خوشحالی حاج قاسم از ازدواج مجدد همسران شهدا
همسر یک شهید می گوید: حاجقاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال میشد و تشویق به این کار میکرد. هر چند در جامعه بعضی به ظاهر مذهبیها برخورد خیلی بدی با این همسران میکنند.
در این گزارش میخواهیم به زاویه دیگری از شخصیت حاج قاسم بپردازیم. شخصیتی که چند بعدی بود و در هر مواجههای همان گونه که باید با مخاطبش روبهرو میشد. مثلا خیلی شنیدهایم در میدان کارزار سربازی شجاع بود و در برابر دشمنان کوچکترین ضعفی از خود بروز نمیداد. یا شنیده ایم در مقابل نیروهایش پر از عطوفت بود و مقابل فرماندهان تحت امرش بسیار جدی و مقید به رعایت همه ضوابط نظامی. اما در این گزارش میخواهیم به بعد پدرانه سردار شهیدمان بنگریم. وقتی مقابل همسران شهدا، خصوصا همسران شهدای مدافع حرم که اغلب سن و سالشان به دختران سردار میخورد، قرار میگرفت، احساس پدریاش بر هر بعد دیگری از شخصیت او غلبه میکرد. نگرانی برای زنانی که بعد از همسرشان چکار باید بکنند؟
دختری جوان با فرزندان کوچک یا بیفرزند در سنین بیست و چند یا سی و چند ساله همسرش را در حالی از دست میدهد که در اوج خوشبختی بوده و کنار بهترین مخلوقات خدا کیف زندگی مشترکش را میبرده است. هر چند اغلب روزهای کمی کنار هم بودند، اما همانمدت کوتاه روح و قلب او را به تسخیر خود در آورده. حالا با رفتن همسرش چه کسی میتواند جای او را پر کند؟
اصلا چه کسی همه این سالها حواسش به همسران شهدا بوده؟ با دادن امکانات مادی بنیاد شهید چه زیاد باشد چه کم، جای خالی مرد خانه پر نمیشود. چه بسیارند مغزهای کوچک زنگزدهای که فکر میکنند با دادن این امکانات دیگر همه چیز حل شده و یک زن، دیگر چه از خدا میخواهد؟! چه کسی جای همصحبتی شبانه یک همسر را بعد از یک روز خستگی پر میکند؟ چه کسی وقتی دل نگران آینده کودکانت هستی میتواند دستت را بگیرد و بگوید: خانم! نگران نباش با هم درستش میکنیم؟ همه اینها به کنار، زنی که توانسته آنقدر قوت قلب همسرش باشد که او را راهی یک سفر بیبازگشت کند و دلش از خانه و کاشانهاش قرص و محکم باشد، چرا نباید فرزندان بیشتری مانند خود تربیت کند؟ مگر نه اینکه او نیز در مسیر جهاد در راه خدا قدم برداشته است؟
بگذارید جملهای از حضرت روح الله را یادآوری کنم. وقتی در اوج جنگ یعنی ۲۵ فروردین سال ۱۳۶۱ خطاب به همسران شهدا میفرمایند: «یک نصیحت مخلصانه و پدرانه به بانوانی که جوانند و همسرانشان به لقاءالله پیوسته اند مینمایم که از ازدواج، این سنت ارزنده الهی سر باز نزنند و با ازدواج خود یادگارهایی، چون خود، مقاوم و ارزنده به جای گذارند، و به وسوسه بعضی اشخاص بیتوجه به صلاحها و فسادها گوش فراندهند و ...».
اما بینی و بین الله چند نهاد و مسئول فرهنگی و اجتماعی به این موضوع مهم توجه داشتند؟ چند نفر مثل حاج قاسم عزیز ما با آن همه مشغله حواسش به پشت جبهه هم بوده؟
همسر شهید مدافع حرم محمد نریمانی که ازدواج مجدد کرد از واکنش حاج قاسم بعد از فهمیدن این موضوع در خانهشان میگوید: «حاج قاسم تا مرا دید، سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود، متوجه شد ازدواج مجدد کردهام. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند.
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی! خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هرچه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش.
محمدهادی فرزند شهید، کنارم گوشهای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمدهادی ما چرا نمیآید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند، خیلی غریبی میکند، اما سردار گفتند: «پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.» محمدهادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود.
سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم و گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم میماند. از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی! خدا برای همدیگر نگهتان دارد. بعد با خوشحالی گفت: «این ظرفیت بالای شما را میرساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید.» از آنها خیلی تشکر کرد.
حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم و گفت: شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر (ص) را انجام دادی، دوم اینکه فرزند شهید را پدری میکنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی میکنی. چند بار با کلمه «دخترم» مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتمای کاش زنده بود و یکبار به خانهام میآمد. حالا احساس میکردم آن روز پدرم آمده خانهام.»
یادم هست یک بار که پای درد و دل همسر شهیدی نشستم، گذری به این جمله حاج قاسم داشت و گفت: «راست میگوید سردار، ازدواج مجدد برای ما یک جهاد است؛ آن هم زیر نگاه سنگین جامعهای که در آن اغلب فکر میکنند اگر همسر شهید ازدواج کند، خطایی کرده و یا خیلی برخورد مناسبی با او نمیشود. میگفت این نگاه اینقدر برای ما سنگین است که علی رغم همه نیازهایمان تنها زندگی کردن را ترجیح میدهیم.»
