«سورچه» بلای جدید کرونا برای معتادان کارتنخواب
از زمان شروعِ شیوع کرونا، جنس مواد مصرفی کارتنخوابها کمیاب شده و گاهی معتادان از مادۀ جایگزین دیگری به نام «سورچه» استفاده میکنند که قدرت تخریب آن بیشتر است.
«از این زندگی خسته شدهام، هر روز با ذلت مواد جور میکنم. از مصرفمم هیچ لذتی نمیبرم. فقط اجبار به مصرف باعث میشه تا هر روز بکشم، همه چیز این زندگی برام پوچ شده...»
اینها بخشهایی از جملات مادر ۴۵ سالهای است که حالا ویلان و سیلان در پارک و خیابانهای شهر روز خود را شب میکند و جز گرمخانهها و مراکز کاهش آسیب سرپناهی ندارد. مادری که شاید در نبود سایۀ سنگین اعتیاد، حالا باید در انتظار دیدن نوههای خود میبود، اما این روزها در کنار جدولهای پیر خیابان، در جوار دیگر کارتنخوابها بین حسرت و درد خماری غلت میزند.
اینها بخشهایی از جملات مادر ۴۵ سالهای است که حالا ویلان و سیلان در پارک و خیابانهای شهر روز خود را شب میکند و جز گرمخانهها و مراکز کاهش آسیب سرپناهی ندارد. مادری که شاید در نبود سایۀ سنگین اعتیاد، حالا باید در انتظار دیدن نوههای خود میبود، اما این روزها در کنار جدولهای پیر خیابان، در جوار دیگر کارتنخوابها بین حسرت و درد خماری غلت میزند.
اینجا، بین این زنان و مردان به تهخط رسیده دنیا شکلی دیگر دارد. آدمهایی که اگر سیاهی اعتیاد گریبانشان را نگرفته بود، حداقل لبخندهای زیباتری بر روی صورتشان نقش میبست. حالا، اما هر نگاه و هر لبخند این آدمها، دردی از جنس ناامیدی را به صورت هر رهگذری میکوبد. آدمهایی که تمام لحظهلحظههای زندگی را به دنبال راهی برای پیدا کردن چند گرم مواد صرف میکنند و هر روز پژمردهتر از روز قبل میشوند.
همین آدمهایی که جبر روزگار، گزینهای جز تباهی بر سر راهشان نگذاشته، حالا در روزهای سخت شیوع کرونا، با سرعت بیشتری به سراشیبی زندگی هدایت میشوند.
طبق گفتههای سپیدۀ علیزاده، مدیر عامل مؤسسۀ «کاهش آسیب نور سپید هدایت»، از زمان شروع شیوع ویروس کرونا، جنس مواد مصرفی کارتنخوابها کمیاب شده و گاهی معتادان از مادۀ جایگزین دیگری به نام «سورچه» استفاده میکنند که قدرت تخریب آن بیشتر از مواد دیگری است که استفاده میکردند.
روایت اول: هزارمین شنبه
احمد، پایپ به دست، روی چمنهای پارک، لم داده و آرام آرام تکههای ریز و سفید را از سوراخی به داخل حباب پایپ وارد میکند و میگوید: «امروز چندشنبه س؟ پنچ شنبه س، خب من از شنبه به ولله دیگه ترک میکنم!»
همان لحظه امیرعلی -که زرورق آلمینیومی در دست دارد- با دست دیگرش محکم به روی چمنهای پارک میکوبد و میگوید: «با این شنبه میشه هزارمین شنبه!» احمد، اما اعتنایی نمیکند و به کارش ادامه میدهد.
در گوشهای از پارک، زیر یکی از درختهای میانسال، دو مرد و یک زن کنار هم مشغول مصرف مواد نشستهاند.
یکی از آنها امیرعلی، جوان ۲۴ سالهای است که یک سالی میشود اعتیاد او را خانه خراب کرده، برای کار به دل مهاجرت میزند، اما در ترکیه باب رفاقت با گروهی برای او فراهم میشود که سر آغاز اعتیاد، برگشت اجباری و از دست دادن داراییهایش میشود.
جوان خوشچهره و خوش ظاهری که سیاهی و مندرس بودن لباسهایش گواهی میدهند روزهای زیادی این لباس را از تن درنیاورده است.
خودش میگوید: «خداوکیلی دروغ نمیگم رُک و راست میگم با رفیقا تریاک میکشیدیم، علف و اسید بازی میکردیم، اما یه بار یکی از بچهها گفت بیا تست کن، یهکام دو کام گرفتیم، شد دیوید بکام!»
