غائلهای که در نیمروز ختم شد
تیراندازی و تسخیر شهر تا ۶ صبح ادامه داشت، اما خورشید روز ۶ بهمن که نمایان شد، مردم طبق پیشبینی سربداران وارد معرکه شدند، اما نه به پشتوانه آنها، بلکه به مقابله آنها اسلحه به دست گرفتند.
اوایل سالهای پیروزی انقلاب اسلامی، رزمندگان و نیروهای مبارز مردمی مجبور بودند در دو جبهه بجنگند تا از استقلال کشور پاسداری شود.
یکی نبرد در جبهههای مبارزه با سربازان رژیم بعث بود که از عراق به خاک کشورمان تجاوز کرده بودند و دیگری که شاید کمی جبهه سختتر و پیچیدهتری بود، جنگ با دشمنان داخلی علیه انقلاب نوپای مردم بود. دشمنانی که برآمده از داخل همین کشور بودند و اعتقاد داشتند آنچه باید در حکومت جایگاه بزرگتری داشته باشد تفکر چپ یا همان تفکر کمونیستی است.
آن سالها گروههای مختلفی از چپگراها در ایران فعالیت میکردند و معتقد بودند حکومت اسلامی اگرچه ضد آمریکا عمل میکند، اما یکپارچه نیست و موضع درستی دربرابر آنها ندارد. از طرف دیگر با شناختی که از امام خمینی داشتند میدانستند در مسیر حرکت خود با موانع جدی روبهرو میشوند و رهبر انقلاب اسلامی کسی نیست که با آنها کنار بیاید. برای همین تصمیم گرفتند دست به عملیات مسلحانه بزنند. یکی از دلایلی که به این افراد انگیزه پیروزی داده بود، انتخاب بنیصدر به عنوان رییس جمهور بود. چپیها میدانستند رییس جمهور جدید مواضعی نزدیک به آنها دارد، بنابراین مردمی که او را انتخاب کردند حتما از کمونیستها نیز حمایت خواهند کرد و آنها با پشتوانه مردمیشان پیروز میشوند.
طبق برنامهریزی گروهی از کمونیستها که خود را سربداران معرفی میکردند و تعدادشان بیشتر از ۱۰۰ نفر بود ۵ بهمن سال ۶۰ در آمل روز خروش و عملیاتشان انتخاب شد. اما برف به قدری بارید و سرما آنقدر استخوانسوز بود که این عملیات با یک روز تاخیر آغاز شد.
محمدضا سپرغمی، یکی از سربداران اینگونه ماجرا را تعریف میکند: «نیروهایمان در روز ۵ بهمن به شهر رسیدند و شب را همگی در خانه من بودند تا صبح.» او که خانوادهاش را به تهران فرستاده بود تا به راحتی پذیرای دیگر شورشیان شود، علت به تعویق افتادن عملیاتشان را ۱۲ ساعت پیادهروی نیروها برای ورود به شهر میدانست؛ تا حدی که برخی از آنها وقتی به خانه سپرغمی میرسیدند، ایستاده خوابشان میبرد.
سرانجام سربداران توانستند از رودخانه هراز که از حاشیه شهر آمل میگذرد، وارد محله «اسپهکلا» شوند و در مکانهای مقرر استقرار یافتند. مقر بسیج که در آن سوی رودخانه نزدیکترین هدف نظامی مهاجمین بود، به محاصره درآمد. تقریباً ۱۷ نفر مسئول حمله به بسیج بودند.
حین عبور از خیابانهای شهر، هرگاه با نیروی مسلح به افرادی که ظاهر حزباللهی داشتند، روبهرو شدند به آنها حمله میکردند و آنها را به شدت به شهادت میرساندند و یا زخمی میکردند.
اکبر نصیری از شاهدان عینی ماجرا اینگونه روایت میکند: آن سال تازه به محله اسپه کلا آمده بودم و کسی مرا نمیشناخت و خسته از جابجایی منزل بودم که حوالی ساعت ۱۱ و ۳۰ شب صدای شلیک گلوله شروع شد و از درب منزل میخواستم بیرون بیایم، خانم موسوی مرا به داخل منزل هول داد که جنگلیها به شهر آمدند. لباس را عوض کردم و خودم را به دیوانگی زدم و بهطرف بیمارستان ۱۷ شهریور حرکت کردم. یک نفر از مجروحین را با ماشین راهی بیمارستان کردم و با زبان گیلکی به میان مهاجمین رفتم و حرفهایی را با آنها ردوبدل کردم و توانستم باهمان حالت دیوانگی اطلاعات خوبی کسب و کسانی که با آنها همکاری داشتند را شناسایی کنم.
