صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۲۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۱:۲۴
داستانک

محله ی فرشته ها

آثار نوقلم های جوان را در سایت تابناک جوان بخوانید.
کد خبر: ۳۶۱۰۳

جلوی پنجره ی آشپزخانه ایستاده ام.چشمانم بسته و ریه هایم پر از عطر نارنج.نارنج های حیات پشتی که نم باران عطر عاشقانه شان را قوی تر کرده.نارنج هایی که علی من کاشته بود و به رسم عاشقی باید حق بوییدنشان را به جا می آوردم. غرق در باغ نارنج ام که صدای افتادن چیزی من را از باغ بیرون میکند.

 

میدانم رادمان است و میدانم که باز هم سراغ شومینه ی خاموش رفته وسرگرم است.نمیفهمم چه جذابیتی در سینی های قلم کاری شده و گلدان های مسی هست که او،هر بار که مریم باید تهران برود و یکی دو روزی را خانه ما است،فقط همان کنج را برای کاوش انتخاب میکند. دیروز با صبا چندتایی از قاب عکسها را بالای شومینه چیده بودیم و حالا ... رادمان قاب عکس شش سالگی ام را در دستانش گرفته است.قاب چوبی ترک کوچکی برداشته. "این کیه؟" "منم" با شنیدن جوابم نگاهی دیگر به عکس می اندازد و با نگاه متعجبی میپرسید:تویی؟پسر بودی؟حق دارد چنین سوالی بپرسد.شش سالگی ام با موهای کوتاه کوتاه کوتاه.

 

چهره ام به شدت پسرانه بود.من بودم و توپ سبزکوچک خوش بویی در دستانم ایستاده وسط اتاق بزرگ بازی محله مان و پشت دوربینی که مامان با آن مشغول عکاسی بود،علی من ایستاده بود.قهرمانم. خندیدم و گفتم که آره تو یه وقت دختر نشی. هیچ نمیگوید و به نگاه متعجب پسر چهارساله ترس هم اضافه میشود. "این مامانه تو محله ی فرشته ها" صبا این را گفت وچشمکی زد. باید میرساندمشان پیست.صبا دوسالی هست که اسکیت کار میکند یابه قول خودش در پیست پرواز میکند.

 

گرچه من میدانم که پیست محله ی ما بهترین پیست بود و مربی من قهرمان همه ی قهرمان ها. با رادمان بازار محلی میرویم.هایپر مارکت کنار پیست را دوست ندارم.دلم همان بازار پر از بوی ماهی و سبزی را میخواهد.دلم میخواهد عطرشان را نفس بکشم.دلم میخواهد ماهی را از دستان کسی بگیرم که قصه دریا را دارد.سبزی های تازه را از دستان کسی بگیرم که با خاک باغ رفیق است. رادمان دست راستم را محکم گرفته.کیسه ی ماهی و دسته ی سبزی ها در دست دیگرم.ایستادم تا برایش بستننی بخرم.باران گرفت.بستنی ها در دستمان و میدویدیم تا ماشین.میخندیدیم و میدانستم که چه قدر این شیرینی ها این دویدن ها و خندیدن ها به کودکی اش رنگ میدهد.

 

امیدوار بودم که محله ی کودکی اش ترکیبی از باران و شیرینی و نور و سبزی شود زیر سقفی آبی آبی با ملودی دلنشین خنده های از ته دل. خرید ها را صندلی عقب گذاشتم.نشستم که نارنج را به طرفم گرفت. "همین کنار روی زمین افتاده بود" میبینی علی همه جا عطر تو تکرار میشود. روبه روی ورزشگاه داخل ماشین نشسته ایم.منتظر صبا.کسی به شیشه میزند.مربی اش است. "خانم شفیعی صبا پاش آسیب دیده.بیمارستان امام......" نمیشنوم.سریع سمت بیمارستان میروم. رادمان مدام از اسکیت و صبا میگوید.از مهم بودن سالم بودن پا برای کسی که با اسکیت پرواز میکند. بیمارستان شلوغ است.