میخندد و ادامه میدهد: «اما الآن دو ماهه سورچه میکشم، خیلی بده، خیلی بده. چون وقتی دوا میکشم، صبح که بیدار میشم تا ۴ ساعت مشکلی ندارم، اما وقتی سورچه میزنم صبح حتی نمیتونم از جام بلند بشم برم دستشویی، آنقدر که قدرت تخریبش بالاس، واقعا نمیتونم تکون بخورم.»
بعد از تمام شدن صحبتش فندک گازی را زیر حباب پایپ روشن میکند و چند کام از آن میگیرد. حالا با صدای غمگینتری حرفهایش را از سر میگیرد و میگوید: «کل زندگیمو باختم، گوشیم، ساعتم، کفشم... الانم دو تا خیابون پایینتر یه اتاق کرایه کردم که سگ دونییه.» سکوت کوتاهی میکند و ادامه میدهد: «به خاطر اعتیادم نمیرم خونهمون، چون مامان-بابام سنشون زیاده. حقیقت، روم نمیشه برم اونجا. سختمه.»
زن دیگر که کنار امیر علی نشسته و همراه او شیشه میکشد، سرش را آن قدر پایین برده که حتی صورتش را هم نمیتوان به درستی دید و هیچ کلامی از دهانش جاری نمیشود، اما احمد -مرد ۴۰ سالهای که بر روی زمین لم داده و با شوخ طبعی موجب خندۀ آدمهای اطرافش میشود- میگوید: «خب اگه قراره من براتون صحبتای خوب بکنم باید وایسین چند کام بگیرم و شروع کنم، بعدش انقدر حرفای خوب میزنم که سیر نشین از حرفام.»
بعد زیر حباب شیشهای را آتش میزند و با خنده میگوید: «آخ، آخ! ببخشید تعارف نکردم آبجی» و بعد به کشیدن این خردههای سفید رنگ ادامه میدهد، تا جایی که دود سفید و غلیظی از گوشه و کنار این حباب بدقواره بیرون میآید.
احمد حالا شروع به صحبت میکند، تند تند و گاه نا مفهوم جملات را پشت سر هم ادا میکند.
بین تمام جملاتش ماجرای دختری را فهمیدم که عامل اعتیاد احمد در سن نوجوانی شده است.
دختری که شاید اگر حضوری در زندگی او نداشت، داستان سرنوشت احمد در چهل سالگی طور دیگری رقم میخورد، اما همچنان بین صحبتهای این چند نفر امیدی برای ترک و انصراف از این مسیر پر از پیچ و خم به خوبی عیان است، که شاید حتی ذرهای نور برای روشن شدن تمام این سیاهیها کافی باشد.
روایت دوم: پول موادم را با ذلت به دست میآورم، از این زندگی خستهام...
همۀ زندگیاش بعد از ۴۵ سال حالا همین بقچهای است که به دست دارد و آن را همه جا همراه خود میبرد.
روسری قهوهای رنگی به سر دارد که با نظم زیاد گره آن را زیر چانه بسته است، روی یکی از جدولهای پارک کنار دیگر کارتن خوابهای جوان و پیر مینشیند، چهرهی درماندهای دارد و مدام از درد کمرش مینالد.
میگوید: «خانواده مو ول کردم، چون آبروم کامل رفته بود، این ماجرا برام خیلی سنگین تموم شد، حتی بچههام خیلی اومدن دنبالم تا کمکم کنن، ولی من دوباره شروع به مصرف کردم. خیلی دلم میخواد ترک کنم، اما واقعا میترسم، من از خماری خیلی میترسم، اگه بدونم دووم میارم ترک میکنم، چون واقعا خسته شدم، از این زندگی خسته شدم، هر روز با ذلت مواد جور میکنم، از مصرفمم هیچ لذتی نمیبرم، فقط اجبار به مصرف باعث میشه تا مصرف کنم، همه چیز این زندگی پوچ شده...»
آمنه سادات حالا وارد سال هشتم اعتیاد میشود، سالهایی که شاهد از دست رفتن ذره ذرۀ زندگی خود بوده، مادر جوانی که اگر درگیر اعتیاد نبود جزو زنهای میانسال و خوش بر و رو محسوب میشود یا شاید اگر هنوز دندانهایش کنار هم ردیف بودند، هنگام خندیدن همه محسور صورت زنانه و ظریفش میشدند.