تا ساعت هفت صبح با جنگلیها بودم و بهطرف بربریخیل حرکت کردم. دیدم شهیدان اکبر زاده، شعبانزاده و ایزدی وسط جاده افتاده بودند. با همان حالت دیوانگی بهطرف آنها رفتم و با همان زبان گیلکی برای آنها گریه میکردم و دیدم چشم شهید شعبانزاده باز است. چشمش را بستم و به راه خود ادامه دادم و با گرفتن موقعیت از پشت با چوب بهطرف یکی از مهاجمین حمله کردم و اسلحه او را برداشتم و فرار کردم. بهطرف بچههای سپاهی حرکت کردم و با اطلاعات خوبی که به دست آوردم، توانستیم بر آنها غلبه کنیم و بعضی از آنها را کشتیم و بعضی را به اسارت گرفتیم.
همانطور که اشاره شد، کمونیستها سعی داشتند نیروهای سپاه و بسیج را از کار بیندازند و بعد از آن مردم را به قیام دعوت کنند. آنها مطمئن بودند که مردم به آنها خواهند پیوست. غلامرضا سپرغمی که خود از اهالی رضوانیه بود، مأموریت داشت تا با اهالی آنجا صحبت و آنها را جمعآوری کند تا به صحبتهای مسئولین تشکیلات گوش فرا دهند و در «قیام فوری» مشارکت کنند، ولی او در این امر موفق نشد و حتی به در خانه دو تن از آشنایان خود رفت و پاسخی نشنید:
من در ابتدای شب به محله رضوانیه رفتم و در دو خانه را زدم که اولی بدون اینکه حتی در را باز کند، از همان پشت در با فحش از ما پذیرایی کرد. خانه دوم فقط در را باز کردند، ولی هیچ کس بیرون نیامد. در تمام طول شب و پس از آن تا صبح و تا ظهر، من در همان محله در بین افرادی که با روشن شدن روز از خانه بیرون آمدند، بودم.
تیراندازی و تسخیر شهر تا ۶ صبح ادامه داشت، اما خورشید روز ۶ بهمن که نمایان شد مردم طبق پیشبینی سربداران وارد معرکه شدند، اما نه به پشتوانه آنها، بلکه به مقابله آنها اسلحه به دست گرفتند.
سنگربندیها آغاز شد. از زن و مرد و پیر و جوان همگی با آوردن شن و گونی اقدام به سنگرسازی و نبرد سنگر به سنگر کردند تا آنجا که آمل لقب «هزارسنگر» گرفت. رفته رفته به تعداد نیروهای ضد شورش که از روستاهای اطراف میآمدند و از مردمان وفادار به امام و انقلاب اسلامی بودند، افزوده میشد. البته در شب حادثه هم از مردم آمل هر کس که خود را به خاطر صدای تیراندازی به سپاه و بسیج رسانده بود، دستگیر، اسیر و یا شهید شده بود. سازماندهی و ساماندهی نیروهای مردمی از ساعت ۷ صبح آغاز شد و تا ۸ صبح به پایان رسید. هرچند نهادهایی، چون سپاه و بسیج به خاطر نوپایی این نهادها تجربه لازم را نداشتند، ولی شور و اشتیاق بسیار بالا برای مقابله با ضدانقلاب، جایگزین هر نارسایی شد. حمله مردم حزب اللهی به ضدانقلاب در دو محور اساسی، یعنی در همان مناطقی که دشمن تمرکز داشت، صورت گرفت. در ادامه حضور مردم، واحدهای کوچک تری از کوچه و خیابانها به راه افتادند و خود را به مناطق درگیری رساندند. برخی از نهادهای انتظامی، چون کمیته انقلاب اسلامی، شهربانی و ژاندارمری در بخشهایی از شهر مانع ورود مردم به صحنه درگیری میشدند تا به آنها آسیبی وارد نشود، اما این مردم آمده بودند طومار خائنین به کشورشان را با دست خود در هم بپیچدند.
نیروهای بسیجی در نبرد با دشمن پشت یک وانت نیسان سنگر درست کرده بودند و وانت با دنده عقب به سمت دشمن حرکت میکرد. نیروهای بسیجی پشت سنگرهای ساخته شده در وانت به سمت در تیراندازی میکردند و راننده هم از تیراندازی دشمن در امان بود.
