صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۱۳ تير ۱۴۰۰ - ۱۴:۲۰

ماجرای همسایه ساطور به‌دست!

چند نکته که باید در زمان ارتباط با افراد درگیر اختلالات روان‌پزشکی و به ویژه دارای توهم و هذیان در نظر داشته باشیم.
کد خبر: ۴۱۳۶۴
تعداد نظرات: ۱ نظر
به‌تازگی یک روزنامه‌نگار در یکی از شبکه‌های اجتماعی، ماجرای خود با همسایه‌اش را تعریف کرده است؛ همسایه‌ای که از مشکلات روانی رنج می‌برده و دچار توهم بوده است. بخش‌هایی از این ماجرای چند ماهه واقعی را با هم مرور کنیم.

شروع‌ماجرا :

ندادن سهم شارژ ساختمان 

داستان همسایه‌ای که ابتدا به دلیل ندادن سهم شارژ ساختمان، نویسنده تا حدی با او آشنا می‌شود و، چون مدیر ساختمان شده بوده، برای او پشت در یادداشتی می‌گذارد... ادامه ماجرا را می‌خوانیم: «می‌خوام یه داستان ترسناک واقعی تعریف کنم... خردادماهی بود اوایل دهه ۹۰. رسیدم خونه و دیدم یکی تو تاریکی منتظرمه؛ لخت با ساطوری تو دستش. اسم این آقا، نصیری بود، همسایه طبقه پایینی. بذارید داستان رو از اول بگم. قصه من و نصیری از پنج ماه قبل از این واقعه شروع شده بود.» رفتار و منش آقای نصیری در ساختمان عجیب بوده، شب‌ها از خانه او صدای دعوا و داد و فریاد می‌آمده و بر اساس این صدا‌ها مشخص شده بوده که این فرد مواد هم مصرف می‌کند. با گذشت زمان، اما مشکلات این فرد پشت در آپارتمان او باقی نمی‌ماند و همسایه‌ها هم درگیر می‌شوند.

مواجهه با توهمات

آقای نصیری که بیمار است کم‌کم دچار بدبینی بیمارگونه به همسایه خود می‌شود. «. تا ساعت ۱۲ شب، همین‌طور صدای پاش رو از پشت‌بوم می‌شنیدم. سرمای زمستون بود. رفتم سراغش و گفتم بیا پایین یخ زدی. پرسید خانم بزاززادگان می‌شناسی؟ گفتم نه. هار هار خندید. گفتم یخ زدی! با زور آوردمش توی خونه خودم. پتویی روش انداختم و لیوان چای رو دادم دستش. دیدم چشم می‌چرخونه به اطراف خونه.
دنبال چیزی می‌گردی؟ + اومد تو خونه تو. - کی؟ + خودت می‌دونی. این جاست.
گفتم ببین خونه رو. همه‌جا رو گشت. دیدم داره لای کتاب‌ها رو می‌گرده. پرسیدم یعنی لای کتاب‌ها قایم شده؟ + خیلی چموشه. ترسیدم. نصف شبی با یکی تو خونه‌ام که لخت داره لای کتاب‌ها دنبال آدم می‌گرده!

نمایشی برای دفاع از خود

وقتی رفتار‌های تهدید‌آمیز آقای نصیری ادامه‌دار می‌شود، همسایه طبقه چهارم یک روز به صورتی آنی، برای دفاع از خود تصمیمی می‌گیرد. «. وقتی فهمیدم به طبقه سوم رسیده، فندک گاز رو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. هنوز تو خونه‌اش نرفته بود که شروع کردم به بلند حرف زدن، انگار با کسی تلفنی حرف می‌زنم.نه فقط چهار تا برام مونده. من که پول یه خشاب کامل رو بهت دادم. بازم می‌ریزم برات، دو تا خشاب برام بیار؛ و ترق‌ترق ماشه فندک گاز رو چکوندم که یعنی خشاب جا می‌ذارم. فندک گاز رو پشت کمرم لای شلوارم گذاشتم و از پله‌ها پایین اومدم.
از کنارش که رد می‌شدم، بلند سلامی کردم و او هم مؤدب جواب داد. پیرهن رو از جلو کشیدم تا برجستگی فندک گاز رو پشت شلوارم ببینه. همین‌طور خشکش زده بود.»

من از تو ترسی ندارم

طبق تجربه، نویسنده به این نتیجه می‌رسد که لازم است طوری رفتار کند که انگار نترسیده است. «وقتی به خونه می‌اومدم با گام‌های محکم و پرسروصدا از پله‌ها بالا می‌رفتم تا بدونه هیچ ترسی ازش ندارم. البته باید قواعدی رو هم رعایت می‌کردم؛ قدم‌ها باید با ضرباهنگ یکسان می‌بود تا توهمش رشد نکنه؛ تا فکر نکنه که تو طبقه‌ای واستادم، با کسی ساخت‌وپاخت کردم و هر چیز دیگه.»

 پایان داستان

در نهایت یک روز سر و کله مادر آقای نصیری پیدا می‌شود. با هماهنگی مادر از بیمارستان روان‌پزشکی برای فرد پذیرش گرفته و با کمک پلیس او به بیمارستان منتقل می‌شود؛ و در آخر مشخص می‌شود: «این قصه تموم شد. فقط این رو بگم که بعدش فهمیدم تمام مغازه‌های اطراف و همسایه‌ها ازش شاکی بودن، ولی هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌کرد. همه مثل من فقط تحمل می‌کردن و جرئت کاری رو نداشتیم.»
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
|
|
۱۴:۴۸ - ۱۴۰۰/۰۴/۱۴
همه به خوش شانسی تو نیستن آقای نویسنده... شانس آوردی با ساطور خلاصت نکرد...