معمای خالق «خداوند الموت»
شاید بهترین و منصفانهترین توصیف دربارۀ ذبیحالله منصوری را استاد مسلّم تاریخ که خود روزنامهنگاری زبردست و استاد دانشگاه بود ارایه داده باشد. ابراهیم باستانی پاریزی که به قاعده باید شاکی میبود اما گفت: ادعای تاریخنگاری نداشت. داستان تاریخی مینوشت و لازمۀ داستان، نیز همینها (استفاده از قوۀ خیال) است.
ذبیحالله منصوری یکی از پرکارترین مترجمان ایران است، اما کم نیستند کسانی که معتقدند، چون ترجمههای او با تخیل و داستانسرایی آمیخته بود، عنوان «مترجم» را نباید برای او به کار گرفت. با این حساب و با حجم عظیمی از نوشتهها باید نویسنده دانسته شود، اما خود را مترجم معرفی میکرد و نوشتهها را به خود نسبت نمیداد.
در این که به یک متن چهل - پنجاه صفحهای آب میبست و سیصد صفحه و شاید چند جلد کتاب از آن درمیآورد تردیدی نیست، اما آیا جز این است که خیلیها را او کتابخوان کرد که البته بعد دیگر در آثار او متوقف نماندند؟ آببستن هم شاید تعبیر تندی باشد برای انبوه کلماتی که به استخدام درآورده بود و با صرف وقت و رنج فراوان به روی کاغذ میآورد و در ضمیر مخاطب مینشست.
شاید بهترین و منصفانهترین توصیف دربارۀ ذبیحالله منصوری را استاد مسلّم تاریخ که خود روزنامهنگاری زبردست و استاد دانشگاه بود ارایه داده باشد. ابراهیم باستانی پاریزی که به قاعده باید شاکی میبود، اما گفت: ادعای تاریخنگاری نداشت. داستان تاریخی مینوشت و لازمۀ داستان، نیز همینها (استفاده از قوۀ خیال) است.
«یک چهره - یک روایت» را به ذبیحالله منصوری اختصاص دادهایم و، چون یکی - دو سال پیش حق مطلب دربارۀ او در مقالهای در ضمیمۀ فرهنگی روزنامۀ اطلاعات به قلم «گودرز گودرزی» ادا شده بود به جای روایت خودمان همان را نقل میکنیم که تمام نکات مورد نظر را دربردارد و جامع و خواندنی و منصفانه است:
به او انگ «دزدی کتاب» زدند، ولی او چه کار کرد؟ نه ارّه داد و نه تیشه گرفت. فقط به این چهار - پنج کلمه قناعت کرد و کارش را ادامه داد: «اگر قرار باشد انسان در زندگی دزدی کند، بهتر است کتاب بدزدد!»
نام او «ذبیحالله حکیمالهی دشتی» بوده است. لیک پای بسیاری از دیباچههایی که برای کتابهایش مینوشت، امضاء میزد: «دارای اسم نویسندگی ذبیحالله منصوری». حالا چرا و به چه دلیل؟ صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
زاده سنندج کردستان بود. به سال ۱۲۷۸ خورشیدی. در سنندج و سپس کرمانشاه تحصیلات مقدّماتی را به پایان برد و با زبانهای انگلیسی و بهویژه فرانسه آشنا شد و به آموختن و یادگیری دوّمی پرداخت، ولی در کلّه او که اکنون جوانی بیست و دو سه ساله شده بود چیزی جستوخیز میکرد؛ چیزی در حدّ و اندازه یک آرزو: دریانورد شدن! دستدست نکرد و زود بقچهاش را پیچید و راهی تهران شد که با دستیافتن به آرزویش، تحصیلاتش را هم ادامه بدهد. هنوز گرد راه را از سر و کولش نزدوده بود که دید پشت میزی نشسته و قلم به دست گرفته و دارد نوشتههای کتابی را به زبان فارسی روی کاغذ پیاده میکند. آنجا دفتر روزنامه «کوشش» بود و او داستانهای بازاری و پلیسی ترجمه میکرد. آخر شکم گرسنه که تعارفبردار نیست! بهویژه آن که پدر بهتازگی درگذشته بود و هزینههای زندگی بر دوش وی افتاده بود. چاپ ترجمههایش او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و دو دستی چسبید به همین کار.
