صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۱۸ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۰:۵۴

همت، سرداری بی ریا!

محمد ابراهیم همت در روز ۱۲ فروردین سال ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان بدنیا آمد و در همان شهر نوجوانی خود را با تحصیل گذراند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و در همان سال هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و مدرک فوق دیپلم خود را در سال ۱۳۵۴ اخذ کرد.
کد خبر: ۳۵۹۷۹

محمد ابراهیم همت در روز ۱۲ فروردین سال ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان بدنیا آمد و در همان شهر نوجوانی خود را با تحصیل گذراند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و در همان سال هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و مدرک فوق دیپلم خود را در سال ۱۳۵۴ اخذ کرد.

 

محمد ابراهیم همت در روز ۱۲ فروردین سال ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان بدنیا آمد و در همان شهر نوجوانی خود را با تحصیل گذراند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت و در همان سال هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و مدرک فوق دیپلم خود را در سال ۱۳۵۴ اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا به تدریس تاریخ پرداخت.

وی پس از پیروزی انقلاب در ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه‌اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرستان شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دو تن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد. اواخر سال ۱۳۵۸ به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت‌های عقیدتی پرداخت. همت در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه کردستان اعزام گردید.

 

با آغاز جنگ، او و حاج احمد متوسلیان، به دستور فرمانده کل سپاه مأموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمدرسول الله را تشکیل دهند. در عملیات سراسری فتح المبین، مسئولیت قسمتی از کل عملیات به عهده وی بود. وی در موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» نقش مهمی داشت. او در عملیات بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمدرسول الله فعالیت و تلاش قابل توجهی را در شکستن محاصره جاده شلمچه ـ خرمشهر انجام داد. او و یگان تحت امرش سهم به سزایی در فتح خرمشهر داشتند. در سال ۱۳۶۱ با توجه آغاز جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم لبنان راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به جبهه‌های ایران بازگشت.

 

با شروع عملیات رمضان، در تاریخ ۶۱/۴/۲۳ در منطقه شرق بصره، فرماندهی تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) را به عهده گرفت و بعدها با ارتقاء این یگان به لشکر، در سمت فرماندهی آن لشکر انجام وظیفه کرد. در عملیات مسلم بن عقیل و عملیات محرم در سمت فرمانده قرارگاه ظفر، با دشمن جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی، مسؤولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل: لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص)، لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا بود، به عهده گرفت. سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر ۲۷ تحت فرماندهی او در عملیات والفجر ۴ قابل توجه بود. وی در تصرف ارتفاعات کانی مانگا نقش ویژه‌ای داشت.

 

در جریان عملیات خیبر، همچنان که نیروهای ایرانی در برابر ارتش عراق مقاومت می‌کردند هنگامی که همت برای بررسی وضعیت جبهه جلو رفته بود بر اثر اصابت گلولهٔ توپ در نزدیکی‌اش همراه با معاونش اکبر زجاجی، در غروب ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در محل تقاطع جاده‌های جزایر مجنون شمالی و جنوبی شهید شدند.

 

ابراهیم همت در جریان عملیات خیبر به همرزمانش گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپس گیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه این‍جا شهید می‌شویم و یا جزیره مجنون را نگه می‌داریم».

محسن رضایی در مصاحبه‌ای گفته است: «اولین باری که در جنگ به کسی عنوان «سید الشهدا» دادند، در همین خیبر و برای حاج همت بود.»

 

خاطرات شهيد همت به روايت همسر

 

مي گفت: « در مکه از خدا چند چيز خواستم؛ يکي اينکه در کشوري که نفس امام نيست، نباشم؛ حتي براي لحظه اي، بعد تو رااز خدا خواستم و دو پسر – بخاطر همين هر دفعه مي دانستم بچه ها چي هستند. آخر هم دعا کردم نه اسير شوم، نه جانباز.» اتفاقاً براي همه سوال بود که حاجي اين همه خط ميرود چطور يک خراش بر نمي دارد. فقط والفجر ۴ بود که ناخنشان بريد. آن شب اين را که گفت اشک هايش ريخت. گفت:«اسارت و جانبازي ايمان زيادي مي خواهد که من آن را در خود نمي بينم. من از خدا خواستم فقط وقتي جزو اولياء الله قرار گرفتم – عين همين لفظ را گفت – درجا شهيد شوم.»

 

*همه‌ی کارهاش رو حساب بود. وقتی پاوه بودیم، مسئول روابط عمومی بود. هر روز صبح محوطه را آب و جارو می‌کرد. اذان می‌گفت و تا ما نماز بخوانیم، صبحانه حاضر بود. کم‌تر پیش می‌آمد کسی توی این کارها از او سبقت بگیرد.
خیلی هم خوش سلیقه بود. یک‌بار یک فرشی داشتیم که حاشیه‌ی یک طرفش سفید بود. انداخته بودم روی موکتمان. ابراهیم وقتی آمد خانه،‌ گفت «آخه عزیز من! یه زن وقتی می‌خواد دکور خونه رو عوض کنه، با مردش صحبت می‌کنه. اگه از شوهرش بپرسه اینو چه جوری بندازم،‌ اونم می‌گه اینجوری.» و فرش را چرخاند، طوری که حاشیه‌ی سفیدش افتاد بالای اتاق.

* زنگ زده بود که نمی تواند بییاید دنبالم. باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.کف آشپزخانه تمیز شده بود.همه‌ی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان.
کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه.
وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن می کرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
آن‌قدر محبت به پای زندگی می‌ریخت که همیشه به‌ش می‌گفتم «درسته کم می‌آی خونه، ولی من تا محبت‌های تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم می‌کرد و می‌گفت «تو بیش‌تر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم می‌شم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون می‌دادم تموم این روزها رو چه‌طور جبران می‌کنم.»

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.