صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۲۰ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۰

شما از همین الآن همسر شهیدی!+فیلم

همسرم می‌گفت: از 16 سالگی سابقه حضور در جبهه را دارم و از قافله شهدا جامانده‌ام. برای همین از الان خودت را همسر شهید فرض کن! تا اینکه بعد از 24 سال زندگی مشترک،‌ در 45 سالگی ردای شهادت را ‌پوشید.
کد خبر: ۳۶۰۶۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
پیکرش بعد از ۴ سال در یکی از روز‌های سرد اسفند ۹۸ به میهن بازگشت. از بازماندگان قافله شهدا در دفاع مقدس بود و برای شهادت آرام و قرار نداشت. با اینکه چند بار برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، اما دلش راضی نبود تا اینکه پشت در دفتر سردار حاج قاسم سلیمانی ۳ روز تحصن کرد، اما سردار برای او شرط گذاشت؛ شرطی که ۲۰ روزه انجامش داد و راهی دیار عمه سادات شد.
شهید سعید انصاری از مستشاران ایرانی مدافعان حرم بود که در نبرد آخر، حین تیراندازی نمازش را اقامه کرد و این گونه به لقای پروردگارش نائل شد.
فاطمه جعفری، همسر شهید انصاری ضمن بیان روحیات شهید از ۲۴ سال زندگی مشترکش و همچنین آخرین دیدارشان با شهید گفت که مشروح این گفتگو را در ادامه می‌خوانیم:

*شهید انصاری چطور به قافله راهیان مدافعان حرم پیوست؟

سال ۹۴ از گوشه و کنار کشور، خبر‌های شهادت مدافعان حرم به گوش رسیده بود. آن زمان در اطراف حرم حضرت عبدالعظیم (ره) زندگی می‌کردیم. آقاسعید عاشق حرم عبدالعظیم بود. ماه رمضان بود. همسرم بسیار افسرده بود و شب‌ها گریه می‌کرد. علتش را پرسیدم. گفت: واقعیت این است که دوست دارم مدافع حرم شوم، اما اداره قبول نمی‌کند. گفتم: برای چی دوست داری بروی! گفت: واقعاً اسلام در خطر است. اگر بدانید چه بر سر بچه‌های مردم و انسانیت می‌آورند.
ناراحت شدم. شب خواب عجیبی دیدم. صبح بلند شدم. در فکر خوابم بودم. همسرم خیلی تیزبین بود. نگاهی به من کرد و گفت: ناراحتی! گفتم: نه! خواب دیدم که با پیراهن سفید مدافع حرم شده‌ای. پهلوی راستت تیر خورده بود. پیراهن سفیدت هم خونی شده بود. من همراه با همسران شهدا در حالی که مقنعه سفیدی بر سر داشتم، در یک کشور عربی ناامن دنبالت می‌گشتم. خندید و گفت: احتمالاً موافقت می‌کنند مدافع حرم شوم. بعد شهید می‌شوم و پیکرم گم و گور می‌شود. تو می‌آیی دنبال پیکرم می‌گردی!

دعا کن شهید شوم؛ آن وقت حج می‌روی!