شور و اشتیاق ذبیحالله منصوری به برگرداندن داستان - بهویژه داستانهای تاریخی - آن اندازه بود که نشریه کوشش کم آورد و به ناچار او بخشهایی از نشریهها و روزنامههای اطّلاعات و کیهان و خواندنیها و دانستنیها و تهران مصوّر و باختر و سپید و سیاه و … را با کارهایش پر کرد. او بیش از ۶ دهه قلم زد و نام خود را به عنوان مترجم، روی جلد صدها کتاب به یادگار گذاشت.
منصوری در ۱۹ خردادماه ۱۳۶۵ خورشیدی دیده از جهان فروبست و با زندگی طولانی و دراز ۸۷ سالهاش بدرود گفت و البته با کتابهایش هم.
در این که به یک متن چهل - پنجاه صفحهای آب میبست و سیصد صفحه و شاید چند جلد کتاب از آن درمیآورد تردیدی نیست، اما آیا جز این است که خیلیها را او کتابخوان کرد که البته بعد دیگر در آثار او متوقف نماندند؟ آببستن هم شاید تعبیر تندی باشد برای انبوه کلماتی که به استخدام درآورده بود و با صرف وقت و رنج فراوان به روی کاغذ میآورد و در ضمیر مخاطب مینشست.
شاید بهترین و منصفانهترین توصیف دربارۀ ذبیحالله منصوری را استاد مسلّم تاریخ که خود روزنامهنگاری زبردست و استاد دانشگاه بود ارایه داده باشد. ابراهیم باستانی پاریزی که به قاعده باید شاکی میبود، اما گفت: ادعای تاریخنگاری نداشت. داستان تاریخی مینوشت و لازمۀ داستان، نیز همینها (استفاده از قوۀ خیال) است.
«یک چهره - یک روایت» را به ذبیحالله منصوری اختصاص دادهایم و، چون یکی - دو سال پیش حق مطلب دربارۀ او در مقالهای در ضمیمۀ فرهنگی روزنامۀ اطلاعات به قلم «گودرز گودرزی» ادا شده بود به جای روایت خودمان همان را نقل میکنیم که تمام نکات مورد نظر را دربردارد و جامع و خواندنی و منصفانه است:
به او انگ «دزدی کتاب» زدند، ولی او چه کار کرد؟ نه ارّه داد و نه تیشه گرفت. فقط به این چهار - پنج کلمه قناعت کرد و کارش را ادامه داد: «اگر قرار باشد انسان در زندگی دزدی کند، بهتر است کتاب بدزدد!»
نام او «ذبیحالله حکیمالهی دشتی» بوده است. لیک پای بسیاری از دیباچههایی که برای کتابهایش مینوشت، امضاء میزد: «دارای اسم نویسندگی ذبیحالله منصوری». حالا چرا و به چه دلیل؟ صلاح مملکت خویش را خسروان دانند!
زاده سنندج کردستان بود. به سال ۱۲۷۸ خورشیدی. در سنندج و سپس کرمانشاه تحصیلات مقدّماتی را به پایان برد و با زبانهای انگلیسی و بهویژه فرانسه آشنا شد و به آموختن و یادگیری دوّمی پرداخت، ولی در کلّه او که اکنون جوانی بیست و دو سه ساله شده بود چیزی جستوخیز میکرد؛ چیزی در حدّ و اندازه یک آرزو: دریانورد شدن! دستدست نکرد و زود بقچهاش را پیچید و راهی تهران شد که با دستیافتن به آرزویش، تحصیلاتش را هم ادامه بدهد. هنوز گرد راه را از سر و کولش نزدوده بود که دید پشت میزی نشسته و قلم به دست گرفته و دارد نوشتههای کتابی را به زبان فارسی روی کاغذ پیاده میکند. آنجا دفتر روزنامه «کوشش» بود و او داستانهای بازاری و پلیسی ترجمه میکرد. آخر شکم گرسنه که تعارفبردار نیست! بهویژه آن که پدر بهتازگی درگذشته بود و هزینههای زندگی بر دوش وی افتاده بود. چاپ ترجمههایش او را از ادامه تحصیل منصرف کرد و دو دستی چسبید به همین کار.
شور و اشتیاق ذبیحالله منصوری به برگرداندن داستان - بهویژه داستانهای تاریخی - آن اندازه بود که نشریه کوشش کم آورد و به ناچار او بخشهایی از نشریهها و روزنامههای اطّلاعات و کیهان و خواندنیها و دانستنیها و تهران مصوّر و باختر و سپید و سیاه و … را با کارهایش پر کرد. او بیش از ۶ دهه قلم زد و نام خود را به عنوان مترجم، روی جلد صدها کتاب به یادگار گذاشت.