 

دستان رادمان در دستانم عرق کرده.تحمل انتظار برای آسانسور را ندارم. رادمان را بغل میکنم.بخش جراحی طبقه ی سوم است. جراحی؟!میترسم.دکتر میگوید که جراحی نیاز است.نمیفهمم چه میگوید.سینه ام میسوزد. علی کاش بودی. برگه ها را امضا کرده ام.با رادمان از بوفه ی بیمارستان خرید کرده ایم. رادمان نشسته روی نیمکت های محوطه.هیچ نمیگوید.دلم میگیرد.تا این چهار پاییزی که از زندگی اش گذشته بیمارستان را ندیده و حالا به لطف خاله بهار مشغول نوشیدن شیرکاکائو در همهمه ی صدای آمبولانس و رفت و آمد سفیدپوشان است. هنوز گیج هستم.باورش سخت است. دو ساعتی که به شیرینی گذشت و حالا اینجا روی نیمکت آهنی سرد بیمارستانیم.

 

پرستاری با تلفن همراهش صحبت میکند، لحظه ای برگشت،چشمانم در چشمانش خیره ماند نگاهش خسته بود و آشنا.سریع برگشت و رفت داخل ساختمان. نارنج رادمان در جیب بارانی ام بود.سردم شد.دستانم نارنج را لمس کرد.دلم آرام گرفت. نگاهم افتاد به دختر بچه ای که با مادرش به سمت حیاط پشتی بیمارستان میروند.نگاهم دنبالشان است و خودم پرت میشوم به ساختمان انتهای خیابان گلستان.آرام پرت میشوم به طبقه ی دوم به اولین اتاق سمت چپ.فرود می آیم در محله ی کودکی هایم.محله ی فرشته ها.به پنج سالگی شش سالگی.فرود می آیم در هشت سالگی ،به شناخت بیشتر قهرمانم. طبقه ی دوم صورتی بود واتاق ما آبی. من و هم محله ای هایم همه بر طبق مد بودیم. مد ساکنین محله ی فرشته ها،سرهای بدون مو کودکان واجرای پر قدرت پروژه ی لبخند،توسط بزرگترها بود. محله ی ما محل اقامت فرشته ها بود.فرشته هایی با لباس های مختلف و یک چیز مشترک.امید.

 

مثلا فرشته های سفید پوشی بودند که به ما کمک میکردند که پر قدرت باشیم و با دوستی که درونمان زندگی میکرد کنار بیاییم و راضی اش کنیم که با ما خداحافظی کند و برود. فرشته هایی بودند که لباس های رنگی داشتند و هر هفته برای ما آواز میخواندند و نمایش اجرا میکردند.ما بازی میکردیم و شاد بودیم.حتی مامان بابا هم میخندیدند.محله ی ما مد دیگری هم داشت.هم محله ای هایم سفر میکردند.گاهی سفر میکردند و بعد از مدتی برمیگشتند و باز میماندند.گاهی سفر میکردند و بعد مدتی سری به ما میزدند و برایمان سوغات می آوردند.اما گاهی سفرشان طولانی میشد.امان از سفرهای طولانی که فقط دلتنگی اش مانده برایمان. همه در محله ی ما خوشحال بودند و پر امید.اما من، اشک های مامان را دیده بودم وقتی که فهمید نازنین سفر کرده.من، ترس مادران هم محله ای هایم را از سفر همیشگی دوستانم فهمیده بودم.

 

نارنج درون جیب بارانی ام است. بهارنارنج ها در دستان علی من بود.علی هم محله ای ساکن طبقه ی صورتی.علی من قهرمان اسکیت بازی با پایه ی سرم در راهروی طبقه دوم بیمارستان.علی قهرمان کشف راهروهای جدید. قهرمان عبور از راهروهای تاریک.قهرمانی که درد را تحمل میکرد.علی قهرمان خنداندن بهار. قهرمان محل که کمک کرد بهار خودش را بشناسد. شب بود.تهوع داشتم.ترسیده بودم.علی آمد.دستانش پرازبهارنارنج بود. آرام آمد. "بهار" بهارنارنج ها را در دستم گذاشت.عطر بهارنارنج همه جا را پر کرده بود. پنج ساله بودم و او هفت ساله. خندید.خندیدم. من و علی تمام ساختمان بیمارستان را کشف کرده بودیم.تمام محله ی کودکی مان را. از انبار تخت ها تا دهلیزی که به باغ پشت بیمارستان میرسید.ما از ساکنین فعال فرشته ها بودیم.

