهقول شاعر دوره زندیه:
به فن ریاست بُدی مجتهد به ارباب دانش بُدی معتمد
به عدل و به انصاف داور بُدی مربی شرع پیَمبر بُدی
من گندم و جو به عهد کریم بهایش بُدی پنج قیراط سیم
در آن عهد بیبرکتی مات بود جهان پر ز نعما و برکات بود
به فن ریاست بُدی مجتهد به ارباب دانش بُدی معتمد
به عدل و به انصاف داور بُدی مربی شرع پیَمبر بُدی
من گندم و جو به عهد کریم بهایش بُدی پنج قیراط سیم
در آن عهد بیبرکتی مات بود جهان پر ز نعما و برکات بود
حکایت آن ۳ کریم!
وکیلالرعایا مثل اسمش، کریم و سخاوتمند هم بود و مردمدار که باشی و سخاوتمند هم باشی دیگر همه عاشقت میشوند. برای همین است که روایتهای تاریخی دلنشینی درباره بخشش و بزرگواری و کاردانی کریمخان هنوز میان ایرانیها رواج دارد. ازجمله حکایت آن ۳ کریم: «میگویند کریمخان روزی به باغش نشست و میلش به کشیدن قلیانی کشید. همان وقت درویشی را دید که گاه چشم به او میدوزد و گاه روی به آسمان کرده و کلهای میجنباند و با کسی به نجوا سخنی میگوید.
خان او را پیش خود خواند و پرسید: درویش، شوریدهحالت میبینم، بگو تا بدانم، که هستی و نامت چیست؟ درویش گفت: درویشم و خاکسترنشینِ آتشِ قلیانت هستم و کریم، نامم. شاه گفت: مبارکت باد، خوب نامی است، اما چرا دگرگون احوالی؟ از چه و با که سخن میگفتی؟ قلندر گفت: تو کریمی و من هم کریم و خدا هم کریم است. یعنی ما، هر سه، کریم نامیم، با تو راست میگویم، سرِ ناسازگاری با کریمِ کائنات داشتم، که این کریم، که من باشم چرا بندهای مفلسم و آن کریم، که تو باشی، هم خانی و هم شاه و هم وکیل؟ خان بخندید و گفت: خدا صدایت را شنید رفع نیازت را به من حواله کرد بگو چه میخواهی؟ درویش گفت: همین قلیان تو، مرا بس. خانِ زند قلیانش را به او بخشید.درویش فیالفور بهسوی بازار شتافت. بزرگی از بزرگان، قلیان را دید و پسندید و شایسته پیشکشِ خانِ زندش دانست، جیب درویش را پر از سکه کرد و بیدرنگ سوی ارگ شاه شتافت.
روزگاری نه چندان زیاد گذشت. روزی، همان باغ و همان قلیان بود و کریمخان هم مشغول. بازی دهر درویشِ خوشکام را هم باز، پای بدان جای کشید، برای سپاس و حقشناسی. سرخوش و دلشاد. شاه پرسید چگونه احوالی درویش؟ درویش چشم به قلیان و رو به رخِ خوشِ شاه کرد و گفت: بنازم کرامتِ کریمِ کائنات را که در چشماندازش، نه تو کریمی و نه من. کریم، فقط خودِ اوست که از قلیان تو مرا از مال دنیا بینیاز ساخت و قلیان تو را هم باز به خودت بخشید. کریم خان زند پکی جانانه به قلیانش زد و گفت: چه نیکاندیش و نکوگفتاری درویش. من و تو فقط در این روزگار به نام کریمایم، کرامت از آن اوست».