منصوری در ۱۹ خردادماه ۱۳۶۵ خورشیدی دیده از جهان فروبست و با زندگی طولانی و دراز ۸۷ سالهاش بدرود گفت و البته با کتابهایش هم.
برخی مدعیاند ذبیحالله منصوری با هیچیک از زبانهای بیگانه غیر پارسی آشنا نبوده و آن چه از وی به عنوان «ترجمه» چاپ میشد، همگی ساخته ذهن داستانپرداز اوست. به این شکل که فشرده کتابی کمصفحه یا نوشتاری کوتاه از فلان نویسنده غربی را از زبان کسی میشنید و ذهن خیالبافش را به کار میگرفت و با شاخ و برگ دادن به آن چه شنیده بود، نوشتار بلند و دنبالهداری را به نام «کتاب» از زیر دستش بیرون میداد! نمونهاش «خداوند الموت». شما بروید تاریخ ادبیّات فرانسه را سر صبر ورق بزنید، زیرورو کنید؛ اگر به نام «پل آمیر» رسیدید! اصلاً بروید با منصوری به فرانسه فقط حال و احوال کنید؛ اگر توانست به همان زبان فرانسه پاسختان را بدهد.
و، امّا درباره ماهیّت و چیستی کتابهای پرشمار کتوکلفتی که نام ذبیحالله منصوری در شناسنامههایشان به چشم میخورد: سه تفنگدار (۱۰ جلد)؛ قبل از طوفان (۸ جلد)؛ غرّش طوفان (۷ جلد)؛ عشق نامدار (۳ جلد)؛ سینوهه پزشک مخصوص فرعون (۲ جلد)؛ پطر کبیر (۲ جلد) و دهها کتاب دیگر.
میخواهم همین جا از کتاب «تاریخ ترجمه ادبی از فرانسه به فارسی» گواه بیاورم؛ آنجا که گفته است: «باید اذعان کرد که از دهه سی خورشیدی به بعد، بازار شبهترجمهها و ترجمههای تکراری کممایه که اغلب نثر فارسی سالمی نداشتند، بیش از پیش رونق گرفت. در این آشفتهبازار، عدهای نیز پا به میدان نهادند که کتابهایشان چهبسا به دلیل برخورداری از عنوانهای زیبا یا نثری فریبنده، اغلب بیش از کتابهای مترجمان خوب و طراز اوّل به فروش میرسید. از جمله این افراد پرکار و خستگیناپذیر که بهویژه در ترجمه رمان، کارنامهای باورنکردنی از خود به جا گذاشت ذبیحالله منصوری بود.»
بیگمان بر چیستی و ماهیّت ترجمههای ذبیحالله منصوری تردید رواست و به هیچ روی نمیشود آنها را چشمبسته پذیرفت و به عنوان کتابهای تاریخی، بدانها استناد کرد و در تحقیق و پژوهش از آنها بهره جست، زیرا این «تردید» ژرف است و گود. با یک دو بیل پرشدنی نیست. شما کلاهتان را قاضی کنید و برای این پرسش من پاسخی بیابید: نویسندهای بیگانه، کتابچهای در ۶۰- ۵۰ رویه چاپ میکند. دست بر قضا همین کتابچه آن نویسنده بختبرگشته! به تور منصوری میافتد و او هر چه دل تنگش میخواهد بر کتاب میافزاید. آی زلمزیمبو به ناف اصل کتاب میبندد! سرآخر کتابچه تبدیل میشود به کتابی ضخیم و ستبر در نزدیک به یکهزار رویه!
در این باره ببینید سخن «حسینقلی مستعان» - مترجم رمان «بینوایان» ویکتور هوگو - را: «همه ما میدانیم که نیمی از آن چه ذبیحالله منصوری به اسم ترجمه مینوشت، نوشته خود او بود. حتی به نظر من «نیم» هم برآورد کمی است!»
با این حساب باید گفت که منصوری پیش از آن که مترجم باشد، یکپا «نویسنده» بود، امّا خوش داشت روی کارهایش امضا بزند «مترجم»! او «عجیب» بود و کارهای نوشتاریاش هم مانند خودش عجیب!