نقش مردم در این درگیری غیر قابل تصور بود؛ به طوری که در ساعات اولیه این نبرد دلاورانه، مردم تمام سطح شهر را پوشانده بودند و از خارج شهر با سرعت تمام وانت وانت شن و ماسه به داخل شهر میآوردند. سرانجام غائله به دست مجاهدان اسلام ختم به پیروزی شد و آن سربداران یا کشته شدند و یا به اسارات درآمدند.
مقام معظم رهبری در خصوص این حادثه بزرگ فرمودند: این سنگرها سنگرهاى درون خیابانها نیست، این سنگرِ دلهاست؛ هزار تا هم نیست، هزاران سنگر است؛ به عدد هر مؤمنى، هر انسان باانگیزه باشرفى، یک سنگر در مقابل تهاجم دشمن وجود دارد. آنچه که براى ما لازم است، این است که آحاد مردم، مسئولین، غیرمسئولین، به خصوص جوانها، به خصوص کسانى که سخن و حرفشان تأثیر دارد، احساس مسئولیت حضور در صحنه را از دست ندهند. هیچ کس نگوید من تکلیفى ندارم، من مسئولیتى ندارم؛ همه مسئولند.
در ادامه این مطلب یادی میکنیم از یکی از این خیل عظیم مردم، شهیده سیده طاهره هاشمی که ۱۴ سال بیشتر نداشت. او در خانوادهای بزرگ شده بود که با سن کم بسیار به مطالعه نهجالبلاغه و قرآن میپرداخت. درایت برآمده از این دانش او را بر آن داشت برای مبارزه با چپیها وارد معرکه شود و سرانجام غروب ۶ بهمن به شهادت رسید.
طاهره پیش از این اتفاق انشایی نوشته بود برای رزمندهای در جنگ که سطر به سطر این نوشته نشان میدهد او کاملا میدانسته قدم در چه راهی میگذارد:
به نام خدا
نامهای مینویسم برای تو دوست در جنگم،ای دوست جان بر کفم،ای دوست شریفم. نامهای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد. برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیرایرانی میپردازی. من این نامه را در حقیقت برای دوستانم میبایست مینوشتم، اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم، اما میدانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمیپردازم. میدانم، اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه میدانم که نمیگویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها و را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! میگویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت. آنها با شایعه سازی میخواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعه سازان قتل و اسیری و لعنت است. میدانم که تو تنها برای ملت ایران نمیجنگی بلکه برای ملت عراق هم میجنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو میآیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد. ملتی که برای هر قطعه از این میهن خونها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمیداند. میدانم که تو تا آخرین قططره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم میشوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد، زیرا اماممان، این بت شکن عصر گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند و در جای دیگر گفت: ما مرد جنگیم آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند. البته به یاری خداوند، زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد. شنهای بیابان این مأموران الهی، چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت، چون خداوند در قرآن فرمود "ان کید الشیطان کان ضعیفا" بلی حیله شیطان ضعیف است، زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید. من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام میدهم که خواهم آمد و انتقام خونهای نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و توای خواهرم اینست که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم، که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و توای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و از آن جا به ساداتها و شاه حسنها و حسینها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.
یکی نبرد در جبهههای مبارزه با سربازان رژیم بعث بود که از عراق به خاک کشورمان تجاوز کرده بودند و دیگری که شاید کمی جبهه سختتر و پیچیدهتری بود، جنگ با دشمنان داخلی علیه انقلاب نوپای مردم بود. دشمنانی که برآمده از داخل همین کشور بودند و اعتقاد داشتند آنچه باید در حکومت جایگاه بزرگتری داشته باشد تفکر چپ یا همان تفکر کمونیستی است.
آن سالها گروههای مختلفی از چپگراها در ایران فعالیت میکردند و معتقد بودند حکومت اسلامی اگرچه ضد آمریکا عمل میکند، اما یکپارچه نیست و موضع درستی دربرابر آنها ندارد. از طرف دیگر با شناختی که از امام خمینی داشتند میدانستند در مسیر حرکت خود با موانع جدی روبهرو میشوند و رهبر انقلاب اسلامی کسی نیست که با آنها کنار بیاید. برای همین تصمیم گرفتند دست به عملیات مسلحانه بزنند. یکی از دلایلی که به این افراد انگیزه پیروزی داده بود، انتخاب بنیصدر به عنوان رییس جمهور بود. چپیها میدانستند رییس جمهور جدید مواضعی نزدیک به آنها دارد، بنابراین مردمی که او را انتخاب کردند حتما از کمونیستها نیز حمایت خواهند کرد و آنها با پشتوانه مردمیشان پیروز میشوند.