این مادر، در مسیر اعتیاد آنقدر پیش میرود که بعد از جدایی از همسرش، دو سالی را با دو فرزندش در کنار خانواده خود زندگی میکند، ولی شرم از مصرف مواد روزی باعث فرار همیشگی او از آشیانۀ امنش میشود، بعد از آن، زن جوان و خجل زده، سرنوشت خود را شومتر از آنچه بود رقم میزند و دیگر سرگردان خیابانهای پر مصیبت شهر میشود و حالا پناهی جز گرمخانه ندارد.
بقچۀ کنارش را در بغل میگیرد و میگوید: «من از تریاک شروع کردم، یعنی همسرم میکشید که منم مصرف کردم، اما اون بعدش ترک کرد، ولی من نتونستم ترک کنم، حتی شنیدم اون ازدواج کرده، حالا من جایی غیر این گرمخونه ندارم که همینم خیلی شبا، چون باید جنس فردامو جور کنم نمیرم، الان هروئین میکشم، ولی، چون چند وقته مواد کمیاب شده، مجبور بودم سورچه بکشم که خیلی بد بود، اصلا حالم بد بود، جدای این مسائل هم عملش بالاتره و هم اینکه وسع من به خریدش نمیرسه و برای همین دیگه نمیکشم.»
حالا آمنه آرزویی جز ترک مواد ندارد، آرزویی که شاید تنها به یک تلنگر نیاز داشته باشد.
روایت سوم: دخترم را ترک کردم، چون نمیخواستم حس بلاتکلیفی برای خانواده ایجاد کنم
معصومه با چهرهای در هم، میگوید: «چند بار قصد خودکشی کردم، الآنم که انقدر میکشم تا بمیرم، چون واقعا بهترین چیز برای مرگ همین مواده که قاتلم نداره.»
موهای کوتاه و جو گندمی دارد و چین و چروک حاصل از اعتیاد سنش را بیشتر از چهل سال نشان میدهد، اعتیاد بعد از سی سال تخریب لحظه به لحظهی زندگی این زن، هنوز قدرتش از زیبایی چهرهی معصومه کمتر بوده است و هنوز هم چشمان این زن چهل ساله هر نگاهی را جذب خودش میکند.
معصومه همچون بیشتر آدمهای اطرافش در طول این سالها شاهد شکستها و از دست دادنهای پی در پی در زندگی بوده است، از دست دادن تکههای از زندگی که بخشی از هویت او بوده و دیگر هیچ جبرانی برای آن در کار نیست، با حسرت میگوید: «دخترم دو ساله بود که من بخاطر اعتیادم از خونه فرار کردم، شوهرمم بعد یه مدت غیابی ازم جدا شد، بعد از اون اتفاق برادرم و زنش دختر منو بزرگ کردن، تا اینکه دو سال پیش امدن اینجا دنبالم و من بعد بیست و سه سال به خونه برگشتم، اما نمیدونم حال من ناکوک بود یا چی که انقدر شب بدی شد برام، دلیلشم این بود که جای منو دخترمو کنار هم انداختن، منم، چون دلم میخواست موقع خواب دخترمو بغل کنم تا تنش به تنم بچسبه جامونو چسبوندم به هم، اما بعد دیدم زن داداشم بین جای من و دخترم فاصله انداخته، تا اذون صبح بیدار نشستم و پلک به هم نزدم، بعدشم دم صبح بدون خدافظی زدم بیرون و دیگهام برنگشتم.»
معصومه مکث چند ثانیهای میکند و به سیگار گوشهی لبش چند یک میزند و بعد میگوید: «بعد اون ماجرا چند بار امدن دنبالم، ولی من خودمو قایم کردم و به همه سپردم ردشون کنن تا برن، میدونی چرا؟ چون نخواستم با حضورم بلاتکلیفشون کنم و زندگیشونو تلخ کنم، اما بعد اون روز چند بار قصد خودکشی کردم، الانم که میکشم تا بمیرم، چون واقعا بهترین چیز برای مرگ همین مواده که قاتلم نداره.»
لبخندی میزند و ادامه میدهد: «نمیدونم الان توهم دارم یا واقعا همین طوری هست که میگم، ولی واقعا همهی موادایی که ما میزنیم کثافت خالصه، من الان شیشه و دوا میزنم، چند بارم سورچه کشیدم که افتضاح بود، بنظرم جزو چندشترین نوع مواده، البته بقیشونم همینه، اما خب بخاطر شرایطی که دارم استفاده میکنم، اما سورچه از همه شون بدتره وقتی میکشم بعدش تنم شروع به خارش میکنه، اصلا نشونه خوبی نیست یعنی از کراک خطرناک تره. سورچه که جدید امده عوارضش از همه چیزایی که ما اینجا میکشیم بیشتره، یعنی اگه بکشم راحت بعد شش ماه جواب میگیرم و همه چیز تموم میشه...»
