شهید خیبر کیست؟
عملیات خیبر همان عملیاتی است که امام خمینی (ره) حفظ #جزایر_مجنون را در آن حفظ اسلام اعلام کردند. مردانی که از این عملیات برگشتند «خیبری» لقب گرفتند. سوم اسفند سالروز این عملیات است.
شهید «مرتضی یاغچیان» در سال ۱۳۳۵ در خانوادهای مذهبی در تبریز چشم به جهان گشود. با شکلگیری حرکت مردمی و آغاز نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) از پادگان گریخت و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت آن درآمد، وی با مجروحیتهای مکرر خود جبهه را رها نکرد و پس از خلق حماسههای مختلف سرانجام در اسفندماه سال ۱۳۶۲ با مسئولیت جانشین لشکر ۳۱ عاشورا در عملیات خیبر به مقام شهادت نائل آمد.
مصطفی الموسوی، دوست و همرزم شهید درباره ویژگیهای یاغچیان میگوید:
"همیشه مرتب و منظم بود و لباسهای تمیز میپوشید. دائم شانه در جیبش بود و برای پاکیزگی ارزش خاص قائل بود. در هنگام غذا خوردن قناعت میکرد.
یاغچیان پنج بار مجروح شد ولی هیچکدام از مجروحیتها باعث نشد تا جبهه را رها کند. برخی از زخمهای خود را پنهانی میبست و سعی میکرد تا کسی از آن اطلاع پیدا نکند. مرتضی پس از انجام عمل جراحیهای مختلف بر روی استخوان کتف و... مجبور بود تا از مواد آرامبخش قوی استفاده نماید، اما با وجود درد شدیدی که در بدن داشت از استفاده داروها سرباز میزد و درد را تحمل میکرد. پدرش در بیمارستان ساسان تهران از او میخواهد تا از رفتن مجدد به جبهه صرفنظر کند. پدرش میگوید:
صبح بود به ایشان گفتم برایت فرش خریدهام و انشاءالله تو را بهزودی داماد خواهم کرد و باید در تبریز بمانی. در جواب گفت: «آقاجان! چهحرفهایی میزنید، باید شما را به سوسنگرد ببرم تا ببینید دشمن چه بلایی بر سر ما میآورد. و تا وقتیکه انتقام خون آن عزیزان را نگیرم برنخواهم گشت و حرف دیگر اینکه حتماً این فرش را بفروش و پولش را بفرست بیاید جبهه.»
در اهواز، تیپ عاشورا با تلاش رزمندگان پرتلاش آن، به لشکر عاشورا ارتقا یافت و پس از مدتی تصمیم بر آن شد تا مهدی باکری به لشکر ۲۵ کربلا اعزام شود و مرتضی یاغچیان فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا را به عهده بگیرد. یاغچیان پس از مشاهده حکم فرماندهی لشکر بسیار ناراحت شد و به مسئولان گفت: «مگر هرکسی میتواند جای آقا مهدی را بگیرد، مگر بنده میتوانم کار آقا مهدی را انجام دهم.»
یاغچیان فرماندهی لشکر عاشورا را قبول نکرد و به همین دلیل مهدی باکری نیز به لشکر ۲۵کربلا نرفت. یاغچیان هیچگاه تحت تأثیر مقام خود قرار نگرفت و حتی از تنبیه دژبانی که بهاشتباه او را دستگیر کرده بود و باعث شده بود تا عملیات مهمی به تأخیر افتاد خودداری و به نصیحت او کفایت کرد.
در اوقات فراغت به راز و نیاز و دعا مشغول میشد و اغلب از رفتن به مرخصی چشمپوشی میکرد.
یاغچیان در کارهای گروهی پیشقدم بود و در جبهه و یا در سپاه برای دوستانش غذا میپخت و گاه ظرفها و حتی لباسهای کثیف آنها را میشست و تا آخر عمر هیچگاه درصدد برنیامد سنگر اختصاصی داشته باشد. به هیچکس اجازه نمیداد او را فرمانده خطاب کند و به این اصطلاح حساسیت داشت. میگفت:
افتخار میکنم که به جبهه آمدهام تا دین خود را به اسلام ادا کنم و نهایت آرزویم شهادت است. جبههها منزلگاه انسانهای دلباخته است که شیفته شهادت و عاشق وصالاند.
یاغچیان همواره به تمام امور خود رسیدگی میکرد و گزارش مسئولان طرح و عملیات را مکفی نمیدانست و تا شخصاً از نزدیک مواضع دشمن را نمیدید، راضی نمیشد. در این دوران، قسمت اعظم حقوق خود را به آشپز پیری میداد تا برای فقرا غذا تهیه کند. در عملیات والفجر ۱ پس از شکسته شدن خط دفاعی دشمن، یاغچیان یکتنه بهپیش رفت و با هر وسیلهای که در دست داشت به دشمن شلیک میکرد. یاغچیان هیچگاه به فکر خود نبود، هنگامیکه غذایی به جبهه میرسید بلافاصله آن را بین رزمندگان تقسیم میکرد و خود برنج مانده و خشک میخورد.
به هنگام عملیاتها شوری وصفناپذیر سرتاپای وجودش را فرامیگرفت و میگفت:
من نمیدانم چرا از عملیاتها هیچچیزی نمیتوانم بیان کنم. وقتیکه در عملیات هستم اصلاً توجیه نمیشوم، فقط به عملیات میروم و تا اتمام عملیات اینگونه هستم. پس از پایان وقتی بچهها تعریف میکنند، میفهمم که ما چه کردهایم و کجاها فتحشده است.
(میگفت که:) اولین تیر آذربایجانیها را من بهسوی عراقیها شلیک کرده ام.
من نمیدانم چرا از عملیاتها هیچچیزی نمیتوانم بیان کنم. وقتیکه در عملیات هستم اصلاً توجیه نمیشوم، فقط به عملیات میروم و تا اتمام عملیات اینگونه هستم. پس از پایان وقتی بچهها تعریف میکنند، میفهمم که ما چه کردهایم و کجاها فتحشده است.
(میگفت که:) اولین تیر آذربایجانیها را من بهسوی عراقیها شلیک کرده ام.
دوستانش معتقد بودند که مرتضی یاغچیان از جلمه نیروهایی بود که بعد از عملیات خیبر بازنخواهد گشت و به شهادت خواهد رسید. مصطفی الموسوی - یکی از همرزمانش - میگوید:
من و محمد آقا کیشی و شهید ورمزیار و آقا مرتضی در تنگه چزابه رو به منطقه عملیاتی ایستاده بودیم. مرتضی دستم را گرفت و گفت: «دیگر آخرین ساعت زندگی مرتضی است.» گفتم: چه شده؟ به افق اشاره کرد و گفت: «خورشید دارد در کجا غروب میکند؟» گفتم خودت که گفتی! گفت: «مرتضی در آنجا خواهد ماند و دیگر نخواهد آمد.» گفتم بازهم دیوانه شدی مگر چه خبر شده است؟ گفت: «نخیر خدا میداند که اگر این بار بروم دیگر برگشتنی نیستم.» و همانطور هم شد.
مرتضی در مناجاتهایش با خداوند میگفت: «بهتر از جانم چیزی ندارم که تقدیم کنم چرا که آن هم به تو تعلق دارد.»
ارسال نظرات