 

نم نم باران شروع شده.رادمان با پسر بچه ای مشغول بازی است. " میرم سری به صبا بزنم عزیزم.همین جا بمون." با دکترش صحبت کردم.مشکل خاصی نبود اما باید شبی را در بیمارستان میماند. شب باید پیش صبا میماندم.رادمان را خانه ی مامان گذاشتم. "کاش بابا بود" "تو که میدونی مجبوره تهران بمونه" همراه کودکی علی قوی تر شده.نمیخواهم صبا پدرش را ببیند.دیدن علی آن هم در آن وضعیت را نمیخواهم.گفته ام مجبور است به خاطر شرکت،تهران بماند.میدانم باور نکرده ومیفهمد که مشکلی در کار است.تقریبا ماهی یکبار علی را میبینیم.با پستیژمو.میدانم صبا میفهمد.او میداند که من و علی از اهالی محله ی فرشته هاییم.

 

محله ای که والدین مان و پزشکان و همراهان ساکن در آن ما را فرشته میدانستند.اما نمیدانستند، من و بچه محل هایم بالهای آنها را دیده ایم.میخواهم صبا همان تصویر رنگارنگ بیمارستان که نشان از ادامه ی کودکی داشت را در ذهنش داشته باشد.نمیخواهم با دردها بیشتر آشنا شود.نمیخواهم کودکی اش طعم درد و نگرانی از دست دادن خانواده اش را بگیرد. برگشتن دوباره همراه کودکی مان من را وحشت زده کرده امامن میدانم قهرمان من میتواند. مطمئنم. سپری کردن شب در بیمارستان برایم آشناست.بودن در بیمارستان برایم غریبه نیست.بیمارستان برایم نستالژیک ترنین جای جهان است.

 

سرنگ و سرم و عکس برداری و ماسک های سفید روی صورت، برایم جزو خاطره انگیزترین های دنیا اند. کودکی من رنگی از کوچه و توپ و دوچرخه و دویدن و زمین خوردن نداشت یا مثل کودکی صبا خبری از اسکیت در پیست سرسبز ورزشگاه افق و خنده و دویدن زیر باران بدون ترس از سرماخوردگی نبود.یا مثل رادمان که احتمالاحالا اقامت یکی دو روزه در خانه خاله بهار هم جزوی از آن شده نبود که مثلا بتوانیم جایی غیر از ساختمان انتهای خیابان گلستان به راحتی اقامت کنیم.

 

کودکی من با وجود همه ی فرشته های محل، پر از دارو و درد و ترس بود. هشت ساله بودم که همراهم آرام گرفته بود و وقت سفر من از بیمارستان رسیده بود. جشن گرفته بودند.مامان خوشحال بود.چشمانش روشن تر شده بود.میدرخشید. علی در جشن بود.قهرمان برایم نارنج آورده بود. "بیا.حالا با تو میشه بهارنارنج " خندیدیم.برف می آمد.اما بهار بود.پر از شکوفه های بهارنارنج. نمیدانستم که قهرمان کودکی ام چهارده سال بعد رفیق زندگی ام خواهد شد. صبح با صبا به خانه میرویم.چای دم میکنم .عطر نارنج های باران زده را میبلعم.کارمیکنم. علی همراهمان است.حضورش را حس میکنم.مطمئنم که او برمیگردد. می آید که ما پر نور تر باشیم.میداند که هر ثانیه مان با انتظار بودنش است. من خانه را روشن نگه میدارم.کودکی دخترم را غرق رنگ میکنم و صبا ی من پر امید منتظر پدرش میماند.

نوشته: نرگس سلیمی

 

نقد توسط خانم نازنین جودت:

 

خانم نرگس سلیمی عزیز، سلام. «محله‌ی فرشته‌ها» اولین داستانی است که به پایگاه ارسال کردید. امیدوارم نوشتن برایتان امری جدی باشد و به زودی داستان‌های بیشتری از شما دریافت کنیم. داستان قطعه قطعه است.

 

قطعاتی از زندگی راوی. تکه‌هایی که قرار است مخاطب با کنار هم گذاشتن‌شان به داستانی کامل برسد. حکایت زنی که هم خودش هم همسرش از کودکی با بیماری سرطان دست به گریبان بوده و هنوز هم هستند. به اسم بیماری در متن اشاره‌ای نمی‌شود. این نقطه‌ی قوت داستان است. مخاطب تلاش می‌کند از نشانه‌ها نام بیماری را حدس بزند. نقطه‌ی قوت دیگر اسم داستان است. عنوان ویترین است و شما با هوشمندی ویترینی بسیار جذاب و پرکشش برای داستان‌تان چیده‌اید که مخاطب را به خواندن متن تشویق می‌کند.