خان او را پیش خود خواند و پرسید: درویش، شوریدهحالت میبینم، بگو تا بدانم، که هستی و نامت چیست؟ درویش گفت: درویشم و خاکسترنشینِ آتشِ قلیانت هستم و کریم، نامم. شاه گفت: مبارکت باد، خوب نامی است، اما چرا دگرگون احوالی؟ از چه و با که سخن میگفتی؟ قلندر گفت: تو کریمی و من هم کریم و خدا هم کریم است. یعنی ما، هر سه، کریم نامیم، با تو راست میگویم، سرِ ناسازگاری با کریمِ کائنات داشتم، که این کریم، که من باشم چرا بندهای مفلسم و آن کریم، که تو باشی، هم خانی و هم شاه و هم وکیل؟ خان بخندید و گفت: خدا صدایت را شنید رفع نیازت را به من حواله کرد بگو چه میخواهی؟ درویش گفت: همین قلیان تو، مرا بس. خانِ زند قلیانش را به او بخشید.درویش فیالفور بهسوی بازار شتافت. بزرگی از بزرگان، قلیان را دید و پسندید و شایسته پیشکشِ خانِ زندش دانست، جیب درویش را پر از سکه کرد و بیدرنگ سوی ارگ شاه شتافت.
روزگاری نه چندان زیاد گذشت. روزی، همان باغ و همان قلیان بود و کریمخان هم مشغول. بازی دهر درویشِ خوشکام را هم باز، پای بدان جای کشید، برای سپاس و حقشناسی. سرخوش و دلشاد. شاه پرسید چگونه احوالی درویش؟ درویش چشم به قلیان و رو به رخِ خوشِ شاه کرد و گفت: بنازم کرامتِ کریمِ کائنات را که در چشماندازش، نه تو کریمی و نه من. کریم، فقط خودِ اوست که از قلیان تو مرا از مال دنیا بینیاز ساخت و قلیان تو را هم باز به خودت بخشید. کریم خان زند پکی جانانه به قلیانش زد و گفت: چه نیکاندیش و نکوگفتاری درویش. من و تو فقط در این روزگار به نام کریمایم، کرامت از آن اوست».
حکایت واردات اشیاء فرنگی به ایران
درباره کریمخان حکایت و روایت مشهور بسیار است، ولی حکایتهایی هم هست که کمتر شنیده شده؛ از جمله روایت بازرگانان انگلیسی و ظروف چینی: «روزی که نمایندگان انگلستان با او [کریمخان]درباره صادرات و واردات صحبت میکردند کریمخان بشقاب چینی را که به عنوان پیشکش تقدیمش داشته بودند به زمین زد و بشقاب ریز ریز شد. آنگاه بشقاب مسین کاشان را خواست و به زمین انداخت. بشقاب سالم ماند. کریم خان گفت: صلاح مردم ایران این است که با همین ظروف مسین آشنا باشند. آنان مردمی فقیرند و ظروف چینی به دردشان نمیخورد. ظرف مسین همه وقت سالم میماند».
کریمخان از انگلیسیها خوشش نمیآمد و با این شرایط معلوم است انگلیسیها و خارجیها هم از او خوششان نمیآمد. در تاریخ ثبت است که کریمخان بیم داشت انگلیسیها همانطور که در هند نفوذ کردند و آن را مال خود کردند چنین کاری را با ایران هم انجام دهند و یکنمونهاش روایتی بهنقل از «رستم التواریخ» که بسیار شیرین است: «در آن زمان ایلچی از جانب دولت... انگلیز [انگلیس]به دربار... والاجاه کریمخان... آمد. آن والاجاه مدتی او را طلب ننمود و به نزد خود او را حاضر نساخت. وزراء به خدمتش عرض نمودند که ایلچی از جانب پادشاه انگلیز آمده، چرا او را به حضور خود طلب نمیفرمایی؟ فرمود... ایلچی را به خدمت او برید و کارش را انجامی بدهید و اگر با ما کاری دارد، ما با وی کاری نداریم.
بعد از مباحثه بسیار به وزرای خود فرمود که آن چه شما از ایشان احساس نمودهاید مطلب و حاجت ایشان چیست؟ عرض نمودند که مطلب و حاجت ایشان آن است که با پادشاه ایران بنای دوستی و آمد و شد گذارند و از نفایس فرنگ و هندوستان ارمغانیها و هدیهها و تحفهها به حضرتش آورند و بالیوس (نماینده محلی دول اروپایی در بنادر) ایشان در ایران جای گیرد و بنای معامله گذارد و امتعه و اقمشه و ظروف و آلات و اسباب از فرنگ و هند به ایران آورند... و امور رواج یابد.
