فرماندهای که «شمشیر لشکر» لقب گرفت
فرمانده رضا، خیلی آدم شوخطبعی بود، اما در دلاوری او همین بس که در عملیات والفجر مقدماتی به او لقب «شمشیر» لشکر» را دادند. او اولین فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) بود.
موقعی که در سال ۱۳۳۶ به دنیا آمد، پدرش اسم عبدالرزاق را برایش برگزید. اما مسؤول ثبت اسناد اسمش را به اشتباهی رزاق نوشت و اینگونه شد که رزاق خوانده شد. اما خانواده، رضا صدایش میکردند؛ رضایی که در آینده شد اولین فرمانده لشکر سپاه ۲۷ محمد رسول الله (ص)؛ و لبخندی که دارد.
برادرش محمد که دو سال از او کوچکتر است و از کودکی تا دمدمهای شهادت رضا با او بیشتر دمخور بوده، روایتی دیگر از زندگی برادرش رضا دارد. رضا پسر چهارم خانواده بود و محمد پسر پنجم. در ایام کودکی در یک مدرسه درس میخواندند؛ آن هم مدرسه شیخ العراقین بیات در خیابان تختی تهران.
دوران کودکی فرمانده رضا در دروازه غار گذشت. وقتی رضا در خانه نبود، هیچ کس خنده روی لبش نمیرفت. کلاً پسر چهارم، خیلی اهل شوخی و مزاح بود و این شیطنتها تا پاسی از شب هم ادامه داشت تا خواب بر او غلبه میکرد. رضا بعد از دیپلم، به سربازی رفت. بحبوحه انقلاب بود که با فرمان امام خمینی (ره) از پادگان لشکر ۹۲ زرهی اهواز همراه با آجودان شهید حسن اقاربپرست که همسایهشان بود، فرار کرد. این دوستی آنها حتی در خانه آخرت ادامه یافته و با یک مزار از هم فاصله دارند.
تانکسواری برادر رضا در میدان ارگ
محمد چراغی، ماجرای فرار فرمانده رضا از پادگان را این گونه بیان میکند: شهید اقاربپرست از آن آجودانهای انقلابی متدین بود. اول او فرار کرد و به تهران آمد، بعد در تهران با رضا تماس گرفت که شما هم میتوانید فرار کنید. شبی ساعت یک بامداد در حالی که خواب بودم، صدای در را شنیدم. بلند شدم و در را باز کردم. دیدم خودروی آریای سفیدرنگی دم در خانهمان است. آن موقع ما ماشین نداشتیم. رضا رو به من گفت: ماشین عموحسن است. ما از پادگان فرار کردیم.
در دوران جوانی رضا که همزمان با اوایل انقلاب بود، خصلت شیطنت و نترسی آقا رضا همچنان در او مانده بود. خبر درگیری رادیو در میدان ارگ که به او رسید با اینکه دور تا دور میدان ارگ پر از تانک بود و پرنده هم در آن شرایط نمیتوانست پر بزند و ۸ نفر از نیروهای انقلابی شهید شده بودند، برادر رضا که سرش برای این کارها درد میکرد و کاربلد هم بود، کامیونها و تانک را کنار کشید و راه را باز کرد تا انقلابیها بتوانند رادیو را بگیرند.
برادرش محمد که دو سال از او کوچکتر است و از کودکی تا دمدمهای شهادت رضا با او بیشتر دمخور بوده، روایتی دیگر از زندگی برادرش رضا دارد. رضا پسر چهارم خانواده بود و محمد پسر پنجم. در ایام کودکی در یک مدرسه درس میخواندند؛ آن هم مدرسه شیخ العراقین بیات در خیابان تختی تهران.
دوران کودکی فرمانده رضا در دروازه غار گذشت. وقتی رضا در خانه نبود، هیچ کس خنده روی لبش نمیرفت. کلاً پسر چهارم، خیلی اهل شوخی و مزاح بود و این شیطنتها تا پاسی از شب هم ادامه داشت تا خواب بر او غلبه میکرد. رضا بعد از دیپلم، به سربازی رفت. بحبوحه انقلاب بود که با فرمان امام خمینی (ره) از پادگان لشکر ۹۲ زرهی اهواز همراه با آجودان شهید حسن اقاربپرست که همسایهشان بود، فرار کرد. این دوستی آنها حتی در خانه آخرت ادامه یافته و با یک مزار از هم فاصله دارند.
