تفحص پیکر شهید حاج رضا فرزانه در سوریه + فیلم
سردار شهید حاج رضا فرزانه در ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در منطقه هوبر سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش به دست گروههای تکفیری افتاد و سرانجام پس از ۶ سال تفحص شد و به میهن بازگشت.
به گزارش تابناک جوان ، پیکر مطهر سردار شهید حاج رضا فرزانه پس از شش سال تفحص شد و در روزهای اول محرم به میهن اسلامیمان بازگشت.
حاج رضا فرزانه را پیش از شهادتش میشناختم. یکبار که همراه رزمندگان لشکر عملیاتی ۲۷ محمدرسول الله (ص) برای بزرگداشت حاج احمد متوسلیان به مریوان رفته بودیم، سرسفره شام گفتند فرمانده لشکر ۲۷ اینجاست و مصاحبه کوتاهی با ایشان انجام دادم. تواضع و صفای خاص حاجی در آن گفتوگوی کوتاه باعث شد تا در ذهنم ماندگار شود. گذشت تا اینکه خبر شهادتش در سوریه، به تاریخ ۲۲ بهمن ماه ۹۴ مخابره شد. آن موقع پیکر حاج رضا نیامده بود (هنوز هم نیامده است) و معذوراتی برای گفتگو با خانوادهاش داشتیم. کمی که گذشت فراموشی بین ما و یاد حاجی فاصله انداخت تا اینکه محمد گزیان از بچههای عقیدتی و نظارت حوزه ۲۱۵ ایثار همراه آقای پهلوان فرهنگی این حوزه وقت گفتوگویی را با خانواده شهید هماهنگ کردند. حالا باید از شهیدی مینوشتم که از قبل میشناختمش.
عصر یک روز شهریور ماهی باز من و محمد گزیان و موتور سرحالش، توی خیابانهای خسته تهران بالا و پایین میشویم. مقصدمان این بار محله مهرآباد جنوبی منزل پدری شهید فرزانه است و از قرار همسر و فرزندان شهید نیز آنجا جمع شدهاند. اکیپ ما این بار هم با حضور پدر شهید آقا عبدالهی کامل است. البته برادر بزرگترم رضا محمدی هم که خودش از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس است، چند وقتی میشود همراهیمان میکند و همگی ساعت شش غروب در خیابان شمشیری حاضر میشویم.داخل خانه همه جمع هستند. مادر شهید، همسر و دو پسرش و برادر و خواهر کوچکترش و یکی از خواهرزادههایش و... تنها جای خود حاجی و پدرش خالی است که انگار چند سالی میشود فوت کرده و حالا او و حاج رضا میتوانند خاطرات جنگ را با هم مرور کنند؛ چراکه مرحوم فرزانه پدر حاجرضا هم خودش از رزمندگان دفاع مقدس بود.
عصر یک روز شهریور ماهی باز من و محمد گزیان و موتور سرحالش، توی خیابانهای خسته تهران بالا و پایین میشویم. مقصدمان این بار محله مهرآباد جنوبی منزل پدری شهید فرزانه است و از قرار همسر و فرزندان شهید نیز آنجا جمع شدهاند. اکیپ ما این بار هم با حضور پدر شهید آقا عبدالهی کامل است. البته برادر بزرگترم رضا محمدی هم که خودش از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس است، چند وقتی میشود همراهیمان میکند و همگی ساعت شش غروب در خیابان شمشیری حاضر میشویم.داخل خانه همه جمع هستند. مادر شهید، همسر و دو پسرش و برادر و خواهر کوچکترش و یکی از خواهرزادههایش و... تنها جای خود حاجی و پدرش خالی است که انگار چند سالی میشود فوت کرده و حالا او و حاج رضا میتوانند خاطرات جنگ را با هم مرور کنند؛ چراکه مرحوم فرزانه پدر حاجرضا هم خودش از رزمندگان دفاع مقدس بود.