دختری که از هفده سالگی چرخ زندگی برایش نا کوک خوانده و از همان زمان شروع به مصرف مواد کرده، شاید در چهل سالگی و در اوج ناامیدی، دست یاری، امیدی برای روزهای آیندهاش شود.
روایت چهارم: زن و شوهری که سال هاست طعم کارتون خوابی میکشند
منیژه آرایش نا مرتبی بر صورت دارد، آرایشی که شاید روزها روی صورتش مانده باشد، پشت بوتههای نیمه بلند پارک کنار همسرش مینشیند و زیر تلق آلومینیومی فندک روشن میکند، احسان همسری که شانزده سال پیش با مصرف تریاکش در خانه عامل اعتیاد منیژه شده است هم سیگاری دود میکند و هر لحظه آب بینی خود را بالا میکشد. زن و شوهری که حالا سالهای زیادی است با هم و قدم به قدم در این تاریکی محض پا گذاشتند و جلو آمدند، دو کودک شانزده و هشت ساله را هم قربانی اعتیاد خود کردند، اعتیادی که شاید راه برگشت آن به قیمت جبران تمام سالهای از دست رفتهی خودشان و کودکانشان باشد.
احسان دود سیگار را از بینی و دهانش بیرون میدهد و میگوید: «من میکشیدم که منیژهام کنار من مینشست، تا اینکه کم کم دودی شد.»
از فرزندان شان که میپرسم، چند ثانیهای هر دو با هم سکوت میکنند، گویی هر کدام منتظرند تا دیگری جوابی دهد که منیژه میگوید: «پسرم ناراحته حتی گاهی میاد اینجا بهمون سر میزنه، میگه بیایین یه کاری کنیم که همه کنار هم باشیم، ولی نمیشه، چون خونه نداریم، حتی پول اجاره هم نداریم، الان فقط روزی صد تومن پول مصرفمونه، قبلا مصرف ما گرمی بیست تومن بود، اما الان مصرف ما گرمی شصت تومن شده، البته یه مدت دوا مثل طلا نایاب شده، مثلا پیش میاد یه هفته نباشه برای همین ما هم کم کم دیدیم سورچه هست دیگه مجبوریم از اون استفاده کنیم، ولی اگه دوا مارو ۵ ساعت نگه میداره، سورچه نیم ساعت نگه میداره، چیز خوبی نیست ما سردرد میگیریم برای همین با هرویین قاطیش میکنیم.»
بین جملاتش از درس و مدرسۀ فرزندش میپرسم که با جملاتی پشت سر هم ادامه میدهد: «پسرم دیگه مدرسه نمیره، یعنی نشد بره، چون خیلی وابستۀ من بود برای همین بدون من مدرسه دووم نمیآورد، منم دیگه نفرستادمش درس بخونه الآن یه جا کار میکنه، ولی هر دوتا شون پیش مامان بزرگشون زندگی میکنن.»
در بین جملات پایانی مکالمه با این زوج درگیر اعتیاد، حرفی را میشنوم که تکرار مکالمات تعداد زیادی از این کارتن خوابها بوده است، «دوست دارم ترک کنم» جملهای که شاید به عزمی قوی و ناجی برای محقق شدنش نیاز داشته باشد تا تشنگی این جماعت که در طلب امید برای زندگی روز را شب میکنند، مهیا شود.
حالا کارتن خوابها زودتر به ته خط میرسند
سپیده علیزاده مدیر اولین مرکز جامع کاهش آسیب بانوان در کشور به این موضوع اشاره میکند که به صورت اتفاقی از مصرفکنندههای پاتوقهای جنوب شهر نام مادۀ جدید مصرفی یعنی سورچه را شنیده است که به تازگی ازآن استفاده میکنند و میگوید:، چون اسم این ماده را تا به حال نشنیده بودم، پرس وجو ردم تا ببینم چه چیزی است، در نهایت متوجه شدم در یک سری از شهرستانها این ماده با اسمهای مختلف استفاده میشود و اخیرا به تهران رسیده است.»
خانم علیزاده ادامه میدهد: «این ماده حالا به ته خطیهای تهران رسیده و رواج پیداکرده است. به من گفتند با اسمهای مختلف مثل "اشک خدا" قبلا هم استفاده میشده، اماحالا با اسم سورچه مصرف میشود که کنایهای ازاین دارد که در جشن و سرورها از آن استفاده میشود.»
مدیرعامل موسسه نور سپید هدایت میگوید:
در گوشهای از پارک، زیر یکی از درختهای میانسال، دو مرد و یک زن کنار هم مشغول مصرف مواد نشستهاند.