وقتی با خانوادههایی که با حاج قاسم دیدار داشتهاند، صحبت میکنم، یکی از نکات مشترک همه این دیدارها جویا شدن وضعیت همسران شهداست. حاج قاسم باید مطمئن میشد آنها که مانند دخترانش دوستشان میداشت، مشکلی نداشته باشند و یا اگر دارند باید به هر طریقی میشد حل شود.
همسر شهید رضا حاجیزاده که زمان شهادت رضا تنها ۲۳ سالش بود با دو فرزند از دیدار با حاج قاسم اینگونه روایت میکند: «حاج قاسم میز به میز پای صحبت خانوادهها نشستند و دقایقی بعد به میز ما نشستند. ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند: بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین میخواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب دادم. سردار گفت: گریه نکن! گفتم: نمیتوانم. حاج قاسم رو کردند به مادرشوهرم و گفتند: حاج خانم! هوای دختر ما را داری؟ مادرشوهرم گفت: بله! دوباره عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمیکردید چه میکردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت میرسند، اینقدر از شهادتشان ناراحت نمیشوم که همسرانشان را میبینم، ناراحتم میکند.
حاج قاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال میشد و تشویق به این کار میکرد. هر چند در جامعه برخیها که نمای مذهب هم دارند خیلی برخورد بدی با این همسران میکنند. ما میدانیم هدفمان درست است، اما توان صحبتها و کنایههای مردم را ندارم. خیلی به هم میریزم.»
جمله آخر را به سردار دلها باید گفت: حالا که شما نیستی چه کسی هوای دخترانتان را خواهد داشت؟
دختری جوان با فرزندان کوچک یا بیفرزند در سنین بیست و چند یا سی و چند ساله همسرش را در حالی از دست میدهد که در اوج خوشبختی بوده و کنار بهترین مخلوقات خدا کیف زندگی مشترکش را میبرده است. هر چند اغلب روزهای کمی کنار هم بودند، اما همانمدت کوتاه روح و قلب او را به تسخیر خود در آورده. حالا با رفتن همسرش چه کسی میتواند جای او را پر کند؟
اصلا چه کسی همه این سالها حواسش به همسران شهدا بوده؟ با دادن امکانات مادی بنیاد شهید چه زیاد باشد چه کم، جای خالی مرد خانه پر نمیشود. چه بسیارند مغزهای کوچک زنگزدهای که فکر میکنند با دادن این امکانات دیگر همه چیز حل شده و یک زن، دیگر چه از خدا میخواهد؟! چه کسی جای همصحبتی شبانه یک همسر را بعد از یک روز خستگی پر میکند؟ چه کسی وقتی دل نگران آینده کودکانت هستی میتواند دستت را بگیرد و بگوید: خانم! نگران نباش با هم درستش میکنیم؟ همه اینها به کنار، زنی که توانسته آنقدر قوت قلب همسرش باشد که او را راهی یک سفر بیبازگشت کند و دلش از خانه و کاشانهاش قرص و محکم باشد، چرا نباید فرزندان بیشتری مانند خود تربیت کند؟ مگر نه اینکه او نیز در مسیر جهاد در راه خدا قدم برداشته است؟
بگذارید جملهای از حضرت روح الله را یادآوری کنم. وقتی در اوج جنگ یعنی ۲۵ فروردین سال ۱۳۶۱ خطاب به همسران شهدا میفرمایند: «یک نصیحت مخلصانه و پدرانه به بانوانی که جوانند و همسرانشان به لقاءالله پیوسته اند مینمایم که از ازدواج، این سنت ارزنده الهی سر باز نزنند و با ازدواج خود یادگارهایی، چون خود، مقاوم و ارزنده به جای گذارند، و به وسوسه بعضی اشخاص بیتوجه به صلاحها و فسادها گوش فراندهند و ...».
اما بینی و بین الله چند نهاد و مسئول فرهنگی و اجتماعی به این موضوع مهم توجه داشتند؟ چند نفر مثل حاج قاسم عزیز ما با آن همه مشغله حواسش به پشت جبهه هم بوده؟
همسر شهید مدافع حرم محمد نریمانی که ازدواج مجدد کرد از واکنش حاج قاسم بعد از فهمیدن این موضوع در خانهشان میگوید: «حاج قاسم تا مرا دید، سلام و علیک گرمی کرد و آمد داخل. از بچه کوچکی که در آغوشم بود، متوجه شد ازدواج مجدد کردهام. گفت: چرا به من نگفتی ازدواج کردی و بچهدار شدید؟ باید وقتی زنگ زدیم میگفتی تا هدیه ازدواج و بچهات را میآوردم. با پدر مادر شهید هم خیلی گرم سلام و علیک کردند.