تانکسواری برادر رضا در میدان ارگ
محمد چراغی، ماجرای فرار فرمانده رضا از پادگان را این گونه بیان میکند: شهید اقاربپرست از آن آجودانهای انقلابی متدین بود. اول او فرار کرد و به تهران آمد، بعد در تهران با رضا تماس گرفت که شما هم میتوانید فرار کنید. شبی ساعت یک بامداد در حالی که خواب بودم، صدای در را شنیدم. بلند شدم و در را باز کردم. دیدم خودروی آریای سفیدرنگی دم در خانهمان است. آن موقع ما ماشین نداشتیم. رضا رو به من گفت: ماشین عموحسن است. ما از پادگان فرار کردیم.
در دوران جوانی رضا که همزمان با اوایل انقلاب بود، خصلت شیطنت و نترسی آقا رضا همچنان در او مانده بود. خبر درگیری رادیو در میدان ارگ که به او رسید با اینکه دور تا دور میدان ارگ پر از تانک بود و پرنده هم در آن شرایط نمیتوانست پر بزند و ۸ نفر از نیروهای انقلابی شهید شده بودند، برادر رضا که سرش برای این کارها درد میکرد و کاربلد هم بود، کامیونها و تانک را کنار کشید و راه را باز کرد تا انقلابیها بتوانند رادیو را بگیرند.
اینها هم بچه تهرانی و نابلد منطقه!
بعد از انقلاب، برادر رضا وارد سپاه شد. وقتی ماجرای تسخیر لانه جاسوسی پیش آمد، مأمور حفاظت از آنجا شد. این اولین مأموریتش در کسوت سپاهی بود. بعد هم فرمانده سپاه تهران شد تا اینکه غائله کردستان اتفاق افتاد. با دوستانش به روانسر کردستان رفت و از آنجا که عدو شود سبب خیر، باب دوستی حاج احمد متوسلیان با شهید دستواره، سردار قریب و فرمانده رضا از آنجا باز شد.
فرمانده رضا در کردستان
برادر شهید با اشاره به سختیها و دشواریهای نیروهای انقلاب برای خاموش کردن غائله کردستان میافزاید: برادرم و دوستانش در آنجا اصلاً شب خواب نداشتند. چون در کردستان از ساعت ۵ بعدازظهر جادهها دست دموکرات میافتاد و آنها هم، چون راه را بلد بودند، حمله میکردند. اینها هم بچه تهرانی و نابلد منطقه! حواسشان بود کمین نخورند.
دورهمیهای شبانه رفقا
در این برهه از زمان، منزل خانواده چراغی در محله خانیآباد نو بود که بعد از رفیق شدن این چند سپاهی، منزلشان شد پاتوق همیشگی بچهها مثل حاج احمد متوسلیان، شهید دستواره و… تا خود فرمانده رضا. البته از سال ۵۰ شهید دستواره همسایه دیوار به دیوار خانواده چراغی بود. از آنجایی که حاج احمد سربازی رفته بود و با فنون رزم و نبرد آشنا بود و فرمانده رضا هم دستی بر آتش داشت، دیگران سعی میکردند در دورهمیهای شبانه از آنها یاد بگیرند.
از راست نشسته (نفر چهارم حاج احمد متوسلیان، رستگار پناه) از راست ایستاده ردیف وسط (نفر چهارم شهید ابراهیم همت، نفر پنجم شهید امیر صیاد شیرازی) از راست ایستاده ردیف آخر (نفر سوم شهید رضا چراغی-نفر ششم تقی رستگار مقدم)
حاج احمد بعدها این بچهها را برای عملیات بیتالمقدس جمع کرد و تشکیل تیپ داد؛ حتی برای عملیات فتحالمبین از همین نیروها استفاده کرد. ۵۴ نفر از این نیروها از مریوان به جبهه جنوب رفتند و با سه گردان، تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) را شکل دادند. چون نیروی یکی از گردانها کم بود در دو گردان دیگر ادغام شدند که شهید رضا چراغی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا و شهید حسین قوجهای، فرماندهی گردان سلمان را بر عهده گرفتند.