یکی از آنها امیرعلی، جوان ۲۴ سالهای است که یک سالی میشود اعتیاد او را خانه خراب کرده، برای کار به دل مهاجرت میزند، اما در ترکیه باب رفاقت با گروهی برای او فراهم میشود که سر آغاز اعتیاد، برگشت اجباری و از دست دادن داراییهایش میشود.
جوان خوشچهره و خوش ظاهری که سیاهی و مندرس بودن لباسهایش گواهی میدهند روزهای زیادی این لباس را از تن درنیاورده است.
خودش میگوید: «خداوکیلی دروغ نمیگم رُک و راست میگم با رفیقا تریاک میکشیدیم، علف و اسید بازی میکردیم، اما یه بار یکی از بچهها گفت بیا تست کن، یهکام دو کام گرفتیم، شد دیوید بکام!»
میخندد و ادامه میدهد: «اما الآن دو ماهه سورچه میکشم، خیلی بده، خیلی بده. چون وقتی دوا میکشم، صبح که بیدار میشم تا ۴ ساعت مشکلی ندارم، اما وقتی سورچه میزنم صبح حتی نمیتونم از جام بلند بشم برم دستشویی، آنقدر که قدرت تخریبش بالاس، واقعا نمیتونم تکون بخورم.»
بعد از تمام شدن صحبتش فندک گازی را زیر حباب پایپ روشن میکند و چند کام از آن میگیرد. حالا با صدای غمگینتری حرفهایش را از سر میگیرد و میگوید: «کل زندگیمو باختم، گوشیم، ساعتم، کفشم... الانم دو تا خیابون پایینتر یه اتاق کرایه کردم که سگ دونییه.» سکوت کوتاهی میکند و ادامه میدهد: «به خاطر اعتیادم نمیرم خونهمون، چون مامان-بابام سنشون زیاده. حقیقت، روم نمیشه برم اونجا. سختمه.»
زن دیگر که کنار امیر علی نشسته و همراه او شیشه میکشد، سرش را آن قدر پایین برده که حتی صورتش را هم نمیتوان به درستی دید و هیچ کلامی از دهانش جاری نمیشود، اما احمد -مرد ۴۰ سالهای که بر روی زمین لم داده و با شوخ طبعی موجب خندۀ آدمهای اطرافش میشود- میگوید: «خب اگه قراره من براتون صحبتای خوب بکنم باید وایسین چند کام بگیرم و شروع کنم، بعدش انقدر حرفای خوب میزنم که سیر نشین از حرفام.»
بعد زیر حباب شیشهای را آتش میزند و با خنده میگوید: «آخ، آخ! ببخشید تعارف نکردم آبجی» و بعد به کشیدن این خردههای سفید رنگ ادامه میدهد، تا جایی که دود سفید و غلیظی از گوشه و کنار این حباب بدقواره بیرون میآید.
احمد حالا شروع به صحبت میکند، تند تند و گاه نا مفهوم جملات را پشت سر هم ادا میکند.
بین تمام جملاتش ماجرای دختری را فهمیدم که عامل اعتیاد احمد در سن نوجوانی شده است.
دختری که شاید اگر حضوری در زندگی او نداشت، داستان سرنوشت احمد در چهل سالگی طور دیگری رقم میخورد، اما همچنان بین صحبتهای این چند نفر امیدی برای ترک و انصراف از این مسیر پر از پیچ و خم به خوبی عیان است، که شاید حتی ذرهای نور برای روشن شدن تمام این سیاهیها کافی باشد.
روایت دوم: پول موادم را با ذلت به دست میآورم، از این زندگی خستهام...
همۀ زندگیاش بعد از ۴۵ سال حالا همین بقچهای است که به دست دارد و آن را همه جا همراه خود میبرد.
روسری قهوهای رنگی به سر دارد که با نظم زیاد گره آن را زیر چانه بسته است، روی یکی از جدولهای پارک کنار دیگر کارتن خوابهای جوان و پیر مینشیند، چهرهی درماندهای دارد و مدام از درد کمرش مینالد.
میگوید: «خانواده مو ول کردم، چون آبروم کامل رفته بود، این ماجرا برام خیلی سنگین تموم شد، حتی بچههام خیلی اومدن دنبالم تا کمکم کنن، ولی من دوباره شروع به مصرف کردم. خیلی دلم میخواد ترک کنم، اما واقعا میترسم، من از خماری خیلی میترسم، اگه بدونم دووم میارم ترک میکنم، چون واقعا خسته شدم، از این زندگی خسته شدم، هر روز با ذلت مواد جور میکنم، از مصرفمم هیچ لذتی نمیبرم، فقط اجبار به مصرف باعث میشه تا مصرف کنم، همه چیز این زندگی پوچ شده...»