چون برادرم هم بود از من پرسید همسرت کدام است؟ وقتی معرفی کردم، سردار سلیمانی با لبخند گفت: او را شهید کنی چه میکنی؟ گفتم: حاجی! خدا بزرگ است. گفتند بچه را بیاور میخواهم ببوسم. سفت و محکم میبوسید و چند بار بعد با خنده گفت: من عادت دارم بچه هرچه کوچکتر باشد محکمتر میبوسمش.
محمدهادی فرزند شهید، کنارم گوشهای نشسته بود. سردار نگاهش کرد و گفت: آقا محمدهادی ما چرا نمیآید جلو؟ محمدهادی برای اولین بار که کسی را ببیند، خیلی غریبی میکند، اما سردار گفتند: «پاشو بیا بابا پیش من پاشو بیا بابا.» محمدهادی رفت بغل سردار و تا آخر نشسته بود.
سپس رو کردند سمت پدر و مادر شهید و حال و احوالشان را پرسیدند. مادر شهید بحث را کشاند به جایی که شروع کرد از من و همسرم تعریف کردن. مادر رو کرد به همسرم و گفت: او مثل محمود پسرم هست و سارا هم عین دخترم میماند. از محمود هم بیشتر دوستش دارم. همدیگر را بغل کردیم و زدیم زیر گریه. سردار گفت: خیلی عالی! خدا برای همدیگر نگهتان دارد. بعد با خوشحالی گفت: «این ظرفیت بالای شما را میرساند که اجازه دادید عروستان ازدواج کند و حالا هم با آرامش و خوبی کنارشان هستید.» از آنها خیلی تشکر کرد.
حاج قاسم گفت: بعد از شهادت آقا «محمود» ازدواج شما هم حتی یک جهاد بود. بعد رو کرد به همسرم و گفت: شما چند کار مهم انجام دادی. اول اینکه سنت پیامبر (ص) را انجام دادی، دوم اینکه فرزند شهید را پدری میکنی و سوم اینکه دختر ما را سرپرستی میکنی. چند بار با کلمه «دخترم» مرا خطاب کردند که بسیار برایم دلنشین بود. قبل از ازدواج من، پدرم از دنیا رفته بود و همیشه آرزو داشتمای کاش زنده بود و یکبار به خانهام میآمد. حالا احساس میکردم آن روز پدرم آمده خانهام.»
یادم هست یک بار که پای درد و دل همسر شهیدی نشستم، گذری به این جمله حاج قاسم داشت و گفت: «راست میگوید سردار، ازدواج مجدد برای ما یک جهاد است؛ آن هم زیر نگاه سنگین جامعهای که در آن اغلب فکر میکنند اگر همسر شهید ازدواج کند، خطایی کرده و یا خیلی برخورد مناسبی با او نمیشود. میگفت این نگاه اینقدر برای ما سنگین است که علی رغم همه نیازهایمان تنها زندگی کردن را ترجیح میدهیم.»
وقتی با خانوادههایی که با حاج قاسم دیدار داشتهاند، صحبت میکنم، یکی از نکات مشترک همه این دیدارها جویا شدن وضعیت همسران شهداست. حاج قاسم باید مطمئن میشد آنها که مانند دخترانش دوستشان میداشت، مشکلی نداشته باشند و یا اگر دارند باید به هر طریقی میشد حل شود.
همسر شهید رضا حاجیزاده که زمان شهادت رضا تنها ۲۳ سالش بود با دو فرزند از دیدار با حاج قاسم اینگونه روایت میکند: «حاج قاسم میز به میز پای صحبت خانوادهها نشستند و دقایقی بعد به میز ما نشستند. ابتدا با پدر و مادر شهید صحبت کردند و بعد نگاهی به من کردند و پرسیدند شما دختر شهید هستید؟ گفتم: نه همسر شهیدم. با تعجب دوباره پرسیدند: شما همسر شهید هستی؟! گفتم: بله. با همان لحن متعجب پرسیدند: بچه هم داری؟ گفتم: بله دو فرزند هم دارم. سردار گفتند: بنشین بنشین میخواهم با تو صحبت کنم. از اوضاع و احوالم پرسید و من همه را با اشک جواب دادم. سردار گفت: گریه نکن! گفتم: نمیتوانم. حاج قاسم رو کردند به مادرشوهرم و گفتند: حاج خانم! هوای دختر ما را داری؟ مادرشوهرم گفت: بله! دوباره عروس خودم شد. سردار با لبخندی گفت: دختر به این ماهی، اگر این کار را نمیکردید چه میکردید؟ بعد با حالتی گفت: کسانی که به شهادت میرسند، اینقدر از شهادتشان ناراحت نمیشوم که همسرانشان را میبینم، ناراحتم میکند.
حاج قاسم بسیار از ازدواج مجدد همسران شهدا خوشحال میشد و تشویق به این کار میکرد. هر چند در جامعه برخیها که نمای مذهب هم دارند خیلی برخورد بدی با این همسران میکنند. ما میدانیم هدفمان درست است، اما توان صحبتها و کنایههای مردم را ندارم. خیلی به هم میریزم.»
جمله آخر را به سردار دلها باید گفت: حالا که شما نیستی چه کسی هوای دخترانتان را خواهد داشت؟
منبع: فارس
ارسال نظرات