برای اینکه حال و احوالش را عوض کنم، گفتم: تو اجازه نمی‌دهی حج بروم. می‌گویی دوست ندارم عرب‌ها بد نگاهت کنند. گفت: دعا کن من شهید شوم، آن موقع بنیاد شهید تو را زیارت می‌برد. فردای عید فطر بود که از اداره زنگ زد و گفت: خوابت تعبیر شد. من مدافع حرم شدم.
برای اولین بار بود که به سفر دور می‌رفت. سه ماه عراق بود. هر شب زنگ می‌زد و ساعت‌ها صحبت می‌کرد. می‌گفت: من دلتنگ شما هستم. بعد به مرخصی آمد و همزمان با ایام اربعین حسینی دوباره عازم عراق شد. در یکی از این شب‌ها، خواهرم که با خانواده‌اش به پیاده‌روی اربعین رفته بود، زنگ زد و گفت: آقاسعید زیارت رفته یا مدافع حرم شده؟ امروز جلوی حرم امام حسین (ع) او را دیدم. سرش را این ور و آن ور می‌چرخاند. انگار دنبال کسی می‌گشت! بعد از تماس خواهرم، همسرم تماس گرفت. صحبت‌های خواهرم را به او انتقال دادم. گفت: چرا صبر نکرد او را ببینم. گفتم: کاروانشان گم می‌شد. بعد گفت:، چون از ایران خیلی‌ها برای پیاده‌روی آمده بودند، من هم دلم گرفته بود، گفتم شاید جلوی حرم آشنایی ببینم. برای همین به اطراف نگاه کردم. کسی را ندیدم و دوباره به منطقه برگشتم.
 
 
شما هنوز گل نشدی!

بعد از دو ماه که برگشت، خیلی لاغر شده بود. یک ساک لباس آورده بود. گفت: مال یکی از بچه‌های شهداست. تا کی باید لباس شهدا را ببرم و خبر شهادتشان را بدهم؟ چرا شهید نمی‌شوم؟ گفتم: خداوند گلچین می‌کند. شما هنوز گل نشده‌ای!

شهیدی که ۳ روز تحصن کرد

گذشت تا اینکه جانشین سردار سلیمانی برایم تعریف کرد و گفت: آقاسعید ۳ روز پشت دفتر حاج قاسم به حالت تحصن نشسته بود. می‌گفت: برگه مرا امضا کنید تا به سوریه بروم. در عراق خبری از شهادت نیست. حرف‌های آقاسعید را تلفنی به حاج قاسم منتقل کردم. سردار گفت: راستش در چهره شهید انصاری، شهادت را می‌بینم. اگر او برود دیگر برنمی‌گردد. من به او نیاز دارم. همسرم، چون مستشار بود، کمک حالشان در جنگ بود. به همین خاطر شرطی برای همسرم گذاشت که او آن شرط را ۲۰ روزه انجام داد. در نهایت، چون قول و قرار گذاشته بودند، بعد از امضای برگه، شهید انصاری راهی سوریه شد.
در نهایت روز یکشنبه ۱۹ دی ماه ۹۴، آخرین یکشنبه‌ای بود که در خانه بود. دیدم حال و هوایش فرق دارد و این بار در حال وصیت است. نزدیک ظهر قدم‌زنان تا مدرسه حسین باهم رفتیم تا در جلسه شرکت کنم. آقاسعید هم به سپاه رفت. با حسین از مدرسه به خانه برگشتیم. همسرم تلفن زد و گفت: بچه‌ها را بیدار کن، می‌خواهم با آن‌ها خداحافظی کنم. داخل خانه که آمد، گفت: این دفعه بروم خیلی دیر برمی‌گردم. امسال عید پیش شما نیستم.

حداقل تا عروس شدنم بمان

دخترم زینب راضی نبود پدرش به سوریه برود. حسین هم آن موقع ۱۰ سالش بود. آقاسعید برگشت. زینب طاقت نیاورد. گفت: بابا نرو. حداقل تا عروس شدن من بمان. دخترم آن زمان زیاد خواستگار داشت، اما، چون پدرش نبود، منتظر شدیم تا برگردد. رو به زینب گفت: «داعش خیلی نامروت است. سر جنین زن باردار شرط می‌بندد. شکمش را با چاقو می‌برد تا ببیند شرط را برده است یا نه. بعد بچه را داخل آتش می‌اندازد.» با چشم به او اشاره کردم. این‌ها را برای زینب تعریف نکند.
پسرم گفت: بابا داری می‌روی، شب عید هم که نمی‌آیی، پس تولد من چه می‌شود؟ رو به من کرد و گفت: مامانش! یک تولد خوب برای حسین بگیر. من هم کادویش را کنار می‌گذارم. بعد همسرم مرا کنار کشید و گفت: زندگی‌ام را به تو می‌سپرم. وقتی از در بیرون رفت، دیدم کلاه و دستکش را نبرده است. زنگ زدم، گفت: کلاه را بده حسین، پایین بیاورد. دیگر شما نیایید. حسین که پایین رفت تا کلاه را بدهد، آقاسعید به او گفته بود: «خواستم مردانه حرف بزنیم. بعد از من، مرد خانه تو هستی، مواظب مادر و خواهرت باشد.» یک گاز هم از لپ حسین گرفت تا یادش بماند چه قولی داده است.
 