آمنه سادات حالا وارد سال هشتم اعتیاد میشود، سالهایی که شاهد از دست رفتن ذره ذرۀ زندگی خود بوده، مادر جوانی که اگر درگیر اعتیاد نبود جزو زنهای میانسال و خوش بر و رو محسوب میشود یا شاید اگر هنوز دندانهایش کنار هم ردیف بودند، هنگام خندیدن همه محسور صورت زنانه و ظریفش میشدند.
این مادر، در مسیر اعتیاد آنقدر پیش میرود که بعد از جدایی از همسرش، دو سالی را با دو فرزندش در کنار خانواده خود زندگی میکند، ولی شرم از مصرف مواد روزی باعث فرار همیشگی او از آشیانۀ امنش میشود، بعد از آن، زن جوان و خجل زده، سرنوشت خود را شومتر از آنچه بود رقم میزند و دیگر سرگردان خیابانهای پر مصیبت شهر میشود و حالا پناهی جز گرمخانه ندارد.
بقچۀ کنارش را در بغل میگیرد و میگوید: «من از تریاک شروع کردم، یعنی همسرم میکشید که منم مصرف کردم، اما اون بعدش ترک کرد، ولی من نتونستم ترک کنم، حتی شنیدم اون ازدواج کرده، حالا من جایی غیر این گرمخونه ندارم که همینم خیلی شبا، چون باید جنس فردامو جور کنم نمیرم، الان هروئین میکشم، ولی، چون چند وقته مواد کمیاب شده، مجبور بودم سورچه بکشم که خیلی بد بود، اصلا حالم بد بود، جدای این مسائل هم عملش بالاتره و هم اینکه وسع من به خریدش نمیرسه و برای همین دیگه نمیکشم.»
حالا آمنه آرزویی جز ترک مواد ندارد، آرزویی که شاید تنها به یک تلنگر نیاز داشته باشد.
روایت سوم: دخترم را ترک کردم، چون نمیخواستم حس بلاتکلیفی برای خانواده ایجاد کنم
معصومه با چهرهای در هم، میگوید: «چند بار قصد خودکشی کردم، الآنم که انقدر میکشم تا بمیرم، چون واقعا بهترین چیز برای مرگ همین مواده که قاتلم نداره.»
موهای کوتاه و جو گندمی دارد و چین و چروک حاصل از اعتیاد سنش را بیشتر از چهل سال نشان میدهد، اعتیاد بعد از سی سال تخریب لحظه به لحظهی زندگی این زن، هنوز قدرتش از زیبایی چهرهی معصومه کمتر بوده است و هنوز هم چشمان این زن چهل ساله هر نگاهی را جذب خودش میکند.
معصومه همچون بیشتر آدمهای اطرافش در طول این سالها شاهد شکستها و از دست دادنهای پی در پی در زندگی بوده است، از دست دادن تکههای از زندگی که بخشی از هویت او بوده و دیگر هیچ جبرانی برای آن در کار نیست، با حسرت میگوید: «دخترم دو ساله بود که من بخاطر اعتیادم از خونه فرار کردم، شوهرمم بعد یه مدت غیابی ازم جدا شد، بعد از اون اتفاق برادرم و زنش دختر منو بزرگ کردن، تا اینکه دو سال پیش امدن اینجا دنبالم و من بعد بیست و سه سال به خونه برگشتم، اما نمیدونم حال من ناکوک بود یا چی که انقدر شب بدی شد برام، دلیلشم این بود که جای منو دخترمو کنار هم انداختن، منم، چون دلم میخواست موقع خواب دخترمو بغل کنم تا تنش به تنم بچسبه جامونو چسبوندم به هم، اما بعد دیدم زن داداشم بین جای من و دخترم فاصله انداخته، تا اذون صبح بیدار نشستم و پلک به هم نزدم، بعدشم دم صبح بدون خدافظی زدم بیرون و دیگهام برنگشتم.»
معصومه مکث چند ثانیهای میکند و به سیگار گوشهی لبش چند یک میزند و بعد میگوید: «بعد اون ماجرا چند بار امدن دنبالم، ولی من خودمو قایم کردم و به همه سپردم ردشون کنن تا برن، میدونی چرا؟ چون نخواستم با حضورم بلاتکلیفشون کنم و زندگیشونو تلخ کنم، اما بعد اون روز چند بار قصد خودکشی کردم، الانم که میکشم تا بمیرم، چون واقعا بهترین چیز برای مرگ همین مواده که قاتلم نداره.»