جرقه شکلگیری لشکر ۲۷ در ۲۷ رجب
برادر شهید چراغی درباره روند شکلگیری لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) میگوید: حاج احمد متوسلیان ابرمردی بود. ابتدای جنگ، عملیاتی در غرب شهر مرزی عراق توسط بچههای سپاه در ۲۷ رجب مصادف با عید مبعث انجام شد که حاج احمد فرمانده این تیپ بود و هسته اولیه لشکر ۲۷ هم از اینجا شکل گرفت. بعد که حاج احمد به لبنان رفت و ربوده شد، فرماندهی این تیپ به شهید حاج همت رسید و برادرم قائم مقام تیپ ۲۷ شد. البته زمانی که سپاه ۱۱ قدر شکل گرفت، شهید همت فرمانده آن شد. در همان زمان تیپ ۲۷ به لشکر ۲۷ ارتقا پیدا کرد و برادرم اولین فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) شد. فرمانده رضا همچنین با حفظ سمت، قائم مقامی سپاه ۱۱ قدر را هم بر عهده گرفت.
برادر رضا بارها مجروح شده بود و از درون آمبولانس و زیر سرم هم دست از فرماندهی برنمیداشت و همچنان شرایط را رصد میکرد. قبل از آزادسازی خرمشهر که پایش تیر خورده بود، به مشهد منتقل شده بود. دو ماه هم در تهران بود که در این مدت شهید دستواره و حاج احمد به عیادتش آمدند، اما باز طاقت نیاورد و با پای گچ گرفته و عصا به دست راهی جبهه شد.
ماجرای شوخی بیموقع سر سفره
برادر شهید درباره شوخطبعی برادرش میگوید: یک روز سر سفره رضا که دید همه خانواده سخت مشغول غذا خوردن هستند، بیمقدمه گفت: فاتحه مع الصلواة. پدرم چشم غرهای به او رفت و گفت: مادرت مرده، پدرت مرده، کی مرده که میگی فاتحه مع الصلواة؟ رضا هم گفت: هیچ کدوم، همین طوری گفتم. خب حالا چی کار کنم؟ پدر گفت: هیچی برو بمیر! همین که این جمله را گفت، رضا دراز به دراز کنار سفره دراز کشید. پدرم گفت: لوس بازی در نیاور، پاشو. گفت: پا نمیشوم. مگه نگفتی بمیر! ۲۵۰ تومان داری خرجم کنی برام قبر بخری! (آن موقع پول بهترین قبر در بهشت زهرا ۲۵۰ تومان بود)
او با اشاره به اینکه برادرش اهل ورزش بود، ادامه میدهد: فرمانده رضا قبل از انقلاب برای سرگرمی بیلیارد بازی میکرد و حسابی در این بازی قهار بود. روزی یکی از دوستان پیشنهاد داد بیلیارد بازی کنند. هر کس که برد، برنده را مهمان کند. دو نفری به خیابان نادری رفتند و رضا او را شکست داد و گفت: فقط برای اینکه روی او را کم کنم، بازی کردم؛ وگرنه اهل شرط نیستم. حتی در گل کوچک همآورد نداشت. اصلاً رضا در هر گروه بازی قرار میگرفت، آن گروه میبرد. به خاطر همین اگر گروهی رضا را انتخاب میکرد، باید یک نفر کمتر برمیداشت.
خطبه عقد در زندان اوین!
برادر رضا زیر بار ازدواج نمیرفت. از مادرش اصرار و از او هم انکار. بالاخره اصرار خانواده جواب داد و راضی شد که به خواستگاری برود. بعد از عملیات بیتالمقدس در تیرماه سال ۶۱ به خواستگاری رفت؛ در حالی که پایش در گچ بود. در مراسم خواستگاری خودش را یک سپاهی ساده معرفی کرد که هیچ چیزی از خودش ندارد و حقوق کمی دارد که این طرف و آن طرف خرج میشود! با تمام این تفاسیر، عروس خانم که سرشار از روحیه جهادی و انقلابی بود، قبول کرد، اما نمیدانست خواستگارش فرمانده لشکر ۲۷ است که البته بعدها در پرسوجوهایش متوجه این قضیه شده بود. قبل از مراسم خواستگاری هم فرمانده رضا، خانوادهاش را شدیداً نهی کرده بود که نوع مسؤولیتش را بگویند.