طبق برنامهریزی گروهی از کمونیستها که خود را سربداران معرفی میکردند و تعدادشان بیشتر از ۱۰۰ نفر بود ۵ بهمن سال ۶۰ در آمل روز خروش و عملیاتشان انتخاب شد. اما برف به قدری بارید و سرما آنقدر استخوانسوز بود که این عملیات با یک روز تاخیر آغاز شد.
محمدضا سپرغمی، یکی از سربداران اینگونه ماجرا را تعریف میکند: «نیروهایمان در روز ۵ بهمن به شهر رسیدند و شب را همگی در خانه من بودند تا صبح.» او که خانوادهاش را به تهران فرستاده بود تا به راحتی پذیرای دیگر شورشیان شود، علت به تعویق افتادن عملیاتشان را ۱۲ ساعت پیادهروی نیروها برای ورود به شهر میدانست؛ تا حدی که برخی از آنها وقتی به خانه سپرغمی میرسیدند، ایستاده خوابشان میبرد.
سرانجام سربداران توانستند از رودخانه هراز که از حاشیه شهر آمل میگذرد، وارد محله «اسپهکلا» شوند و در مکانهای مقرر استقرار یافتند. مقر بسیج که در آن سوی رودخانه نزدیکترین هدف نظامی مهاجمین بود، به محاصره درآمد. تقریباً ۱۷ نفر مسئول حمله به بسیج بودند.
حین عبور از خیابانهای شهر، هرگاه با نیروی مسلح به افرادی که ظاهر حزباللهی داشتند، روبهرو شدند به آنها حمله میکردند و آنها را به شدت به شهادت میرساندند و یا زخمی میکردند.
اکبر نصیری از شاهدان عینی ماجرا اینگونه روایت میکند: آن سال تازه به محله اسپه کلا آمده بودم و کسی مرا نمیشناخت و خسته از جابجایی منزل بودم که حوالی ساعت ۱۱ و ۳۰ شب صدای شلیک گلوله شروع شد و از درب منزل میخواستم بیرون بیایم، خانم موسوی مرا به داخل منزل هول داد که جنگلیها به شهر آمدند. لباس را عوض کردم و خودم را به دیوانگی زدم و بهطرف بیمارستان ۱۷ شهریور حرکت کردم. یک نفر از مجروحین را با ماشین راهی بیمارستان کردم و با زبان گیلکی به میان مهاجمین رفتم و حرفهایی را با آنها ردوبدل کردم و توانستم باهمان حالت دیوانگی اطلاعات خوبی کسب و کسانی که با آنها همکاری داشتند را شناسایی کنم.
تا ساعت هفت صبح با جنگلیها بودم و بهطرف بربریخیل حرکت کردم. دیدم شهیدان اکبر زاده، شعبانزاده و ایزدی وسط جاده افتاده بودند. با همان حالت دیوانگی بهطرف آنها رفتم و با همان زبان گیلکی برای آنها گریه میکردم و دیدم چشم شهید شعبانزاده باز است. چشمش را بستم و به راه خود ادامه دادم و با گرفتن موقعیت از پشت با چوب بهطرف یکی از مهاجمین حمله کردم و اسلحه او را برداشتم و فرار کردم. بهطرف بچههای سپاهی حرکت کردم و با اطلاعات خوبی که به دست آوردم، توانستیم بر آنها غلبه کنیم و بعضی از آنها را کشتیم و بعضی را به اسارت گرفتیم.
همانطور که اشاره شد، کمونیستها سعی داشتند نیروهای سپاه و بسیج را از کار بیندازند و بعد از آن مردم را به قیام دعوت کنند. آنها مطمئن بودند که مردم به آنها خواهند پیوست. غلامرضا سپرغمی که خود از اهالی رضوانیه بود، مأموریت داشت تا با اهالی آنجا صحبت و آنها را جمعآوری کند تا به صحبتهای مسئولین تشکیلات گوش فرا دهند و در «قیام فوری» مشارکت کنند، ولی او در این امر موفق نشد و حتی به در خانه دو تن از آشنایان خود رفت و پاسخی نشنید:
من در ابتدای شب به محله رضوانیه رفتم و در دو خانه را زدم که اولی بدون اینکه حتی در را باز کند، از همان پشت در با فحش از ما پذیرایی کرد. خانه دوم فقط در را باز کردند، ولی هیچ کس بیرون نیامد. در تمام طول شب و پس از آن تا صبح و تا ظهر، من در همان محله در بین افرادی که با روشن شدن روز از خانه بیرون آمدند، بودم.