اهل پارتیبازی نبود
فاطمه قمری مادر شهید پیرزنی آذریزبان است و فارسی را به سختی صحبت میکند. قبل از همه به سراغ او میروم و میگویم من خودم آذریزبانم، ترکی صحبت کنیم؟ میپذیرد و صحبتهایش از حاج رضا را این طور شروع میکند: آقا رضا از پارتیبازی خوشش نمیآمد. بعد از جنگ که برادرش میخواست سربازی برود، هیچ اقدامی نکرد و برادرش سرباز ارتش شد و دو سال در دهلران خدمت کرد. من خیلی ناراحت شدم. گفتم چرا هوای برادرت را نداشتی. میآوردیش پیش خودت خدمت کند. او هم گفت نخواستم از موقعیتم سوءاستفاده کنم. تو راضی هستی آن دنیا گیر بیفتم. راضی هستی آتش جهنم به من برسد؟
حین صحبتهای مادر، جواد فرزانه برادر شهید سمت دیگر اتاق نشسته و با یادآوری خاطرات سربازی سختش در منطقه مرزی دهلران لبخند میزند. از مادر شهید میپرسم بچگیهای حاج رضا چطور بود، شیطنت نمیکرد؟ پاسخ میدهد: نه اصلاً اذیتم نکرد. بچه خوبی بود. پدرش از چهار، پنج سالگی دستش را میگرفت و میبردش مسجد. بزرگتر که شد از بسیجیهای فعال مسجد امام جعفرصادق (ع) شد. یکی از دوستانش به اسم بیک محمدی که در عملیات رمضان به اسارت درآمد، آقا رضا دیگر نتوانست تحمل کند و گفت میروم جبهه تا او را پیدا کنم. با این بهانه میخواست راه جبهه رفتنش را باز کند. کمی بعد سپاهی شد و مرتب جبهه میرفت و چند بار مجروح شد. پدرش هم گاهی جبهه میرفت و پدر و پسر همرزم بودند.
مجروحیتها و جبهه رفتنهای پی در پی حاجرضا طوری بود که وقتی از مادر میخواهم خاطرهای از او تعریف کند، با لحن خاصی میگوید: موقع جنگ من همیشه پیراهن مشکیام را آماده کرده بودم تا اگر آقا رضا شهید شد، پیراهن سیاهم دم دست باشد. یادم است یکبار که خبر دادند مجروح شده، به بیمارستان لقمان الدوله رفتیم. گلولهای به سر و چشم آقا رضا خورده و انگار پشت چشمش مانده بود. مردمک چشمش طوری میچرخید که آدم دلش ریش ریش میشد. اما رضا تا ما را دید گفت مادر اگر میخواهی گریه کنی داخل اتاق نیا. دل قرص و محکمی داشت و کمی که حالش بهتر شد باز به جبهه برگشت.
حین صحبتهای مادر، جواد فرزانه برادر شهید سمت دیگر اتاق نشسته و با یادآوری خاطرات سربازی سختش در منطقه مرزی دهلران لبخند میزند. از مادر شهید میپرسم بچگیهای حاج رضا چطور بود، شیطنت نمیکرد؟ پاسخ میدهد: نه اصلاً اذیتم نکرد. بچه خوبی بود. پدرش از چهار، پنج سالگی دستش را میگرفت و میبردش مسجد. بزرگتر که شد از بسیجیهای فعال مسجد امام جعفرصادق (ع) شد. یکی از دوستانش به اسم بیک محمدی که در عملیات رمضان به اسارت درآمد، آقا رضا دیگر نتوانست تحمل کند و گفت میروم جبهه تا او را پیدا کنم. با این بهانه میخواست راه جبهه رفتنش را باز کند. کمی بعد سپاهی شد و مرتب جبهه میرفت و چند بار مجروح شد. پدرش هم گاهی جبهه میرفت و پدر و پسر همرزم بودند.