با این وجود مراسم عقد آنها در اواخر سال ۶۱ در زندان اوین برگزار شد. با اینکه دوستانش میخواستند برایش وقت بگیرند که امام خمینی (ره) خطبه عقدشان را بخواند، اما قبول نکرد. چون معتقد بود نباید وقت امام را گرفت. برای همین به زندان اوین رفت تا آیتالله گیلانی که در آن زمان آنجا مشغول خدمت بود، برایشان خطبه عقد بخواند. با این وجود پدر داماد به پسرش اعتراض کرد: چرا حالا زندان اوین! فرمانده رضا دوباره شوخ طبعیاش گل کرد و به پدرش گفت: میخواهی شما را لو بدهم تا اینجا دستگیرت کنند و پیش منافقان بروی! البته این ازدواج زیاد دوام نیاورد و آقا داماد ۴۳ روز بعد از عقدش در ۲۵ فروردین سال ۶۲ آسمانی شد.
بعد از انقلاب، برادر رضا وارد سپاه شد. وقتی ماجرای تسخیر لانه جاسوسی پیش آمد، مأمور حفاظت از آنجا شد. این اولین مأموریتش در کسوت سپاهی بود. بعد هم فرمانده سپاه تهران شد تا اینکه غائله کردستان اتفاق افتاد. با دوستانش به روانسر کردستان رفت و از آنجا که عدو شود سبب خیر، باب دوستی حاج احمد متوسلیان با شهید دستواره، سردار قریب و فرمانده رضا از آنجا باز شد.
فرمانده رضا در کردستان
برادر شهید با اشاره به سختیها و دشواریهای نیروهای انقلاب برای خاموش کردن غائله کردستان میافزاید: برادرم و دوستانش در آنجا اصلاً شب خواب نداشتند. چون در کردستان از ساعت ۵ بعدازظهر جادهها دست دموکرات میافتاد و آنها هم، چون راه را بلد بودند، حمله میکردند. اینها هم بچه تهرانی و نابلد منطقه! حواسشان بود کمین نخورند.
دورهمیهای شبانه رفقا
در این برهه از زمان، منزل خانواده چراغی در محله خانیآباد نو بود که بعد از رفیق شدن این چند سپاهی، منزلشان شد پاتوق همیشگی بچهها مثل حاج احمد متوسلیان، شهید دستواره و… تا خود فرمانده رضا. البته از سال ۵۰ شهید دستواره همسایه دیوار به دیوار خانواده چراغی بود. از آنجایی که حاج احمد سربازی رفته بود و با فنون رزم و نبرد آشنا بود و فرمانده رضا هم دستی بر آتش داشت، دیگران سعی میکردند در دورهمیهای شبانه از آنها یاد بگیرند.
از راست نشسته (نفر چهارم حاج احمد متوسلیان، رستگار پناه) از راست ایستاده ردیف وسط (نفر چهارم شهید ابراهیم همت، نفر پنجم شهید امیر صیاد شیرازی) از راست ایستاده ردیف آخر (نفر سوم شهید رضا چراغی-نفر ششم تقی رستگار مقدم)
حاج احمد بعدها این بچهها را برای عملیات بیتالمقدس جمع کرد و تشکیل تیپ داد؛ حتی برای عملیات فتحالمبین از همین نیروها استفاده کرد. ۵۴ نفر از این نیروها از مریوان به جبهه جنوب رفتند و با سه گردان، تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) را شکل دادند. چون نیروی یکی از گردانها کم بود در دو گردان دیگر ادغام شدند که شهید رضا چراغی فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا و شهید حسین قوجهای، فرماندهی گردان سلمان را بر عهده گرفتند.
جرقه شکلگیری لشکر ۲۷ در ۲۷ رجب
برادر شهید چراغی درباره روند شکلگیری لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) میگوید: حاج احمد متوسلیان ابرمردی بود. ابتدای جنگ، عملیاتی در غرب شهر مرزی عراق توسط بچههای سپاه در ۲۷ رجب مصادف با عید مبعث انجام شد که حاج احمد فرمانده این تیپ بود و هسته اولیه لشکر ۲۷ هم از اینجا شکل گرفت. بعد که حاج احمد به لبنان رفت و ربوده شد، فرماندهی این تیپ به شهید حاج همت رسید و برادرم قائم مقام تیپ ۲۷ شد. البته زمانی که سپاه ۱۱ قدر شکل گرفت، شهید همت فرمانده آن شد. در همان زمان تیپ ۲۷ به لشکر ۲۷ ارتقا پیدا کرد و برادرم اولین فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) شد. فرمانده رضا همچنین با حفظ سمت، قائم مقامی سپاه ۱۱ قدر را هم بر عهده گرفت.
