کتابخوانی
نماز جماعتی که بهم ریخت!
کتاب اردوگاه اطفال، داستان زندگی نوجوانانی است که در اسارتگاههای عراق به یکباره بزرگ شدند.
کتاب اردوگاه اطفال، داستان زندگی نوجوانانی است که در اسارت گاههای عراق به یکباره بزرگ شدند. داستان روزهای ۴۰۰ نوجوان است که روزی از اسارتگاههای مختلف عراق منتقل شدند به «اردوگاه اطفال».
یاد ابوالفضل بیهقی بر تارک کتاب
این کتاب تنها روایت یک نفر از مردان کوچکی است که دوران نوجوانیشان را در اسارتگاهها گذراندند. کتاب با جملهای معروف از ابوالفضل بیهقی، صاحب کتاب ارزشمند «تاریخ بیهقی» آغاز میشود: «و من که این تاریخ پیش گرفتهام التزام این قدر بکردهام تا آنچه مینویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه».
احمد یوسفزاده
نوسینده کتاب اردوگاه اطفال، برای آنکه روایتی مستند و جامعتر در کتاب حاضر ارائه دهد، در کنار ثبت خاطرات خود، به سراغ برخی از اسرایی که در دو سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ در اردوگاههای رمادی یک و دو مشهور به «اردوگاه اطفال» بودند، به گفتوگو پرداخته است. نویسنده کتاب "آن بیست و سه نفر"، با این اثر، او سه سال از هشت سال اسارت خود را روایت کرده است. این کتاب با خاطرات شیرین و تلخ در دو فصل، ایثار، از خودگذشتگی و مجاهدت های آزادگان سرافراز را تدوین نموده است. یکی از خاطرات شیرین این کتاب به شرح زیر است:
یا الله.... یا الله
از آسایشگاه صدای اذان می آمد. با امیر ( یکی از اسرا) خداحافظی کردم و به سرعت دویدم که به نماز برسم. در رکعت اول نماز جماعت همیشه مشکل داشتیم. آنهایی که توی صف دستشویی معطل می شدند و دیر می رسیدند، آن قدر یا الله می گفتند که کمرمان در رکوع درد می گرفت. پیش نماز که از اعتراض دیر آمده ها می ترسید، بیش از حد در رکوع توقف می کرد تا کسی بعدا از او گله نکند.
نوجوان های اسیر اگر یک رکعت نمازشان به جماعت فوت می شد، به موذن و مکبر و پیش نماز اعتراض می کردند. منصور نوجوان سیرجانی همیشه نیم ساعت قبل از اذان، سجاده اش پهن بود و به دعا و مناجات مشغول. آن روز به دلیل طولانی بودن صف دستشویی نتوانسته بود سروقت به نماز برسد.پیش نماز می خواست از رکوع بلند شود که صدای منصور را از توی راهرو شنیدیم. دوان دوان می آمد مرتب"یا الله" می گفت.
سراسیمه داخل شد. شتابناک سجاده اش را بازنکرده انداخت روی زمین، با دست و صورت خیس و آب چکان نیت کرد، اما تا خواست بگوید " الله اکبر" پیش نماز که زیادی در رکوع مانده بود بلند شد و نمازگزاران همراه با او به سجده رفتند. منصور سرجایش میخکوب شده بود. در سجده دوم صدای منصور را شنیدیم که می گفت: " عجب آدمیه! حالا اگه یه ثانیه صبر می کردی ما هم برسیم زمین به آسمون می رسید یا آسمون به زمین؟! ها جون خودتون، حالا با این نمازتون برین بهشت! به همین خیال باشین!"
حواس همه متوجه منصور شده بود. به زور جلوی خنده مان را گرفته بودیم. پیش نماز سلام نماز را گفت. مکبر که او هم خنده اش گرفته بود، گفت: " ان الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایهاالذین آمنوا و عملوالصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر!" اشتباهی رفت توی سوره " والعصر" . دیگر هیچ کس نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. بلندبلند خندیدیم.
منصور هم خندید و گفت: " والا به خدا!"
علیرضا سبزه پرور (عماد)
ارسال نظرات