آخرین کلمات شهید مدافع حرم

ساعت ۵ بعدازظهر آن روز به سمت سوریه رفت. دو شب بعد سردار سلیمانی در نمازخانه حلب همسرم را دید که یک ساک بسیار بزرگ با خودش آورده است. به او گفت: چرا ساک به این بزرگی با خودت آورده‌ای؟ آقاسعید هم جواب داده بود: می‌خواهم اینجا بمانم! همان فردا شب، همسرم در جنگل‌های زیتون با تیری که به پهلویش خورده بود، به شهادت رسید. او حین عملیات در حالی که مشغول تیراندازی بود، از نمازش غافل نشد و نماز مغرب و عشاء را خواند. آخرین کلمات شهید هم «یا زهرا» بود. شهادت آقاسعید دقیقاً سه روز بعد از آخرین دیدارش با ما بود.

*چگونه خبردار شدید پیکر همسرتان برگشته است؟

از طریق زیرنویس شبکه خبر فهمیدم. بعد به محل کار شهید زنگ زدم و دیگر کاملاً مطمئن شدم. گفتم: چرا خبر ندادید. حالا که آخر هفته عروسی دخترم است، باید بشنوم؟ گفتند: خب! پیکر در معراج شهداست. می‌خواهید هفته دیگر تشییع کنید. گفتم: مگر می‌شود؟ نمی‌دانید دخترم چه حالی است.

*پیکر شهید چه زمانی به ایران بازگشت؟

پیکر آقاسعید، نزدیک عروسی دخترم برگشت و ما عروسی را لغو کردیم. عروسی هم دو ماه بعد برگزار شد. در جریان مراسم عروسی دخترم و تهیه جهیزیه خیلی اذیت شدم. دست‌تن‌ها بودم. در خواب آقاسعید را دیدم و گلایه کردم. گفتم: گذاشتی، رفتی و راحت شدی! من اینجا دست‌تن‌ها مانده‌ام. گفت: عروسی زینب می‌آیم. صبح خوابم را برای دخترم تعریف کردم. دخترم گفت: مامان! خدا بخیر کند! خواب‌های شما همیشه تعبیر شده است.

*درباره دیدار زینب و حسین با حاج قاسم برایمان بگویید.

دور میز نشسته بودیم. زینب از آنجایی که بسیار وابسته به پدرش بود، اخمایش توی هم بود. حسین هم لباس نظامی پوشیده بود. سردار سلیمانی دستی به شانه حسین کشید و پرسید: پسر کدام شهید هستید؟ گفت: پسر شهید انصاری. رو به زینب کرد و خطاب به او گفت: دختر شهید انصاری! زینب پرسید: سردار چی بر سر بابام آمده است؟ واقعاً شهید شده! اگر شهید شده، پس پیکرش کجاست؟ سردار سلیمانی گفت: پدرت شهید شده،، اما پیکرش همان جاست. زینب گفت: خبری از پیکرش به من بدهید. حاج قاسم گفت: من هم زینب دارم، می‌دانم زینب‌ها خیلی بابایی‌اند. سردار به قولش عمل کرد. پیکر همسرم بازگشت.، چون داعش پیکر بیش‌تر شهدا را مثله می‌کرد و آتش می‌زد، تنها استخوان جمجمه و دنده‌هایش برگشت.