از شنیدن این سخنان بسیار خندید و گفت: دانستم مطلب ایشان را، میخواهند به ریشخند و لطایفالحیل پادشاهی ایران را مالک و متصرف گردند. چنان که ممالک هندوستان را به خدعه و مکر و تزویر و نیرنگ و حیله و... به چنگ آوردهاند.
مانند رستم دستان به دو زانو نشست و دست بر قبضه شمشیر خود گرفت و مانند نرّه شیر غرید و فرمود ما ریشخند فرنگی به ریش خود نمیپذیریم و اهل ایران را به هیچوجه منالوجوه احتیاجی به امتعه و اقمشه و اشیاء فرنگی نیست، زیرا که پنبه و پشم و کرک و ابریشم و کتان در ایران زیاده از حد و اندازه میباشد. اهل ایران هرچه میخواهند خود ببافند و بپوشند و اگر چنان چه شکر لاهوری نباشد شکر مازندرانی و عسل و شیره انگوری و شیره خرما اهل ایران را کافی است».
کریمخان از انگلیسیها خوشش نمیآمد و با این شرایط معلوم است انگلیسیها و خارجیها هم از او خوششان نمیآمد. در تاریخ ثبت است که کریمخان بیم داشت انگلیسیها همانطور که در هند نفوذ کردند و آن را مال خود کردند چنین کاری را با ایران هم انجام دهند و یکنمونهاش روایتی بهنقل از «رستم التواریخ» که بسیار شیرین است: «در آن زمان ایلچی از جانب دولت... انگلیز [انگلیس]به دربار... والاجاه کریمخان... آمد. آن والاجاه مدتی او را طلب ننمود و به نزد خود او را حاضر نساخت. وزراء به خدمتش عرض نمودند که ایلچی از جانب پادشاه انگلیز آمده، چرا او را به حضور خود طلب نمیفرمایی؟ فرمود... ایلچی را به خدمت او برید و کارش را انجامی بدهید و اگر با ما کاری دارد، ما با وی کاری نداریم.
بعد از مباحثه بسیار به وزرای خود فرمود که آن چه شما از ایشان احساس نمودهاید مطلب و حاجت ایشان چیست؟ عرض نمودند که مطلب و حاجت ایشان آن است که با پادشاه ایران بنای دوستی و آمد و شد گذارند و از نفایس فرنگ و هندوستان ارمغانیها و هدیهها و تحفهها به حضرتش آورند و بالیوس (نماینده محلی دول اروپایی در بنادر) ایشان در ایران جای گیرد و بنای معامله گذارد و امتعه و اقمشه و ظروف و آلات و اسباب از فرنگ و هند به ایران آورند... و امور رواج یابد.
از شنیدن این سخنان بسیار خندید و گفت: دانستم مطلب ایشان را، میخواهند به ریشخند و لطایفالحیل پادشاهی ایران را مالک و متصرف گردند. چنان که ممالک هندوستان را به خدعه و مکر و تزویر و نیرنگ و حیله و... به چنگ آوردهاند.
مانند رستم دستان به دو زانو نشست و دست بر قبضه شمشیر خود گرفت و مانند نرّه شیر غرید و فرمود ما ریشخند فرنگی به ریش خود نمیپذیریم و اهل ایران را به هیچوجه منالوجوه احتیاجی به امتعه و اقمشه و اشیاء فرنگی نیست، زیرا که پنبه و پشم و کرک و ابریشم و کتان در ایران زیاده از حد و اندازه میباشد. اهل ایران هرچه میخواهند خود ببافند و بپوشند و اگر چنان چه شکر لاهوری نباشد شکر مازندرانی و عسل و شیره انگوری و شیره خرما اهل ایران را کافی است».
منبع : فارس
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
قابل توجه مدعیان حکومت اسلامی که خود و فرزندانشان دل در گرو غرب و مدرنیته غربی دارند !
داستانهای جابی بود . چقدر واقعیت دارد ؟ الله و اعلم