بجاست دیدگاه یکی از مترجمان زبردست، نویسنده و منتقد امروزین را در این باره بخوانیم؛ «کریم امامی» (۱۳۸۴- ۱۳۰۹). امامی درباره ترجمههای منصوری گفته است: «من اسم کارهای او را ترجمه نمیگذارم. بیشترش را از خودش درآورده و بعد اسم یک بیچاره فرنگی را گذاشته روی کتاب و خودش را استتار کرده. من با هزار زحمت اصل یکی از کتابهایی را که به اصطلاح ترجمه کرده بود، پیدا کردم و چند صفحه اصل را با فارسی آن مقایسه کردم. اصلاً باورکردنی نبود … هر چه دلش خواسته بود، کرده بود! هر جا عشقش کشیده بود کم یا اضافه کرده بود. آنجا را هم که مثلاً ترجمه کرده بود، نمیدانی با چه شلختهکاری عمل کرده بود.»
دکتر «میرجلالالدّین کزّازی» - استاد دانشگاه و نویسنده و از چهرههای ماندگار ادبی - هم بر کار منصوری خُرده گرفته و گفته است: «این گونه از ترجمهها را در مجموع برای فرهنگ جامعه زیانبار میدانم و برای زبان فارسی هم … اینگونه ترجمهها چهره راستین نویسندگان را خدشهدار خواهند کرد و نمود نادرستی از این نویسندگان در جامعه به دست خواهند داد.»
در این میان برخی شخصیّتهای ادبی کارهای منصوری را نه تنها رد نکرده و نمیکنند، بل به گونهای آنها را گاه مفید و سودمند دانستهاند؛ از جمله دکتر «ابراهیم باستانی پاریزی» که میگوید: «آقای منصوری که مورّخ نیست و هیچوقت هم ادعای تاریخنگاری نکرده است؛ او داستان تاریخی مینویسد و داستاننوشتن لازمهاش همین حرفهاست.»
باستانی پاریزی، به عنوان پژوهشگر و تاریخدان، دریافته بود که کارهای منصوری را باید از دریچه «داستانی» نگاه کرد و خواند و نه از منظر «تاریخی»، زیرا ارزش داستانی و سرگرمکنندگی کتابهای وی خیلی بیش و بیشتر است و این اشتباه است اگر کسی بخواهد در تاریخ ورود پیدا کند و به قصد آگاهی از تاریخ و رخدادهای آن، به کتابهای منصوری دل خوش کند و استناد. باید از همان شروع کار، گوشی را داد دستش و او را از لیزخوردن در درّه پر کشش و پر جاذبه قلم منصوری نجاتش داد! کتابهای ذبیحالله منصوری «فانتزی» اند و سرشار از وهم و گمان و بری از اصل کتاب و مقاله.
منصوری در خیال پردازی و وهمنگاری، آناندازه چابک و چربدست بود که از یک مقاله کوتاه، یک کتاب حجیم و عریض و طویل عرضه میکرد و به خورد مردم میداد. گویا او چارهای جز این نمیدید که تا آنجایی که راه دارد از «کاه» «کوه» بسازد؛ به ۲ دلیل: نخست این که پیشهاش همین نوشتن بود (بدون حقوق و مزایای ثابت) و تحویل آن به روزنامهها و نشریهها به ازای هر سطر مثلاً ۲ ریال. او پیش خود این طور فکر میکرد که اگر قرار باشد آن مقاله جمعوجور یا آن کتاب ریزهمیزه کمصفحه را واژه به واژه به فارسی برگرداند که چیزی ته جیبش را نمیگیرد. پس فقط یک راه باقی میماند: کشدادن اصل اثر تا آنجا که کش میآید. البته او به خودش زیاد فشار نمیآورد؛ با هوشی که داشت به راحتی از پس این مهم برمیآمد؛ با چاشنی چاخان! چاخانهایی شیرین، دلچسب و عامهپسند و همهکسفهم. نمونهاش ورود شاه اسماعیل صفوی به الیگودرز و بازدید از خانقاه این شهر که تنه به تنه خانقاه بزرگ و پرآوازه اردبیل میزد!
باری! ذبیحالله منصوری آن همه پرنویسی و پرکاری را فقط برای گذران زندگی انجام میداد؛ پسر بزرگ بود و هزینه خانواده بر گردهاش؛ این بخش مهم ماجرا بود و البته هیچکس حق این را ندارد که بر کسی که مینویسد تا ادامه زندگی بدهد، خرده بگیرد. نویسندگی حرفه و پیشهای است پاک و شریف؛ البته چنانچه قلم، نجیبانه راه را ادامه دهد و کژ نشود و به سمت و سوی «زر» غش نکند و تن به خواری و خواهش ندهد و خامهاندازش را دریوزه و روسیاه نکند.