مجروحیتها و جبهه رفتنهای پی در پی حاجرضا طوری بود که وقتی از مادر میخواهم خاطرهای از او تعریف کند، با لحن خاصی میگوید: موقع جنگ من همیشه پیراهن مشکیام را آماده کرده بودم تا اگر آقا رضا شهید شد، پیراهن سیاهم دم دست باشد. یادم است یکبار که خبر دادند مجروح شده، به بیمارستان لقمان الدوله رفتیم. گلولهای به سر و چشم آقا رضا خورده و انگار پشت چشمش مانده بود. مردمک چشمش طوری میچرخید که آدم دلش ریش ریش میشد. اما رضا تا ما را دید گفت مادر اگر میخواهی گریه کنی داخل اتاق نیا. دل قرص و محکمی داشت و کمی که حالش بهتر شد باز به جبهه برگشت.
جانبازی که رزمنده مدافع حرم شد
آن طور که از صحبتهای مادر شهید و سایر اعضای خانواده برمیآید، شهید فرزانه در دوران جنگ به قدر کافی مجروحیت یافته و به اصطلاح دینش را ادا کرده بود. اما این جانباز دفاع مقدس، باز عزم حضور در جبهه دفاع از حرم میکند. از مادر شهید میپرسم وقتی میخواست سوریه برود، خبر داشتید؟
میگوید: بله من خبر داشتم. یکی دو روز قبل از اعزامش خانه ما آمد و با هم به خانه خواهرش رفتیم. قول گرفته بود به آنها چیزی نگویم، اما من دلم رضا نداد و ماجرا را به دخترهایم گفتم. آقا رضا شب اینجا ماند و صبحش چند تا نان سنگک گرفته بود. گفتم رضا جان تو نباشی من چطور لب به این نانها بزنم. فقط گفت دعا کن عاقبت به خیر شوم. من هم گفتم خدایا هرچه میخواهد به او بده. بعد از من خداحافظی کرد و اجازه نداد تا حیاط بدرقهاش کنم. گفت پاهایت درد میکند. این آخرین دیدارمان بود. آقا رضا از در خارج شد و دیگر بازنگشت.
میگوید: بله من خبر داشتم. یکی دو روز قبل از اعزامش خانه ما آمد و با هم به خانه خواهرش رفتیم. قول گرفته بود به آنها چیزی نگویم، اما من دلم رضا نداد و ماجرا را به دخترهایم گفتم. آقا رضا شب اینجا ماند و صبحش چند تا نان سنگک گرفته بود. گفتم رضا جان تو نباشی من چطور لب به این نانها بزنم. فقط گفت دعا کن عاقبت به خیر شوم. من هم گفتم خدایا هرچه میخواهد به او بده. بعد از من خداحافظی کرد و اجازه نداد تا حیاط بدرقهاش کنم. گفت پاهایت درد میکند. این آخرین دیدارمان بود. آقا رضا از در خارج شد و دیگر بازنگشت.
دو روز بعد از ازدواج جبهه رفت
معصومه ولی همسر شهید فرزانه است. روحیه بسیاری خوبی دارد و خودش میگوید از روز شهادت حاج رضا، چون میداند او جانش را در مسیر ارزشمندی از دست داده است، سعی میکند پرروحیه باشد و هیچ وقت پیش دیگران دلتنگیهایش را بروز ندهد. کمی که گفتگو میکنیم متوجه میشوم خانم ولی بیشتر همرزم حاج رضا بوده تا همسرش. یعنی نمیشود از جوانان دهه ۶۰ باشی و درگیر مسائل جنگ نشوی. مخصوصاً اینکه همسرت از رزمندههای پای کار جبهه و جنگ هم باشد. همسر شهید در ابتدای همکلامیمان میگوید: ما سال ۶۲ عقد کردیم. آن موقع حاج رضا ۱۹ سال داشت. عقدمان را هم حضرت آقا خواندند که رئیسجمهور وقت بودند. حاج رضا عضو سپاه ولی امر بود و در دفتر ریاست جمهوری کار میکرد. اما این مسئله باعث نمیشد که جبهه نرود. تنها دو ماه بعد از عقدمان رفت جبهه. البته قبلش از من اجازه خواست. گفتم من هیچ مشکلی ندارم. به خوبی درک میکردم در شرایط جنگی کشورمان من هم به عنوان یک همسر رزمنده، دینی به گردن دارم که باید با صبر و تحملم آن را ادا کنم.
