هدیه الهی به ملت ایران!
به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع حرم، شهید مهدی قاضی خانی به ذکر خاطراتی از همسر محترم این شهید میپردازیم.
شتافتن جوانهای ما در این دوره برای مقابله و مواجهه ی با دشمنان عنود و خبیث در خارج کشور در بیان مقام معظم رهبری از معجزات انقلاب اسلامی است. جوانانی که به قول حضرت آقا از اینجا بلند میشوند میروند در خانطومان، در زینبیّه، در حلب میجنگند و به شهادت میرسند، این جوانان جلوی چشم آمریکا هستند، جلوی چشم رژیم صهیونیستی هستند، دشمنان، این را میبینند؛ این انگیزه را، این شجاعت را، این نیروی عظیم را مشاهده میکنند، حساب میکنند، از ملّت ایران حساب میبَرند. به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع حرم، شهید مهدی قاضی خانی به ذکر خاطراتی از همسر محترم این شهید میپردازیم:
شهید مهدی قاضی خانی
در روستای "حیدره قاضی خان" استان "همدان" به دنیا آمد. خانواده وی به شهرستان "قرچک" در استان "تهران" مهاجرت کردند و در آنجا ساکن شدند. او تحصیلات چندانی نداشت و در گاراژ پدرش مشغول به کار شد.
مهدی قاضی خانی با وجود محدودیتی که در اعزام بسیجیان بیش از دو فرزند وجود داشت شناسنامه خود را طوری کپی کرد تا نام فرزند سومش مشخص نباشد و به عنوان مدافع حرم در سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد. او در اولین اعزام خود به سوریه و عنوان بسیجی، بعد از گذشت بیست و یک روز در مبارزه با تروریستهای تکفیری در شانزدهم آذر ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید.
* فرزندش را انکار کرد!
خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود، اما گفته بودند، چون سه فرزند دارد نمیشود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد میگوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش میشود.
* سرگشتگیاش کاملا پیدا بود
آقا مهدی در مورد شهادت زیاد صحبت میکرد. کلا در این فضاها بود. شاید باور نکنید، اما حیران و سرگردان بود روی زمین. نمیتوانست یکجا باشد. همش دنبال هدفی بود. سر گشتگی در وجودش کاملا حس میشد، سر گشتگیای در کنار آرامش. نمیتوانم حالاتش را توصیف کنم، اما شاید بهتر است بگویم حالاتش جمع اضداد بود.
* آقا من پیشمرگ شما شوم
گاهی که برای عزاداری میرفت بیت رهبری غذای نذری اش را میآورد خانه میگفت این را یکدفعه نخورید. بگذار هر وقت غذا درست کردی توی هر غذا یک قاشق بریز برای تبرک. برای اینکه بتواند داخل حسینیه شود از صبح میرفت. میگفتم خسته نمیشی این همه ساعت؟ میگفت: نه. هر وقت هم که سخنرانی آقا از تلویزیون پخش میشد میزد توی سینه اش میگفت: آقا من پیشمرگ شما شوم. واقعا صادقانه میگفت که به آرزویش هم رسید.
* پیامهای عاشقانه
شهید قاضی خانی وقتی خیلی عصبانی میشد سعی میکردم آرامش کنم. زمانی هم که بین خودمان جر و بحث میشد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری میکردیم او حرفش را میزد، اما من سکوت میکردم تا عصبانیتش بخوابد. بعد میرفت بیرون برایم پیام عاشقانه میفرستاد و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یک شاخه گل هم میگذاشت رویش. البته بدون بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد.
ما کلا اهل جدل نبودیم، اما یکبار در ماشین رادیو گوش میکردم که میگفت زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث میکنند همدیگر را بیشتر دوست دارند، چون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها اهمیت دارد.
* اینجا فقط میجنگیم
ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود ۴۵ روزه برود و برگردد، اما ۲۱ روز بعد شهید شد. تلفنی که با او صحبت میکردم میگفت من آنجا خدمات هستم و وسایل نظامی، آب و ... جا به جا میکنم.
در این مدت که سوریه بود با ذوق حرف میزد. تماس هایش با فاصله بود، چون گویا برای زنگ زدن باید ۵ کیلومتر راه میرفتند. وقتی هم که تماس میگرفت زود قطع میکرد میگفت باید وقت بشه همه تماس بگیرند.
مدتی هم که حرف میزدیم حرفهای زن و شوهری بود. (خنده) مثلا میگفتم دلم برات تنگ شده و یا شوخی میکردم آنجا زن نگیریا. میخندید میگفت: نه بابا خانم این چه حرفاییه؟ ما فقط میجنگیم. رابطه من و مهدی واقعا صمیمی بود.
* میرویم که دشمن نیاید!
آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. میگفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب (س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت ۳ نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود، چون تازه صحبت کرده بودیم.
باز گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما میرویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد. گفت من میروم برای پشتیبانی. دروغ هیچ وقت در کارش نبود صادقانه صحبت میکرد، اما قسمتش همین بود.
* دیدار با حاج قاسم
ما دوبار توفیق این را داشتیم که از نزدیک سردار سلیمانی را ببینیم. دیدن ایشان واقعا به ما روحیه میداد و جای خالی عزیزانمان را که از دست داده بودیم برایمان پر میکرد.
در دو دیداری که با حاج قاسم داشتیم هر بار که فرزندان شهدا را میدیدند چنان برخورد میکردند که انگار بچههای خودشان هستند. کودکان من با اینکه سن زیادی نداشتند و طبعا بچهها در این سن کمتر با کسی که نشناسند اخت میگیرند، اما نسبت به سردار سلیمانی واکنش صمیمانهتری از خود نشان میدادند.
یکبار که در مراسمی بودیم و سردار مشغول سخنرانی بود ازدحام جمیعت زیاد شد. همه سعی داشتند به نوعی جلوتر بروند تا سردار را بهتر ببینند. برخی هم در جای خود میایستادند تا چهره سردار را مشاهده کنند. محمد متین پسرم که کوچکتر بود به همین دلیل قدش نمیرسید حاج قاسم را ببیند برای همین به فکر کودکانه اش رسید برود ردیف اول بنشیند. جایی که مسئولان مراسم برای مهمانان دیگری در نظر میگیرند.
تا محمد متین روی صندلی اول نشست یکی از برگزار کنندگان آمد جلو او را بلند کند و به عقب بفرستد. سردار با دیدن این صحنه ناراحت شد و گفت بچه شهید را از جایش بلند نکنید. این برخورد حاج قاسم باعث شد ته دلم قرص شود که پدر فرزندانم دیگر کنار ما نخواهد بود، اما کسی هست که هوایمان را داشته باشد.
آخر مراسم هم همه بچهها دویدند به سمت سردار و یک عکس یادگاری انداختند.
پیشنهاد مطالعه کتاب:
کتاب بابا مهدی: خاطراتی از شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی
ناشر:نارگل
نویسنده:علی غیوران|حسین سلمان زاده
ارسال نظرات