لبخندی میزند و ادامه میدهد: «نمیدونم الان توهم دارم یا واقعا همین طوری هست که میگم، ولی واقعا همهی موادایی که ما میزنیم کثافت خالصه، من الان شیشه و دوا میزنم، چند بارم سورچه کشیدم که افتضاح بود، بنظرم جزو چندشترین نوع مواده، البته بقیشونم همینه، اما خب بخاطر شرایطی که دارم استفاده میکنم، اما سورچه از همه شون بدتره وقتی میکشم بعدش تنم شروع به خارش میکنه، اصلا نشونه خوبی نیست یعنی از کراک خطرناک تره. سورچه که جدید امده عوارضش از همه چیزایی که ما اینجا میکشیم بیشتره، یعنی اگه بکشم راحت بعد شش ماه جواب میگیرم و همه چیز تموم میشه...»
دختری که از هفده سالگی چرخ زندگی برایش نا کوک خوانده و از همان زمان شروع به مصرف مواد کرده، شاید در چهل سالگی و در اوج ناامیدی، دست یاری، امیدی برای روزهای آیندهاش شود.
روایت چهارم: زن و شوهری که سال هاست طعم کارتون خوابی میکشند
منیژه آرایش نا مرتبی بر صورت دارد، آرایشی که شاید روزها روی صورتش مانده باشد، پشت بوتههای نیمه بلند پارک کنار همسرش مینشیند و زیر تلق آلومینیومی فندک روشن میکند، احسان همسری که شانزده سال پیش با مصرف تریاکش در خانه عامل اعتیاد منیژه شده است هم سیگاری دود میکند و هر لحظه آب بینی خود را بالا میکشد. زن و شوهری که حالا سالهای زیادی است با هم و قدم به قدم در این تاریکی محض پا گذاشتند و جلو آمدند، دو کودک شانزده و هشت ساله را هم قربانی اعتیاد خود کردند، اعتیادی که شاید راه برگشت آن به قیمت جبران تمام سالهای از دست رفتهی خودشان و کودکانشان باشد.
احسان دود سیگار را از بینی و دهانش بیرون میدهد و میگوید: «من میکشیدم که منیژهام کنار من مینشست، تا اینکه کم کم دودی شد.»
از فرزندان شان که میپرسم، چند ثانیهای هر دو با هم سکوت میکنند، گویی هر کدام منتظرند تا دیگری جوابی دهد که منیژه میگوید: «پسرم ناراحته حتی گاهی میاد اینجا بهمون سر میزنه، میگه بیایین یه کاری کنیم که همه کنار هم باشیم، ولی نمیشه، چون خونه نداریم، حتی پول اجاره هم نداریم، الان فقط روزی صد تومن پول مصرفمونه، قبلا مصرف ما گرمی بیست تومن بود، اما الان مصرف ما گرمی شصت تومن شده، البته یه مدت دوا مثل طلا نایاب شده، مثلا پیش میاد یه هفته نباشه برای همین ما هم کم کم دیدیم سورچه هست دیگه مجبوریم از اون استفاده کنیم، ولی اگه دوا مارو ۵ ساعت نگه میداره، سورچه نیم ساعت نگه میداره، چیز خوبی نیست ما سردرد میگیریم برای همین با هرویین قاطیش میکنیم.»
بین جملاتش از درس و مدرسۀ فرزندش میپرسم که با جملاتی پشت سر هم ادامه میدهد: «پسرم دیگه مدرسه نمیره، یعنی نشد بره، چون خیلی وابستۀ من بود برای همین بدون من مدرسه دووم نمیآورد، منم دیگه نفرستادمش درس بخونه الآن یه جا کار میکنه، ولی هر دوتا شون پیش مامان بزرگشون زندگی میکنن.»
در بین جملات پایانی مکالمه با این زوج درگیر اعتیاد، حرفی را میشنوم که تکرار مکالمات تعداد زیادی از این کارتن خوابها بوده است، «دوست دارم ترک کنم» جملهای که شاید به عزمی قوی و ناجی برای محقق شدنش نیاز داشته باشد تا تشنگی این جماعت که در طلب امید برای زندگی روز را شب میکنند، مهیا شود.
حالا کارتن خوابها زودتر به ته خط میرسند
سپیده علیزاده مدیر اولین مرکز جامع کاهش آسیب بانوان در کشور به این موضوع اشاره میکند که به صورت اتفاقی از مصرفکنندههای پاتوقهای جنوب شهر نام مادۀ جدید مصرفی یعنی سورچه را شنیده است که به تازگی ازآن استفاده میکنند و میگوید:، چون اسم این ماده را تا به حال نشنیده بودم، پرس وجو ردم تا ببینم چه چیزی است، در نهایت متوجه شدم در یک سری از شهرستانها این ماده با اسمهای مختلف استفاده میشود و اخیرا به تهران رسیده است.»