همسر شهید ادامه میدهد: «شهریور ۶۳ با هم ازدواج کردیم. شاید باورش برای دیگران سخت باشد که حاجی تنها دو روز بعد از ازدواجمان باز راهی جبهه شد. یادم است یکی از دوستانش به نام حاج اصغر گفته بود آقا رضا شما تنها دو روز از ازدواجتان میگذرد میخواهی جبهه بروی؟ حاج رضا هم گفته بود: «بله میروم و میدانم که همسرم این راه را پذیرفته و مسیری که میروم را قبول دارد.» واقعاً هم من از ته دل راضی به جبهه رفتنش بودم. یادم است زمان عقدمان حضرت آقا حرف جالبی زدند. به عروس دامادهای حاضر گفتند ساده زندگی کنید و زن و مرد دست هم را بگیرید و خودتان را به عرش برسانید. این حرف آقا آویزه گوش ما شد و سعی کردیم در تمام مراحل زندگی آن را عمل کنیم.»
همسر شهید ادامه میدهد: «شهریور ۶۳ با هم ازدواج کردیم. شاید باورش برای دیگران سخت باشد که حاجی تنها دو روز بعد از ازدواجمان باز راهی جبهه شد. یادم است یکی از دوستانش به نام حاج اصغر گفته بود آقا رضا شما تنها دو روز از ازدواجتان میگذرد میخواهی جبهه بروی؟ حاج رضا هم گفته بود: «بله میروم و میدانم که همسرم این راه را پذیرفته و مسیری که میروم را قبول دارد.» واقعاً هم من از ته دل راضی به جبهه رفتنش بودم. یادم است زمان عقدمان حضرت آقا حرف جالبی زدند. به عروس دامادهای حاضر گفتند ساده زندگی کنید و زن و مرد دست هم را بگیرید و خودتان را به عرش برسانید. این حرف آقا آویزه گوش ما شد و سعی کردیم در تمام مراحل زندگی آن را عمل کنیم.»
حاج حسین دستم را بگیر!
محمد رسول متولد سال ۶۶، مسعود متولد سال ۷۱ و محمد حسین متولد سال ۸۰، سه فرزند خانم ولی و شهید فرزانه هستند که ماحصل زندگی حدوداً ۳۲ سالهشان به شمار میروند. همسرش شهید در ادامه حرفهایش میگوید: «وقتی که محمد رسول به دنیا آمد، حاج رضا تا ۱۰ روز منطقه بود و اصلاً خبر نداشت که بابا شده است. همسرم یک رزمنده بود و از نظر من تا آخر عمرش هم رزمنده ماند. زندگی کردن در کنار چنین آدمی لطف خاصی دارد که تمام سختیها را آسان میکند.»
شهید فرزانه چند سال آخر خدمتش در سپاه به فرماندهی لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) میرسد و تا سال ۹۱ که بازنشسته میشود، در این سمت خدمت میکند. یعنی همان جایگاهی که شهدا و بزرگانی، چون احمد متوسلیان، محمد ابراهیم همت، رضا دستواره و عباس کریمی داشتند. اما همسر شهید تأکید میکند که: «وقتی حاجی فرمانده لشکر شد، برادر و خواهرهایش هم از این موضوع خبر نداشتند. حتی بچههای خودمان تا مدتی از موضوع بیخبر بودند. حاجی اصلاً اهل تظاهر نبود. سعی میکرد سادگی زندگیاش را حفظ کند و به هیچ عنوان سمتها و جایگاهها او را به خودش غره نمیکرد.»