 

راوی قرار است با تکه پاره‌هایی که جابجا از زندگی‌اش روایت می‌کند، مخاطب را با داستانش آشنا کند. متن از جای خوبی شروع شده. از بهار نارنج و بوی مسحور کننده‌اش. اما ضرورت حضور رادمان در داستان احساس نمی‌شود. نویسنده برای نشان دادن عکس‌ها به مخاطب، رادمان و مادرش مریم را وارد داستان کرده تا بتواند پلی به گذشته بزند و از محله‌ی فرشته‌ها بگوید. این بهانه با حضور صبا هم ممکن بود. می‌شد در گفتگویی بین مادر و دختر همین پل را زد. پیشنهاد می‌کنم در داستانی با این حجم کم از یکی از شخصیت‌های فرعی استفاده کنید. یا از حضور صبا یا رادمان که البته حضور صبا برای ادامه‌ی روایت و پیش کشیدن موقعیت علی حضور پررنگ‌تر و مفیدتری خواهد بود.

 

داستان‌هایی که به شکل پازلی نوشته می‌شوند اصول خودشان را دارند. هر تکه‌ای که به متن ورود می‌کند باید در جهت پیش‌بردن روایت، ساختن شخصیت یا دادن اطلاعات لازم به مخاطب باشد تا از کنار هم قرار گرفتن‌شان داستان کامل شود. در «محله‌ی فرشته‌ها» تکه‌هایی هستند که هیچ وظیفه و مسئولیتی در قبال داستان به دوش ندارند. حضورشان به دلیل احساساتی شدن نویسنده به وقت نوشتن بوده. اشکالی هم ندارد. متن به شدت احساسی است و قرار است حس مخاطب را نشانه برود و چون راوی اول شخص است نویسنده حین نوشتن داستان بیشتر به راوی نزدیک می‌شود و حتی گاهی خودش را جای او قرار می‌دهد. این اتفاق طبیعی است و برای بیشتر داستان‌نویس‌ها پیش می‌آید.

 

در چنین مواردی بهتر است نویسنده بعد از تمام شدن داستان مدتی از آن فاصله بگیرد و وقتی حس و حالش فروکش کرد به سراغ داستان برود و مثل مخاطب از بیرون و با فاصله آن را بخواند تا هر جایی که زبان به سمت سانتی‌مانتالیسم رفته را پیدا کند و از شدتش کم کند. این داستان به قدر کافی ظرفیت درگیر کردن خواننده را دارد. استفاده از واژه‌های حس‌برانگیز نه تنها مخاطب را درگیر نمی‌کند که گاهی هم او را پس می‌زند. این متن می‌طلبد بعضی تکه‌هایش سرد روایت شوند. همین سردی مقاوم بودن زن را به مخاطب اثبات می‌کند.

 

زنی که همه‌ی زندگی‌اش با هیولای سرطان در جنگ بوده و هست. ما با زنی قوی مواجه هستیم. این خصوصیت راوی را به مخاطب نشان بدهید. مخاطب با زنی مواجه است که هم احساساتی هم مقاوم است. اما بیشتر تلاش نویسنده در برجسته نشان دادن صفت اول بوده. احساساتی و قوی بودن دو خصلتی است که کمتر در کنار هم می‌آیند و همین زن داستان را متفاوت از زن‌های دیگر می‌کند. از پتانسیل شخصیتی که خلق کرده‌اید استفاده کنید و اجازه دهید تصویرش به همان شفافیتی که در ذهن شماست در ذهن خواننده هم شکل بگیرد.

خانم نرگس سلیمی بابت نوشتن این داستان به شما تبریک می‌گویم. امیدوارم در فرصتی مناسب متن را بازنویسی کنید. این داستان لایق آن است که مخاطب از خواندنش لذت بیشتری ببرد. بخوانید و بنویسید و باز هم برای ما داستان بنویسید که مشتاق خواندن هستیم.

منبع : پایگاه نقد داستان

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.