برادر رضا بارها مجروح شده بود و از درون آمبولانس و زیر سرم هم دست از فرماندهی برنمیداشت و همچنان شرایط را رصد میکرد. قبل از آزادسازی خرمشهر که پایش تیر خورده بود، به مشهد منتقل شده بود. دو ماه هم در تهران بود که در این مدت شهید دستواره و حاج احمد به عیادتش آمدند، اما باز طاقت نیاورد و با پای گچ گرفته و عصا به دست راهی جبهه شد.
ماجرای شوخی بیموقع سر سفره
برادر شهید درباره شوخطبعی برادرش میگوید: یک روز سر سفره رضا که دید همه خانواده سخت مشغول غذا خوردن هستند، بیمقدمه گفت: فاتحه مع الصلواة. پدرم چشم غرهای به او رفت و گفت: مادرت مرده، پدرت مرده، کی مرده که میگی فاتحه مع الصلواة؟ رضا هم گفت: هیچ کدوم، همین طوری گفتم. خب حالا چی کار کنم؟ پدر گفت: هیچی برو بمیر! همین که این جمله را گفت، رضا دراز به دراز کنار سفره دراز کشید. پدرم گفت: لوس بازی در نیاور، پاشو. گفت: پا نمیشوم. مگه نگفتی بمیر! ۲۵۰ تومان داری خرجم کنی برام قبر بخری! (آن موقع پول بهترین قبر در بهشت زهرا ۲۵۰ تومان بود)
او با اشاره به اینکه برادرش اهل ورزش بود، ادامه میدهد: فرمانده رضا قبل از انقلاب برای سرگرمی بیلیارد بازی میکرد و حسابی در این بازی قهار بود. روزی یکی از دوستان پیشنهاد داد بیلیارد بازی کنند. هر کس که برد، برنده را مهمان کند. دو نفری به خیابان نادری رفتند و رضا او را شکست داد و گفت: فقط برای اینکه روی او را کم کنم، بازی کردم؛ وگرنه اهل شرط نیستم. حتی در گل کوچک همآورد نداشت. اصلاً رضا در هر گروه بازی قرار میگرفت، آن گروه میبرد. به خاطر همین اگر گروهی رضا را انتخاب میکرد، باید یک نفر کمتر برمیداشت.
خطبه عقد در زندان اوین!
برادر رضا زیر بار ازدواج نمیرفت. از مادرش اصرار و از او هم انکار. بالاخره اصرار خانواده جواب داد و راضی شد که به خواستگاری برود. بعد از عملیات بیتالمقدس در تیرماه سال ۶۱ به خواستگاری رفت؛ در حالی که پایش در گچ بود. در مراسم خواستگاری خودش را یک سپاهی ساده معرفی کرد که هیچ چیزی از خودش ندارد و حقوق کمی دارد که این طرف و آن طرف خرج میشود! با تمام این تفاسیر، عروس خانم که سرشار از روحیه جهادی و انقلابی بود، قبول کرد، اما نمیدانست خواستگارش فرمانده لشکر ۲۷ است که البته بعدها در پرسوجوهایش متوجه این قضیه شده بود. قبل از مراسم خواستگاری هم فرمانده رضا، خانوادهاش را شدیداً نهی کرده بود که نوع مسؤولیتش را بگویند.
با این وجود مراسم عقد آنها در اواخر سال ۶۱ در زندان اوین برگزار شد. با اینکه دوستانش میخواستند برایش وقت بگیرند که امام خمینی (ره) خطبه عقدشان را بخواند، اما قبول نکرد. چون معتقد بود نباید وقت امام را گرفت. برای همین به زندان اوین رفت تا آیتالله گیلانی که در آن زمان آنجا مشغول خدمت بود، برایشان خطبه عقد بخواند. با این وجود پدر داماد به پسرش اعتراض کرد: چرا حالا زندان اوین! فرمانده رضا دوباره شوخ طبعیاش گل کرد و به پدرش گفت: میخواهی شما را لو بدهم تا اینجا دستگیرت کنند و پیش منافقان بروی! البته این ازدواج زیاد دوام نیاورد و آقا داماد ۴۳ روز بعد از عقدش در ۲۵ فروردین سال ۶۲ آسمانی شد.
برادر رضا که در مجموع ۱۱ بار مجروح و بارها در بیمارستان بستری شده بود، دیگر نذر کرده بود که در بار دوازدهم به نیت ۱۲ امام معصوم شهید شود و این چنین نذرش مقبول درگاه الهی شد.