از همسر شهید میپرسم، چطور میشود که یک جانباز دفاع مقدس باز هم تصمیم میگیرد عازم نبرد در جبهه دفاع از حرم شود؟ در پاسخ میگوید: «از همان اولین روزهای شروع جنگ در سوریه، حاج رضا تصمیم به رفتن داشت. اما با اعزامش مخالفت میکردند. حاج حسین همدانی که رفت، حاج رضا هم میخواست همراهش شود، اما باز نشد تا اینکه حاج حسین همدانی به شهادت رسید. وقتی این خبر رسید، همسرم در ستاد مرکزی راهیان نور سمتی داشت و اتفاقاً آن روز هم در مناطق غربی کشور بود. پسر کوچکم به ایشان پیامک داد که بابا، حاج حسین همدانی آسمانی شد. چند دقیقه بعدش حاج رضا زنگ زد و گفت خانم این بچه چه میگوید؟ من گفتم گویا حاج حسین همدانی شهید شده است. همسرم خیلی به هم ریخت. پس فردا خودش را به تهران رساند و گفت که دیگر طاقت ماندن ندارد. باز این در و آن در زد تا اینکه توانست مجوز اعزامش را بگیرد.»
طبق گفته همسر شهید، حاج رضا این بار برای اعزام به سوریه از خود شهید همدانی استمداد میطلبد. همسر شهید میگوید: «آقا مهدی فرزند شهید همدانی میگفت بعد از شهادت پدرم وقتی گوشیاش را روشن کردم، یک پیامک از حاج رضا به این مضمون آمد که «حاج حسین دست ما را هم بگیر». وقتی این پیامک را دیدم، فهمیدم حاج آقا فرزانه هم به زودی شهید میشود.»
گویا یک هفته قبل از اربعین سال ۹۴ موضوع اعزام شهید فرزانه قطعی میشود. اما سید محمود حسینی از دوستانش با اصرار میخواهد حاجی در سفر اربعین کمک حالش بشود و اینطور میشود که حاجی به همراه همسر و پسر کوچکشان به زیارت عتبات عالیات میآیند. مدت کمی بعد از بازگشت، در حالی که حاج رضا همچنان مشغول آموزش تعدادی از نیروهای داوطلب جبهه دفاع از حرم بود، از او خواسته میشود به همراه نیروهایش اعزام شوند. حاج رضا ۱۲ دی ماه میرود و ۲۲ بهمن به شهادت میرسد.
شهید فرزانه چند سال آخر خدمتش در سپاه به فرماندهی لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) میرسد و تا سال ۹۱ که بازنشسته میشود، در این سمت خدمت میکند. یعنی همان جایگاهی که شهدا و بزرگانی، چون احمد متوسلیان، محمد ابراهیم همت، رضا دستواره و عباس کریمی داشتند. اما همسر شهید تأکید میکند که: «وقتی حاجی فرمانده لشکر شد، برادر و خواهرهایش هم از این موضوع خبر نداشتند. حتی بچههای خودمان تا مدتی از موضوع بیخبر بودند. حاجی اصلاً اهل تظاهر نبود. سعی میکرد سادگی زندگیاش را حفظ کند و به هیچ عنوان سمتها و جایگاهها او را به خودش غره نمیکرد.»
از همسر شهید میپرسم، چطور میشود که یک جانباز دفاع مقدس باز هم تصمیم میگیرد عازم نبرد در جبهه دفاع از حرم شود؟ در پاسخ میگوید: «از همان اولین روزهای شروع جنگ در سوریه، حاج رضا تصمیم به رفتن داشت. اما با اعزامش مخالفت میکردند. حاج حسین همدانی که رفت، حاج رضا هم میخواست همراهش شود، اما باز نشد تا اینکه حاج حسین همدانی به شهادت رسید. وقتی این خبر رسید، همسرم در ستاد مرکزی راهیان نور سمتی داشت و اتفاقاً آن روز هم در مناطق غربی کشور بود. پسر کوچکم به ایشان پیامک داد که بابا، حاج حسین همدانی آسمانی شد. چند دقیقه بعدش حاج رضا زنگ زد و گفت خانم این بچه چه میگوید؟ من گفتم گویا حاج حسین همدانی شهید شده است. همسرم خیلی به هم ریخت. پس فردا خودش را به تهران رساند و گفت که دیگر طاقت ماندن ندارد. باز این در و آن در زد تا اینکه توانست مجوز اعزامش را بگیرد.»
