شهادت، متاع گرانبهایی است که هرکس قدرت خریداری اش را ندارد.
خدا کند که قدرِ قدر، در لابه لای آمد و شد روزمره ماه خدا گم نشود، که این شب تقدیر، یگانه است و بی تکرار، حیف و صد حیف اگر ثانیه های طلایی این شام زرّین، در چین و چروک عافیت طلبی، به خواب غفلت بگذرد! شاید این «قدر» آخرین من و تو باشد و کاغذ سرنوشتمان تا «قدر» سالی دیگر کفاف نکند.
شهادت، متاع گرانبهایی است که هرکس قدرت خریداری اش را ندارد. شاهدی قدسی است که همگان لیاقت هم آغوشی با او را نمی یابند. شیرینی شهد شهادت را به هر کسی نمی چشانند.
امیر مؤمنان علی (ع)، آن یکه تاز عرصه عشق و شهادت، مبنای شهادت طلبی و دستیابی به این
فوز عظیم را اینسان بیان میدارد و صفات عاشقان شهادت را اینگونه می نمایاند و شور و شوق
خود را نسبت به آن چنین توصیف میکند: «مجاهدان شهادت طلب چنان به سوی خدا پر میکشند
که تشنگان به جانب آب. بهشت در پرتو آذرخش نیزه هاست.
امروز خبرها در بوته آزمون ارزیابی میشوند و به خدا سوگند که اشتیاق من به صحنه نبرد
و شهادت و رویارویی با دشمن، بیش از شوقی است که آنان به زندگیشان دارند
بشنوید دکلمه ای با اجرای زنده یاد محمد رضا مفرد ومیکس خانم اقاحسنی
بدا، اگر این شب سپید، آغازی برای پایان غصّه هایمان نشود و ذرّه های مقدّس آن، به لهو و لعب، آسوده بگذرد و حباب شود!
خوشا آنان که از دست خدای این شب خجسته، برات آزادی، از لهیب شعله های خودساخته میگیرند!
خوشا آنان که سپیده دمان این مشام فرخنده، از غصه نام و نان، عاقبت به خیر میشوند و آب حیات غفران مینوشند!
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند»
خوشا آنان که امشب، با سبحه صد دانه نماز، فانوس دعا را روشن میکنند و تا آن سوی ابرها، صعود مینمایند!
خوشا آنان که در شام نزول یکباره وحی، از آسمان غیب، رفیق اهالی ماورا میشوند و فرشتگان رحمت خدا را به سفره قنوت خویش میخوانند؛ چرا که در این شب مبارک، سُبّوح گویان کهکشان، به کویر زمین فرو میبارند تا هوا، پاک و بهاری شود و این شب تا سپیده، غرق دانه های انار استجابت گردد و دلمان سرشار از روشنایی تقدیر شود.
خوشا آنان که از دست خدای این شب خجسته، برات آزادی، از لهیب شعله های خودساخته میگیرند!
خوشا آنان که سپیده دمان این مشام فرخنده، از غصه نام و نان، عاقبت به خیر میشوند و آب حیات غفران مینوشند!
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند»
خوشا آنان که امشب، با سبحه صد دانه نماز، فانوس دعا را روشن میکنند و تا آن سوی ابرها، صعود مینمایند!
خوشا آنان که در شام نزول یکباره وحی، از آسمان غیب، رفیق اهالی ماورا میشوند و فرشتگان رحمت خدا را به سفره قنوت خویش میخوانند؛ چرا که در این شب مبارک، سُبّوح گویان کهکشان، به کویر زمین فرو میبارند تا هوا، پاک و بهاری شود و این شب تا سپیده، غرق دانه های انار استجابت گردد و دلمان سرشار از روشنایی تقدیر شود.
بشنوید
دکلمه ای نوشته خانم رضاوند واجرای پدرام بهنام ومیکس بتول عباسی
گفتگوی خانم سیدی زاده با یک کودک ده ساله در حرم مطهر رضوی
هر روز که میگذرد، دور و دورتر از مقصدی که باید.
هر روز و هر روز، کج مسیرتر از راهی که مقرّر است!
و بدینسان بود که قدر، آفریده شد، تا تلنگری باشد برای شما و بهانهای باشد برای او تا شمار را ببخشاید؛ شما را که دوستتان میدارد.
پس اینک، دستان توبه بر آسمان باز کنید که بادهای رحمت، آوازتان را به عرش دوست برساند و باران بخشایش، قطره قطره بر شما ببارد؛ آنچنان که بشوید و سبک کند من را تو را و تمام آنان که سالی را به فراموش گذرانیده اند، سالی را کج مسیر پیموده اند. امشب، راه میانبریست به سوی مسیر بی معطلی. گام باید نهاد، ورنه زود خواهد بود که از ما بگذرد، تا سالی دیگر.
بشنوید
نوشته خانم رضاوند با اجرای اقای محسن خادمی وادیت عباسی
از خانه های نیرنگ، تنها فریاد سکوت به گوش زمان میرسید. گویی همه کوفیان سر بر بالین غفلت ابدی نهاده بودند و خواب هزار رنگیشان را نظاره میکردند.
چشمان او همچون صاعقه ای در دل یلدای شب میدرخشید.