محمد چراغی با اشاره به اینکه شهید دستواره قاصد خبر شهادت برادرش بود، اظهار میدارد: از آنجایی که شهید دستواره مجروح شده بود و در منزلش بود، صبح روز پنج شنبه، شهید ممقانی به شهید دستواره زنگ زد که رضا شهید شده است و او هم گریهکنان به منزل ما آمد و خبر شهادت رضا را داد. آن روز، اول رجب بود و پدر و مادرم روزه گرفته بودند.
وی ادامه میدهد: پدرم همیشه برای سلامتی رضا در جنگ، روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفت. یک روز در منزل برای پدرم چایی آورده بودند. پدرم گفت: من روزه هستم. رضا اعتراض کرد که چرا با این ضعف بدنی روزه گرفتی؟ پدرم هم گفت: برای سلامتی تو روزه میگیرم! بعد با حالتی خاص به پدرم گفت: آن قدر روزه بگیر تا ما به کارمان برسیم. یعنی تو روزه میگیری من هم نمیتوانم شهید بشوم. همان موقع گفت: نذر کن شهید شوم؛ آن وقت روزه بگیر که روزی هم که خبر شهادتش آمد، پدر و مادرم روزه بودند.
شهید همت، قبل از اعزام فرمانده رضا در صبح روز ۲۷ فروردین با او خداحافظی کرد. چند ساعت بعد به او خبر دادند که فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در خط مقدم با خمپاره شصت کماندوهای بعثی را هدف گرفته است. همین خبر کافی بود که شهید همت بفهمد اوضاع خیلی وخیم است. با بیسیم تلاش کرد با فرمانده رضا صحبت کند. چند بار پشت بیسیم گفت: «رضا، رضا، همت… رضا، رضا، همت» ناگهان یک نفر از آن سر خط گفت: «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا» و این گونه تماس یک طرفه شد؛ و لبخندی که باقی ماند.
درباره شهید
شهید رزاق (رضا) چراغی پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ به سپاه پاسداران پیوست. با شروع غائله کردستان به مریوان رفت و مدتی جانشین فرمانده سپاه دزلی و زمانی نیز مسئول محور مریوان بود. پس از شروع جنگ با تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) به جنوب اعزام شد و از اواسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیرماه ۱۳۶۱ فرماندهی گردان حمزه را بر عهده داشت. با همین مسؤولیت در دو عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت کرد. او در ۴ مرداد ۱۳۶۱ در بحبوحه عملیات رمضان به سمت قائم مقام فرماندهی تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب شد.
شهید رزاق (رضا) چراغی پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ به سپاه پاسداران پیوست. با شروع غائله کردستان به مریوان رفت و مدتی جانشین فرمانده سپاه دزلی و زمانی نیز مسئول محور مریوان بود. پس از شروع جنگ با تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) به جنوب اعزام شد و از اواسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیرماه ۱۳۶۱ فرماندهی گردان حمزه را بر عهده داشت. با همین مسؤولیت در دو عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت کرد. او در ۴ مرداد ۱۳۶۱ در بحبوحه عملیات رمضان به سمت قائم مقام فرماندهی تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب شد.
مزار شهید رضا چراغی
همچنین در عملیات مسلم بن عقیل به عنوان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) شرکت داشت و در عملیات والفجر مقدماتی پس از اینکه تیپ ۲۷ به لشکر تبدیل شد، فرماندهی آن را بر عهده گرفت. در عملیات والفجر مقدماتی، به او لقب «شمشیر لشکر» را دادند. سرانجام شهید رضا چراغی در عملیات والفجر ۱ در منطقه عمومی فکه به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت زهرا، قطعه ۲۴ ردیف ۷۶، شماره ۲۴ به خاک سپرده شد.
همچنین در عملیات مسلم بن عقیل به عنوان فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) شرکت داشت و در عملیات والفجر مقدماتی پس از اینکه تیپ ۲۷ به لشکر تبدیل شد، فرماندهی آن را بر عهده گرفت. در عملیات والفجر مقدماتی، به او لقب «شمشیر لشکر» را دادند. سرانجام شهید رضا چراغی در عملیات والفجر ۱ در منطقه عمومی فکه به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت زهرا، قطعه ۲۴ ردیف ۷۶، شماره ۲۴ به خاک سپرده شد.
ارسال نظرات