طبق گفته همسر شهید، حاج رضا این بار برای اعزام به سوریه از خود شهید همدانی استمداد میطلبد. همسر شهید میگوید: «آقا مهدی فرزند شهید همدانی میگفت بعد از شهادت پدرم وقتی گوشیاش را روشن کردم، یک پیامک از حاج رضا به این مضمون آمد که «حاج حسین دست ما را هم بگیر». وقتی این پیامک را دیدم، فهمیدم حاج آقا فرزانه هم به زودی شهید میشود.»
گویا یک هفته قبل از اربعین سال ۹۴ موضوع اعزام شهید فرزانه قطعی میشود. اما سید محمود حسینی از دوستانش با اصرار میخواهد حاجی در سفر اربعین کمک حالش بشود و اینطور میشود که حاجی به همراه همسر و پسر کوچکشان به زیارت عتبات عالیات میآیند. مدت کمی بعد از بازگشت، در حالی که حاج رضا همچنان مشغول آموزش تعدادی از نیروهای داوطلب جبهه دفاع از حرم بود، از او خواسته میشود به همراه نیروهایش اعزام شوند. حاج رضا ۱۲ دی ماه میرود و ۲۲ بهمن به شهادت میرسد.
بابا رضا دوست صمیمیمان بود
بعد از گفتگو با همسر شهید، به سراغ دو پسرشان میروم که برای خودشان مردی شدهاند. مسعود فرزانه فرزند دوم حاج رضا است که گویا نقشی محوری در خانه دارد. مسعود با وجود اینکه ۲۴ سال بیشتر ندارد، پختهتر از سنش به نظر میرسد. از او در مورد پدر میپرسم و اینکه چه تعریفی از حاج رضا فرزانه دارد. مسعود پاسخ میدهد: «زندگی افراد نظامی با سایرین فرق دارد. اما پدرم اوقاتی که در خانه بود، سعی میکردم وقتش را با ما بگذراند و نه تنها یک پدر خوب، بلکه یک رفیق خوب بود. با ما کشتی میگرفت و سر به سرمان میگذاشت. حاجی برای ما بیشتر یک دوست بود تا پدر.»
مسعود از روزهایی تعریف میکند که حاج رضا او را از دوران خردسالی همراه خودش به هیئات مذهبی میبرد. یعنی در تربیت او و دو برادر دیگرش همان روشی را طی میکرد که سالها قبل پدر خود حاجی در تربیت او در پیش گرفته و او را با خود به مسجد میبرد. فرزند شهید در ادامه میگوید: «پدرم تکیه کلامی داشت که هرکاری میکنید فقط مراقب عاقبت به خیریتان باشید. خیلیها در این نظام به جاهایی رسیدند ولی عاقبت به خیر نشدند. شما همیشه طوری رفتار کنید که بتوانید عاقبت به خیری را نصیب خودتان بکنید. به نظر من پدرم خودش بیشتر از همه به این نصیحت عمل کرد و با شهادتش عاقبت به خیر شد.»
فتنه ۸۸ یکی از آوردگاههایی است که تجربه نشان داده بسیاری از شهدای مدافعان حرم با جدیت به آن ورود کرده بودند. به همین خاطر از مسعود در مورد حضور پدرش در میدان مبارزه با فتنهگران میپرسم و او هم توضیح میدهد که حاج رضا در آن دوران به عنوان فرمانده لشکر عملیاتی ۲۷ روز و شب در مقابله با فتنهگران بود و حتی در مقطعی یک ماه و نیم به خانه نمیآید و به دلیل احساس مسئولیتی که داشت، تمام این مدت را در محل کار و سر پستش سپری میکند.