تیراندازی و تسخیر شهر تا ۶ صبح ادامه داشت، اما خورشید روز ۶ بهمن که نمایان شد مردم طبق پیشبینی سربداران وارد معرکه شدند، اما نه به پشتوانه آنها، بلکه به مقابله آنها اسلحه به دست گرفتند.
سنگربندیها آغاز شد. از زن و مرد و پیر و جوان همگی با آوردن شن و گونی اقدام به سنگرسازی و نبرد سنگر به سنگر کردند تا آنجا که آمل لقب «هزارسنگر» گرفت. رفته رفته به تعداد نیروهای ضد شورش که از روستاهای اطراف میآمدند و از مردمان وفادار به امام و انقلاب اسلامی بودند، افزوده میشد. البته در شب حادثه هم از مردم آمل هر کس که خود را به خاطر صدای تیراندازی به سپاه و بسیج رسانده بود، دستگیر، اسیر و یا شهید شده بود. سازماندهی و ساماندهی نیروهای مردمی از ساعت ۷ صبح آغاز شد و تا ۸ صبح به پایان رسید. هرچند نهادهایی، چون سپاه و بسیج به خاطر نوپایی این نهادها تجربه لازم را نداشتند، ولی شور و اشتیاق بسیار بالا برای مقابله با ضدانقلاب، جایگزین هر نارسایی شد. حمله مردم حزب اللهی به ضدانقلاب در دو محور اساسی، یعنی در همان مناطقی که دشمن تمرکز داشت، صورت گرفت. در ادامه حضور مردم، واحدهای کوچک تری از کوچه و خیابانها به راه افتادند و خود را به مناطق درگیری رساندند. برخی از نهادهای انتظامی، چون کمیته انقلاب اسلامی، شهربانی و ژاندارمری در بخشهایی از شهر مانع ورود مردم به صحنه درگیری میشدند تا به آنها آسیبی وارد نشود، اما این مردم آمده بودند طومار خائنین به کشورشان را با دست خود در هم بپیچدند.
نیروهای بسیجی در نبرد با دشمن پشت یک وانت نیسان سنگر درست کرده بودند و وانت با دنده عقب به سمت دشمن حرکت میکرد. نیروهای بسیجی پشت سنگرهای ساخته شده در وانت به سمت در تیراندازی میکردند و راننده هم از تیراندازی دشمن در امان بود.
نقش مردم در این درگیری غیر قابل تصور بود؛ به طوری که در ساعات اولیه این نبرد دلاورانه، مردم تمام سطح شهر را پوشانده بودند و از خارج شهر با سرعت تمام وانت وانت شن و ماسه به داخل شهر میآوردند. سرانجام غائله به دست مجاهدان اسلام ختم به پیروزی شد و آن سربداران یا کشته شدند و یا به اسارات درآمدند.
مقام معظم رهبری در خصوص این حادثه بزرگ فرمودند: این سنگرها سنگرهاى درون خیابانها نیست، این سنگرِ دلهاست؛ هزار تا هم نیست، هزاران سنگر است؛ به عدد هر مؤمنى، هر انسان باانگیزه باشرفى، یک سنگر در مقابل تهاجم دشمن وجود دارد. آنچه که براى ما لازم است، این است که آحاد مردم، مسئولین، غیرمسئولین، به خصوص جوانها، به خصوص کسانى که سخن و حرفشان تأثیر دارد، احساس مسئولیت حضور در صحنه را از دست ندهند. هیچ کس نگوید من تکلیفى ندارم، من مسئولیتى ندارم؛ همه مسئولند.
در ادامه این مطلب یادی میکنیم از یکی از این خیل عظیم مردم، شهیده سیده طاهره هاشمی که ۱۴ سال بیشتر نداشت. او در خانوادهای بزرگ شده بود که با سن کم بسیار به مطالعه نهجالبلاغه و قرآن میپرداخت. درایت برآمده از این دانش او را بر آن داشت برای مبارزه با چپیها وارد معرکه شود و سرانجام غروب ۶ بهمن به شهادت رسید.