خانم علیزاده ادامه میدهد: «این ماده حالا به ته خطیهای تهران رسیده و رواج پیداکرده است. به من گفتند با اسمهای مختلف مثل "اشک خدا" قبلا هم استفاده میشده، اماحالا با اسم سورچه مصرف میشود که کنایهای ازاین دارد که در جشن و سرورها از آن استفاده میشود.»
مدیرعامل موسسه نور سپید هدایت میگوید:
«طبق بررسیهایی که داشتم، متوجه شدم این ماده از هروئین هم قویتر است، مثلاً اگر کسی هروئین را روزی ۴ بارمصرف میکرده، از سورچه یک یا دوبار در روز استفاده کند کافی است، با شروع شیوع کرونا قیمت مواد گرانتر از قبل شد و کیفیتها پایینتر آمد، به همین دلیل عوارض جانبی این مواد هم بیشتر شده است، با این وجود طبق چیزی که از مددجوها شنیدم قیمت سورچه بیشتر از هروئین است.»
سپیده علیزاده در رابطه با اثر عوارض جانبی مواد مصرفی کارتن خوابهای زن، ادامه میدهد: «درهمین مدت کیسهای بیشتری دارم که زودتر به ته خط میرسند و توهم و هذیان ناشی ازاین موضوع درآنها بیشتر دیده میشود، مددجوهایی را داشتم که قبلا دریک زندگی بد و نامناسب جلو میآمدند، اما الان همان زندگی بد و نامناسب را هم ندارند.
چون رسما بیمار روانی و کیس اعصاب وروان شدند، دیگرن نمیتوانند زندگی گروهی داشته باشند. سورچه به همان اندازه که از هروئین ومواد دیگر قویتر است، قطعاً عوارض بیشتری هم خواهد داشت، وقتی تغییر و تحولهای مغزی این ماده با قدرت بیشتری اتفاق میافتد پس حتما اثرات نامطلوباش بیشتر خواهد بود، اما مثل بقیۀ مواد این افراد اول احساس میکنند که قدرت کنترل بر روی این ماده را دارند، اما کم کم آنها را ازپا درمیآورد و موضوع دیگر این است که تک مصرفی بین کارتون خوابهای ته خطی کم پیدا میشود، چون غالباً چند ماده را با هم مصرف میکنند، درواقع هرچه را که بر اساس موقعیت و زمان به دست آنها برسد مصرف میکنند و در بررسیهایی که انجام داده ایم دریافته ایم جامعهای که از ماده سورچه استفاده میکند قابل توجه است و بیشتر آنها در هنگام استفاده ازهروئین به سمت سورچه رفته اند.»
او ادامه میدهد: «آنچه این روزها به شدت مورد نیاز است کمپها یا همان مراکز اقامتی میانمدت درمان اعتیاد "پرهیزمدار تمایلی" است تا مددجویی که تمایل به قطع مصرف کرده و خود را در ته خط میبیند در زمانی که تمایل به تغییر سبک زندگی پیدا کرده بتواند به صورت رایگان به آنجا برود و پذیرش شود. زمان طلایی کوتاهی است وقتی مصرف کنندهای تمایل به قطع مصرف پیدا میکند و قبل از خماری مجدد میتوان او را با تمایل و رضایت خودش تشویق به پرهیز از مصرف مواد کرد و در آن زمان نیاز است تا به کمپ ارجاع شود.
متاسفانه در تهران تنها یک کمپ بانوان با مجوز سازمان بهزیستی وجود دارد که در غرب تهران است، البته کمپ دیگری در حوالی میدان خراسان هم هست که برای مادر و کودک محسوب میشود، ولی قطعا نیاز به گسترش چنین مراکزی وجود دارد.
این روزها به خاطر موضوع شیوع و همهگیری کرونا در کشور اغلبِ کمپهای ماده ۱۵ از مددجویان جواب منفیِ تست کرونا میخواهند. این در مورد کارتنخوابها مصداق عدم پذیرش و ناامیدی است، زیرا اگر آنها آنقدر مُصرّ و پیگیر بودند و یا هزینۀ انجام آزمایش و پرداخت هزینۀ کمپ را داشتند که بیخانمان و در به درِ پاتوقهای ناامن شهر نمیشدند.»
منبع: عصرایران
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
من داداشم بیست و دو سالشه و چند بار ه