مسعود از روزهایی تعریف میکند که حاج رضا او را از دوران خردسالی همراه خودش به هیئات مذهبی میبرد. یعنی در تربیت او و دو برادر دیگرش همان روشی را طی میکرد که سالها قبل پدر خود حاجی در تربیت او در پیش گرفته و او را با خود به مسجد میبرد. فرزند شهید در ادامه میگوید: «پدرم تکیه کلامی داشت که هرکاری میکنید فقط مراقب عاقبت به خیریتان باشید. خیلیها در این نظام به جاهایی رسیدند ولی عاقبت به خیر نشدند. شما همیشه طوری رفتار کنید که بتوانید عاقبت به خیری را نصیب خودتان بکنید. به نظر من پدرم خودش بیشتر از همه به این نصیحت عمل کرد و با شهادتش عاقبت به خیر شد.»
فتنه ۸۸ یکی از آوردگاههایی است که تجربه نشان داده بسیاری از شهدای مدافعان حرم با جدیت به آن ورود کرده بودند. به همین خاطر از مسعود در مورد حضور پدرش در میدان مبارزه با فتنهگران میپرسم و او هم توضیح میدهد که حاج رضا در آن دوران به عنوان فرمانده لشکر عملیاتی ۲۷ روز و شب در مقابله با فتنهگران بود و حتی در مقطعی یک ماه و نیم به خانه نمیآید و به دلیل احساس مسئولیتی که داشت، تمام این مدت را در محل کار و سر پستش سپری میکند.
مدافعان ناموس ولایت
محمد حسین پسر کوچک حاج رضاست که گویا یار غار او هم بوده و در بسیاری از سفرهای راهیان نور و اردوهای مختلف پدر را همراهی میکرده است. محمد حسین میگوید: کوچکتر که بودم هر شب قبل از خواب پیش بابا میرفتم و او برایم از خاطرت جنگ میگفت. مثلاً تعریف میکرد که چطور در کربلای ۵ گلولهای به گوش راستش میخورد و شنواییاش را از دست میدهد. آن لحظه همرزمش شهید شیرافکن حضور داشته و سعی میکند با گذاشتن یک سر برانکارد روی ترک موتور حاجی و در حالی که حاجی دراز کشیده بود او را به بهداری برساند. سمت دیگر برانکارد را رزمنده دیگری بلند میکند و پشت سر موتور میدود. آنها حاج رضا را با همین وضعیت به بهداری میرسانند، اما در طی راه هر بار که موتور روی دستاندازی میرفت، حاجی از شدت درد به هوش میآمد و دوباره از هوش میرفت.
از محمد حسین میپرسم شده بود به دوستان پز بدهی که پدرم فرمانده لشکر است. در پاسخ میگوید: ما اصلاً خبر نداشتیم که درجه او چیست. هر وقت از بابا میپرسیدم درجهات چیست، پاسخ میداد: «من استوار هستم. اصلاً تو چه کار داری که من چه درجهای دارم.» هیچ وقت به ما نمیگفت که واقعاً چه درجهای دارد. اصلاً اهل تظاهر نبود من فقط چند ماه قبل از بازنشستگی آن هم به طور اتفاقی فهمیدم که فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است.
از محمد حسین میخواهم یک جمله در رسای پدر شهیدش بگوید. جمله زیبایی میگوید که به دل مینشیند: «ما در حدی نیستیم که در خصوص این شهدا صحبت کنیم. حضرت آقا هم که فرمودند شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را میبرند. اما من میخواهم در جواب کسانی که پشت سر شهدای مدافع حرم حرفهای نامربوط میزنند بگویم اینها آن قدر خوب بودند که حضرت علی (ع) دفاع از حرم ناموسش را به دست آنها سپرده است.»
از محمد حسین میپرسم شده بود به دوستان پز بدهی که پدرم فرمانده لشکر است. در پاسخ میگوید: ما اصلاً خبر نداشتیم که درجه او چیست. هر وقت از بابا میپرسیدم درجهات چیست، پاسخ میداد: «من استوار هستم. اصلاً تو چه کار داری که من چه درجهای دارم.» هیچ وقت به ما نمیگفت که واقعاً چه درجهای دارد. اصلاً اهل تظاهر نبود من فقط چند ماه قبل از بازنشستگی آن هم به طور اتفاقی فهمیدم که فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) است.