طاهره پیش از این اتفاق انشایی نوشته بود برای رزمندهای در جنگ که سطر به سطر این نوشته نشان میدهد او کاملا میدانسته قدم در چه راهی میگذارد:
به نام خدا
نامهای مینویسم برای تو دوست در جنگم،ای دوست جان بر کفم،ای دوست شریفم. نامهای که شاید از آن کوه مشکلات که بر سرت فرود آمده است، بکاهد. هر چند که این نامه برایت سودی ندارد. برای تویی که در سنگر به مداوای مجروحان جنگ اعم از ایرانی و یا غیرایرانی میپردازی. من این نامه را در حقیقت برای دوستانم میبایست مینوشتم، اما روزگار را چه دیدی باید نوشت برای تو که حتی یک لحظه شاید نتوانی به این نامه نظری بیفکنی، چون مجروحان در جلویت صف کشیده و رگبار مسلسل و توپ و نارنجک بر بالای سرت در پروازند.ای کاش میتوانستم با تو به جبهه آیم و مسلسلها را در آغوش گیرم، اما میدانم که چه خواهی گفت، بله من سنگر دیگری دارم و سنگرم را همچون تو حفظ خواهم کرد، همچون تو که که با وسایل اولیه بسیار کم و غذای اندک در خط مقدم جبههای. شاید بر من عیب بگیری که چرا به آگاهی دوستان و همشهریانم نمیپردازم. میدانم، اما آگاهی دادن به کدامین مردم؟ به مردم جان بر کف شهرم! نه میدانم که نمیگویی! زیرا باید به اشخاصی آگاهی داد که چشمها و را بسته و گوشها را پنبه نموده و به شعار دادن در سر چهار راهها مشغولند. شعار مرگ بر آمریکایی که معنی آن سازش با آمریکاست! میگویند که باید در این جنگ، حق با باطل سازش کند. باید میانجیگری را پذیرفت و ملتی را که بیست سال زیر ستم بعثیان بود تنها گذاشت. آنها با شایعه سازی میخواهند مردم را گول بزنند، اما قرآن دستور داد برای شایعه سازان قتل و اسیری و لعنت است. میدانم که تو تنها برای ملت ایران نمیجنگی بلکه برای ملت عراق هم میجنگی و ملت جان بر کف و شهید داده ما و عراق پشتیبان تو هستند. اگر تو شهید بشوی صدها نفر بعد از تو میآیند و سنگرت را حفظ خواهند کرد. ملتی که برای هر قطعه از این میهن خونها فدا کرد، دیگر سازش با نوکران آمریکا و شوروی این دشمنان اسلام را جایز نمیداند. میدانم که تو تا آخرین قططره خون خواهی جنگید، زیرا تو فرزند خلف کسانی هستی که در جهان همیشه بر ضد ستم میشوریدند و تو هم مانند آنها پیروز خواهی شد، زیرا اماممان، این بت شکن عصر گفت: آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند و در جای دیگر گفت: ما مرد جنگیم آقای کارتر نباید ما را از جنگ بترساند. البته به یاری خداوند، زیرا این خداوند بود که آمریکا را در حمله نظامی به ایران در طبس نابود کرد. شنهای بیابان این مأموران الهی، چون ابابیل بر سرش ریخت و تمام آن تجهیزات را نابود کرد و این بار هم کید شیطان بر هم ریخت، چون خداوند در قرآن فرمود "ان کید الشیطان کان ضعیفا" بلی حیله شیطان ضعیف است، زیرا در این زمان هم به یاری خدا و هوشیاری ملت و بیداری ارتش و جان بر کفان سپاه و بسیج مانع رسیدن آمریکا به هدف شومش گردید. من به تو خواهرم و برادرم که در سنگرید، پیام میدهم که خواهم آمد و انتقام خونهای نا به حق ریخته را خواهم گرفت. نگرانی من و توای خواهرم اینست که مبادا سازشی صورت گیرد و خونهای شهیدان به هدر رود و نتوانیم ندای امام را به گوش جهانیان برسانیم، که ندای امام همان ندای اسلام است. اما میدانم که هرگز سازشی صورت نخواهد گرفت، زیرا تمام ارگانهای مملکتی در دست ملت و نمایندگان ملت است و من و توای دوستم با هم به جنگ اسرائیل که فلسطین را اشغال کرده است میرویم و از آن جا به ساداتها و شاه حسنها و حسینها و ملک خالدها خواهیم گفت که به سراغتان خواهیم آمد و دوباره فلسفه شهادت را زنده خواهیم کرد و صفهای طولانی برای شهادت تشکیل خواهیم داد و روزه خون خواهیم گرفت.
ارسال نظرات