دلیل دوّم این که منصوری بهمانند هر نویسنده و قلمانداز دیگری، دوست داشت کارهایش دیده، خوانده و پسندیده شود؛ هرچند او خود را از تیررس خبرنگاران مطبوعات و رادیو و تلویزیون دور نگه میداشت، ولی از این که نام و کارش را بر زبانها بیاورند و ذکر خیرش را بکنند، بدش نمیآمد. نباید از یک ویژگی منصوری سخن بهمیان نیاورده گذشت؛ و آن روانشناسی اوست.
او میدانست که جامعه ایرانی با مطالعه - حالا چه روزنامه و مجله و چه کتاب - میانه چندان خوبی ندارد؛ بهویژه در حوزه تاریخ. آخر چند درصد از مردم شور و اشتیاق این را دارند که بدانند فلان پادشاه یا فرمانروای خودی یا غیر خودی در چهارصد پانصد سال پیش چه کرده بوده است؟ پس باید فن و ترفندی به کار بست تا مردم را با «خواندن» آشتی داد و آن ترفند و فن چیزی نبود مگر افسانهنویسی و چاخانپردازی. میبینیم که در کتابهای به اصطلاح تاریخی او چیزی که یا دیده نمیشود یا بسیار کمرنگ به چشم میآید، تاریخ و رخدادهای راستین تاریخی است! آنچه که هست داستاننویسیهای آغشته به افسانه و قصّهپردازیهای زیرکانه اوست. اینجور نوشتهها به ذائقه مردم خوش آمدند و دیری نگذشت که ترجمهها و اقتباسهای آنچنانی منصوری، ابتدا بازار روزنامهها و مجلهها را بهصورت «پاورقی» ترکاند و سپس بازار کتاب را؛ و البته بازار برخی مترجمان همروزگارش کساد و بیرونق شد!
این خاطره را هم اضافه کنیم خالی از لطف نیست. در شمارۀ ۲۳ ماهنامه «سوره» نوشته شده بود:
«وقتی کتاب «امام صادق (ع) مغز متفکر جهان تشیّع» منتشر شد، مرحوم مهندس بازرگان که به روشپردازیهای علمی دین علاقهمند بود و در این زمینه مطالعاته و تحقیق میکرد چندین بار به مؤسسه [!]مجله خواندنیها (به مدیریت ذبیحالله منصوری) رفته بود. دفتر مرحوم منصوری هم طبقه پنجم بود و میخواست او را پیدا کند تا بخواهد از مؤسسه اسلامی استراسبورگ که این همه مستشرق جمع شدهاند و درباره امام صادق مطالعه کرده بودند، آدرسی بدهد تا در سفر به فرانسه شخصا به آن مؤسسه برود. چند بار هم مراجعه کرده بود. هر بار، اما طوری سر میدوانند تا این که یک نفر میگوید نه چنین مؤسسهای وجود دارد و نه خیلی از این مستشرقان.» - (سوره؛ بهمن و اسفند ۱۳۸۴)
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
واقعا هرکسی کتاب خداوندالموت حسن صباح رو نخونده بره بخونه من تازه نصفش رو خوندم درحال خوندنم این کتب درحد بینوایان یا بالاتره مگه میشه اینقدر زیبا درمورد شخصیتهای تاریخی نوشت فقط اونهایی که به سرگذشت گذشتگان وپادشاهان گذشته علاقه دارن حتما حتما بخونن.روحش قرین رحمت
خداوند اورا مورد آمرزش قرار دهد ... من کتای خداوند الموت را سه بار خوانده ام... شاهکاری بی نظیر در ادبیات فارسی... توصیه میکنم هر ایرانی باید یک بار هم که شده این شاهگار را بخواند... سخصیت های افسانه ای در این کتاب انسان را به هزار سال قبل این سرزمین در خون تپیده میبرد ... حسن صباح.. محمود سجستانی ..ابوحمزه کفشگر.. قلعه الموت .. روستای الموت وآن صبح های دلگشایش...بعد از خواندن کتاب تا سالها در حال وهوای زمان وقوع داستان به سر میبردم...من به ایران وایرانی بودن خودم وهمسهری بودن با مروم ذبیح الله منصوری مفتخرم...
عجب حقه بازي بوده
روحش شاد
زر زر میکنید وقتی نمیتونید اسم کسی رو که حق میگه رو ببینید و بشنوید عین مگس تو گه افتاده
ناشناس
۱۷:۱۳ - ۱۴۰۰/۰۳/۲۸
بی ادب نباش مثلا شما کتاب خونی
خدا رحمتش کنه ؛ روحش شاد ؛ نویسنده خلاق و فعال و......