از محمد حسین میخواهم یک جمله در رسای پدر شهیدش بگوید. جمله زیبایی میگوید که به دل مینشیند: «ما در حدی نیستیم که در خصوص این شهدا صحبت کنیم. حضرت آقا هم که فرمودند شهدای مدافع حرم اجر دو شهید را میبرند. اما من میخواهم در جواب کسانی که پشت سر شهدای مدافع حرم حرفهای نامربوط میزنند بگویم اینها آن قدر خوب بودند که حضرت علی (ع) دفاع از حرم ناموسش را به دست آنها سپرده است.»
برادری که مهربانیاش خدایی بود
جواد فرزانه برادر کوچکتر حاج رضا تا این لحظه ساکت گوشهای نشسته و حرفی نمیزند. از او که قاعدتاً یار دوران کودکی حاج رضا بود، میخواهم خاطرهای از برادرش تعریف کند. میگوید: حاج رضا از بچگیاش کار میکرد. مکانیکی، دستفروشی و... یکبار به اصرار خواستم برای من هم باقلوا بخرد تا بفروشم و به اصطلاح کاسبی کنم. او هم قبول کرد و یک سینی باقلوا برایم خرید. اما من که تنها شش سال داشتم بیشتر آنها را خوردم و نتوانستم چیزی بفروشم. به خودم که آمدم فهمیدم چه اشتباهی کردهام و زدم زیر گریه. حاج رضا پرسید چرا گریه میکنی و موضوع را برایش تعریف کردم. او هم با مهربانی که داشت گفت من خودم باقلواهایت را میخرم و خانه که رفتیم بگو همهشان را فروختهام.
لیلا فرزانه یکی از خواهران شهید هم از خاطره راهیان نوری میگوید که چند سال قبل همراه حاج رضا رفته بودند و در این سفر حاجی همه تلاشش را کرده بود تا به او و سایر اعضای خانوادهاش خوش بگذرد. اما جبهه رفتنهای حاجی در حافظه خواهر هم سنگینی میکند و خاطرهاش را این طور بیان میکند: بچگیها یادم است خیلی از سحرها از خواب بیدار میشدم و میدیدم که داداش رضا از جبهه برگشته است. میدیدم که همه دورش جمع شدهاند و ما هم با دیدن او خودمان را در آغوشش میانداختیم. حاجی به رغم خستگیهایش با مهربانی با ما برخورد میکرد. مهربانیهای داداش رضا خدایی بود.
لیلا فرزانه یکی از خواهران شهید هم از خاطره راهیان نوری میگوید که چند سال قبل همراه حاج رضا رفته بودند و در این سفر حاجی همه تلاشش را کرده بود تا به او و سایر اعضای خانوادهاش خوش بگذرد. اما جبهه رفتنهای حاجی در حافظه خواهر هم سنگینی میکند و خاطرهاش را این طور بیان میکند: بچگیها یادم است خیلی از سحرها از خواب بیدار میشدم و میدیدم که داداش رضا از جبهه برگشته است. میدیدم که همه دورش جمع شدهاند و ما هم با دیدن او خودمان را در آغوشش میانداختیم. حاجی به رغم خستگیهایش با مهربانی با ما برخورد میکرد. مهربانیهای داداش رضا خدایی بود.
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
عند ربهم یززقون
دلاوران وطن
از جان گذشتگان
اسطوره
سرباز وطن
خدا به ما نعمت عطا فرمود که در زمان شما زندگی کردیم
درود بر شما سربازان میهن
دلاوران وطن
از جان گذشتگان
اسطوره
سرباز وطن
خدا به ما نعمت عطا فرمود که در زمان شما زندگی کردیم
درود بر شما سربازان میهن