هر چی زینب خواست برایش بخر!

در جریان خرید جهیزیه دخترم در تنگنا بودم و فقط مختصری پول فراهم کرده بودم. شب قبل از خرید جهیزیه به دختر و دامادم گفتم: به من بگویید چه می‌خواهید تا بر اساس بودجه‌ام خرید کنیم. دخترم گفت: یخچال ساید بای ساید می‌خواهم! گفتم: عزیزم جنس ایرانی، ساید ندارد. دیدم از چشمان دخترم قطره اشکی جاری شد و با حالت قهر به اتاقش رفت. دامادم گفت: مادر! نگران نباش راضی‌اش می‌کنم.
شب، خواب آقاسعید را دیدم. گفت: هر چی زینب خواست برایش بخر. با ناراحتی گفتم: می‌خواستی خودت باشی، اصلاً پول می‌گذاشتی تا برایش بخرم. من پول ندارم. باز گفت: هر چی زینب خواست برایش بخر. فردای آن روز بازار رفتیم. باورم نشد چند تا تکه وسایل جهیزیه مطابق نظر زینب با همان مقدار پول خرید کردم. خودم هم مانده بودم. در اینجا عنایت شهید را فهمیدم و اینکه چقدر این پول برکت داشت که آرزوی دخترم را برآورده ساخت.

*شهید انصاری در کدام محله تهران زندگی می‌کرد؟ دوران نوجوانی‌شان چگونه سپری شد؟

آقاسعید متولد ۴ دی ۱۳۴۹ در منطقه ۱۶ تهران، محله خزانه بخارایی بود. بعد‌ها به محله جوادیه رفت و تحصیلات ابتدایی و راهنمایی‌اش را در مجتمع شریعتی جوادیه سپری کرد. چند سال بعد خانواده ایشان به محله شهرک صالح آباد غربی مجاور اتوبان بهشت زهرا اثاث‌کشی کردند. آنجا فعالیت مسجد را شروع کرد. در این مسجد با شهید ابوالفضل آرایشی آشنا شد و از طریق دوستش تشویق شد که با همدیگر به جبهه بروند. او از ۱۶ سالگی سابقه جبهه داشت. در این دوران دایی آقاسعید، محمدعلی فنایی و دوستش به شهادت رسیدند و این دو شهید الگوی آقاسعید در زندگی شدند.
 
 
*با شهید انصاری چگونه آشنا شدید؟

خودم متولد خزانه بخارایی هستم. بر حسب اتفاق، پدرم به محله شهرک صالح آباد غربی اثاث‌کشی کرد و ما همسایه آقاسعید شدیم. در آن زمان دیپلمم را گرفتم. بعد در تربیت معلم قبول شدم و به خوابگاه شبانه‌روزی رفتم. با این وجود، به علت کمبود معلم در دبیرستان خواهرم، در این مدرسه تدریس داشتم. هفته‌ای یک بار که به منزلمان برمی‌گشتم، چون خانه ما در انتهای کوچه بود و منزل آقاسعید در ابتدای آن، من را دید و با خانواده‌اش صحبت کرد و با اتفاق خانواده به خواستگاری آمد.