آن شب در برق چشمان پر رمز و رازش، وصال معنا میشد. سالهای سال، غریبی، همنشین روزش بود.
چشمان او همچون صاعقه ای در دل یلدای شب میدرخشید.
آن شب در برق چشمان پر رمز و رازش، وصال معنا میشد. سالهای سال، غریبی، همنشین روزش بود.
شهید سکوت شده بود و مُهر خاموشی بر لبانش نقش بسته بود.
تنها رازدار لحظه های غُربتش، سینه تاریک چاه بود و خلوت نیمه شبهای مبهوت نخلستان.آن شب، سرنوشت حیات صبر رقم میخورد.
دستان در، با التماس او را از رفتن بازداشتند، امّا او درنگ نکرد و پای بر خلوت کوچه گذارد. مرغان انتظار به سویش رفتند و همچون پروانه، گرد شمع وجودش چرخیدند و با بالهای سرشار از خواهش و تمناشان، راه خدایی را بستند، ولی باز او درنگ نکرد.
از قدمهای باصلابتش، آوای رفتن به گوش میرسید و از چشمان پر رمز و رازش، میشد فهمید که منتظر زیارت خداست. در هیاهوی آن لحظه های آسمانی، مسجد کوفه، مشتاق و بیقرار وصالش بود و محراب، تشنه چشمهای بارانی و زمزمه های ربانیاش.
علی آمد و از حنجر سکوت، آخرین اذان سرخ را تا اوج عروج پرواز داد و در محراب محبوب، به نماز با معشوق قیام کرد. لحظه ای بعد، سر بر آستان دوست گذاشت تا خویش را تا ابد، رستگار سازد و زمانه را داغدار. فرق عدالت با خنجر کین شکافت.
لباس احرام خورشید، رنگ خون گرفت و زمین و زمان، فریاد بیکسی سر داد و اشک ماتم فرشتگان از سینه آسمان بر زمین فرو چکید.
مرغ جان او که غایت آفرینش بود، از ورای مظلومیتی سرد و سنگین، رها شد و عالم و آدم را در غمگنانه ترین مصیبت فرو بُرد.
تنها رازدار لحظه های غُربتش، سینه تاریک چاه بود و خلوت نیمه شبهای مبهوت نخلستان.آن شب، سرنوشت حیات صبر رقم میخورد.
دستان در، با التماس او را از رفتن بازداشتند، امّا او درنگ نکرد و پای بر خلوت کوچه گذارد. مرغان انتظار به سویش رفتند و همچون پروانه، گرد شمع وجودش چرخیدند و با بالهای سرشار از خواهش و تمناشان، راه خدایی را بستند، ولی باز او درنگ نکرد.
از قدمهای باصلابتش، آوای رفتن به گوش میرسید و از چشمان پر رمز و رازش، میشد فهمید که منتظر زیارت خداست. در هیاهوی آن لحظه های آسمانی، مسجد کوفه، مشتاق و بیقرار وصالش بود و محراب، تشنه چشمهای بارانی و زمزمه های ربانیاش.
علی آمد و از حنجر سکوت، آخرین اذان سرخ را تا اوج عروج پرواز داد و در محراب محبوب، به نماز با معشوق قیام کرد. لحظه ای بعد، سر بر آستان دوست گذاشت تا خویش را تا ابد، رستگار سازد و زمانه را داغدار. فرق عدالت با خنجر کین شکافت.
لباس احرام خورشید، رنگ خون گرفت و زمین و زمان، فریاد بیکسی سر داد و اشک ماتم فرشتگان از سینه آسمان بر زمین فرو چکید.
مرغ جان او که غایت آفرینش بود، از ورای مظلومیتی سرد و سنگین، رها شد و عالم و آدم را در غمگنانه ترین مصیبت فرو بُرد.
امشبای ماه! نرو قلب زمین میشکند
قامت حیدر ما خصم لعین میشکندبه همان حیلت شیطانی نمرود زمان
حرمت شیر خدا مرد امین میشکندای که با هر نفست زنده شود خلق جهان
بشکند دست کسی را که چنین میشکند
طاقت داغ تو را کوه ندارد چه کنم
با غم سخت تو من کوه از این میشکند
تو چنان اهل خدایی که گذشتی ز خطا
دست ابلیس سر مرد یقین میشکند
تو شفاعت کن و ازهرچه که کردم بگذر
توهمان آیت عشقی که به کین میشکند
بهر پیغمبر ما یاور بی، چون و چرا
تو نباشی به خدا پایهی دین میشکند!
" لیلا. رضاوند (تمنا) "
بشنوید دکلمه ای با اجرای رضا محمد دوست
شبِ قدر است ...
برایت حرف دارم ...
حرفهایی که جز تو نمیشود به کسی گفت ...
خدا جانم.
دوستانی دارم که حالشان خوب نیست.
حرفها و مشکلاتی دارند.
که گوشهی دلشان سنگینی میکند.
آرزوهایی دارند که از شدتِ نرسیدن.
از آنها دست کشیده اند ...
دستی به سر و گوشِ زندگی شان بکش ...
پایِ حرف هایشان بنشین.
حالشان را خوب کن ...
و آرزوهایشان را جوری برآورده کن.
که صدایِ لبخندشان، هفت آسمانت را پُر کند.
و مرا به ماندنم امیدوار ...
ارسال نظرات