*در مراسم خواستگاری، شهید انصاری چه چیزی مطرح کرد؟

در مراسم خواستگاری مطرح کرد که از ۱۶ سالگی سابقه جبهه دارد و بازمانده قافله شهداست! این مسأله دیر یا زود دارد،، اما سوخت و سوز ندارد. اگر جواب مثبت دهید، خودتان را همسر شهید فرض کنید. من از این قافله جا مانده‌ام و دفاع از اسلام را ادامه می‌دهم.
از آنجایی که روحیات من با شهید انصاری تقریباً یکی بود، قبول کردم و در ۱۵ اسفند سال ۱۳۷۰ در محضر عقد کردیم. روز عقد ما برابر با آخرین روز ماه شعبان بود و شهید انصاری روزه بود. اولین جایی که رفتیم حرم امام خمینی (ره) بود. در دوران نامزدی هم بیش‌تر به حرم حضرت عبدالعظیم (ع) رفتیم. چون آقاسعید خیلی عاشق حرم سیدالکریم بود.در خرداد ماه سال ۷۱ فوق دیپلم تربیت معلم را گرفتم. ماه عسل به مشهد رفتیم و زندگی مشترکمان را در منطقه ۱۰ تهران آغاز کردیم.

*روحیات همسرتان را بعد از ازدواج چگونه دیدید؟

آقاسعید عاشق خدمت در مناطق محروم بود. آدمی نبود که یک جا بنشیند. پرجنب و جوش بود. به اداره رفت و درخواست انتقالی داد. به همین خاطر ۳ سال در ارومیه ساکن شدیم. این مدت برای من که تازه عروس بودم خیلی سخت گذشت. زمستان ارومیه خیلی سرد بود. دخترم، زینب سال ۷۴ در ارومیه به دنیا آمد. در اوج سختی و غربت دخترم را آنجا بزرگ کردم.
آقاسعید به من گفت، در صورتی به تهران بر می‌گردد که دانشگاه قبول شود. همسرم به خاطر حضور در جبهه تحصیل را رها کرده بود. اما در روز خواستگاری از ترس اینکه جواب منفی بشنود، گفت دیپلم دارد! از اول دبیرستان با همسرم شروع کردیم. در منزل با او کار کردم. دبیرستان بزرگسال رفت و دوره ۴ ساله دبیرستان را طی ۳ سال فرا گرفت. در نهایت با رتبه ۳۰۰ در رشته روانشناسی بالینی در دانشگاه علامه طباطبایی قبول شد و ما به تهران برگشتیم.

 
*اسم فرزندانتان را چگونه انتخاب کردید؟

وقتی عقد کردیم، اولین جمله‌ای که شهید به من گفت این بود که از خداوند آرزو داشتم، اسم همسرم فاطمه باشد. آن هم با مشخصات شما، زینب و حسین هم از خدا خواسته‌ام. در واقع او با زیرکی اسم فرزندانش را هم انتخاب کرده بود. حسین را هم خدا سال ۸۴ به ما داد.

*احتمالاً بازگشت شما مصادف با زمان فتنه‌ها شده بود.

بله! در آن زمان آقاسعید خیلی برای دفاع انقلاب و نظام تلاش کرد. در آن زمان در محله خانی‌آباد مستقر بودیم. صدای فریاد و دعوا را شنیدم. از طبقه سوم بیرون را نگاه کردم. دیدم همسرم با چند نفر در کوچه کتک کاری می‌کند. بعد دیدم همسرم بدو بدو بالا آمد، آستین کتش پاره شده بود. پرسیدم: چی شده؟ گفت: دیدم دارند به نظام بد و بیراه می‌گویند، کوچه را شلوغ کردند و می‌خواستند ماشین را آتش بزنند که جلوشان ایستادم.
گفتم: تو یک نفر هستی! چند نفر به یک نفر! گفت: طاقت نمی‌آورم کسی به اسلام، نظام و رهبری توهین کند. امنیت کشور برایم خیلی مهم است. با این وجود، کتش را عوض کرد و به بسیج رفت.
 

شهید سعید انصاری از مدافعان حرم در دی ماه ۹۴ در منطقه خان‌طومان حلب با سه تیر مستقیم قناسه تروریست‌های النصره به شهادت رسید. پیکر مطهرش در سال ۹۸ در بهشت زهرای تهران در قطعه ۵۰، ردیف ۱۰۳، شماره ۱۶ آرام گرفت.
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
ناشناس
|
|
۰۰:۵۷ - ۱۴۰۰/۰۲/۰۱
تف به قبرش