صفحه نخست

دیگه چه خبر

فرهنگ و هنر

خانواده و جامعه

چند رسانه ای

صفحات داخلی

۱۱ آذر ۱۳۹۹ - ۱۲:۱۹
داستانک

راندن طنابِ دار

سمیه سادات نوری
کد خبر: ۳۱۴۳۸
 پانصد متر مانده بود به مغازه برسند که وانت‌‌ها را دیدند. پشتشان چندتایی موتور بود و راکب‌‌هایشان یک گوشه، کنار ماشین پلیس دور هم جمع شده بودند. جاسم کلاه لبه‌‌دار رنگ و رو رفته را روی سرش مرتب کرد.
_ عامو دختره باید خوب چیزی باشه که حاضری واسه دیدنش اینقدر خرج کنی. عبدو پایش را گذاشته بود زمین و موتور را نگه داشته بود. آنطرف خیابان را دید می‌‌زد. جاسم کلاه را برداشت و سرش را خاراند. _ ها عامو، سی کن چه شلوغه. پیغمبری سرباز رکب داری واسه گواهینامه بهت گیر نمیدن؟ عبدو دندان‌‌هایش را به هم فشرد. قبل از آنکه بپیچند داخل اولین کوچه ، مامور راهنمایی رانندگی دیدشان.
 
داد زد: - های موتوری. موتوری دو ترکه بیا اینجا. جاسم دهن باز کرد هنوز حرف اول را نگفته عبدو گفت: _ هششش چیلِ فچ جاسم توی پرش خورد اما چیزی نگفت. دست روی ران‌‌هایش گذاشت و رو‌‌به رو را نگاه کرد. مامورها زیاد بودند. راهنمایی رانندگی و آگاهی. توی دلش به بخت بد خودش دوباره لعنت فرستاد.
_چی می شد مو هم می‌‌افتادیم ای آگاهی. والا بهتر از او لبه مرزه عبدو ایستاد. کوتاه بود و لاغر و سبزه. عصبی که می‌‌شد نوک پا قد می‌‌کشید. انگار که آن نیم وجب بالاتر گنجینه‌‌ی معجزات است و راهی برای مشکلش پیدا می‌‌شود. همانطور نوک پا ایستاد.جاسم خم شد سمت راست که جلوتر را ببیند. موتور کج شد. پا زمین گذاشت و نوک پوتینش، کف دمپایی لاانگشتی عبدو را له کرد. تا نفهمیده زود پایش را جابه جا کرد.
 
_ حالا تو ای هردمبیل نمیشد با اتول شاهانه‌‌ات نری سرقرار؟ جلوتر سرهنگی که بیسیم دستش بود، پشت یقه‌‌ی موتورسوار دیلاق و چاقی را گرفت. جاسم جلوتر چندتایی از دار و دسته‌‌ی عبدو را دید. آخرین مرخصی که آمد، دیده بودشان که کنار اسکله دود و دم راه انداخته بودند.
_ ها رفقات هم که دارن میان. ناخدا عبدو بیا و برگردیم. همین کیچه برو تا ته که خلاصیم. این سرهنگشون قیافه توماتو. خو سی کن این خالو که کلاه هم داشت رو چرا گرفتن؟ - پوزتو ببند از بگیر ببندها ترافیک شده بود. جایی که مامورها ایستاده بودند تا آخر خیابان که سه راه اسکله بود هیچ موتوری توی خیابان نبود. وانت راهنمایی رانندگی پنج تا موتور بار کرده بود. اما وانت جلویی با آن حفاظ‌‌های بلند مشبک و رنگ سبز تیره‌‌اش فقط یک موتور باز زده بود. مامور هیکل درشتی کنارش ایستاده بود و چیلیک چیلیک عرق می‌‌ریخت. جاسم کارت وظیفه اش را از جیبش درآورد. - خو پس. کارتمو سی کن. 15 ماه خدمته. خوبه، ها؟ - رختت داد میزنه آش خوری
 
- خو نذاشتی مائه یتیم شده بریم اول ننه رو ببینیم. از پا اتوبوس خِرکش کردی مارو آوردی اینجا چه کُنُم؟ عبدو دکمه‌‌های بلوز سفیدش را بست. دستی به موهایش کشید. پازنان موتور را جلو برد. سرهنگ یقه‌‌ی موتورسوار را تازه ول کرده بود که دیدشان. دست به کمر ایستاد. غلاف کلت از کنار پهلویش معلوم بود. جاسم خواست بگوید:« واسه یه کلاه و گواهینامه چه بگیر ببندیه» که ترسید عبدو فحش کِشَش کند. حساب می‌‌برد ازش. بچه بزرگ محلشان بود. دست بزن داشت ولی بامرام هم بود. برای چمدون برونِ حلما خیلی کمکش کرده بود. دست آخر زن‌‌ها چهار تا چمدان پر از جنس‌‌های کویتی و اماراتی کرده بودند و بردند خانه‌‌ی حلما. می‌‌دانست عبدو نبود کِی وسعش به این چیزها می‌‌رسید.
 
حالا یک دوری هم با موتور زدن سر خاطرخواهیِ خالو عبدو که عیبی ندارد. توی این فکرها بود و دست گذاشت سرشانه‌‌ی رفیقش. سرهنگ رو کرد به آموزشیِ کنار دستش، با سر نشانشان داد و گفت: -بپا در نره . به مامورها نزدیک شده بودند که عبدو کنار پژویی نگه داشت. نوک پا شد و رو به سه تا رفیق هیکل درشتش که از روبه رو می‌‌آمدند سربالا برد. رفقایش قدم تند کردند. آموزشی دست به کمر زد و چهار چشمی نگاهشان کرد تا موتور مقابل پایشان نگه داشت. جاسم سرش پایین بود. دروغ که می‌‌خواست بگوید لکنت می‌‌گرفت. عبدو گفت: - چاکرم سرکار - کارت و قواهینامه. آموزشی یک دست به کمر و یک دستش رو به عبدو دراز شده بود، منتظر مدارک.
 
بیشتر از لهجه‌‌اش، آنهمه عرق که از سر و رویش می‌‌ریخت نشان می‌‌‌‌داد غریب است. جاسم سربلند کرد: - چند ماهی تیمسار؟ - اضافه خوردم. آخرشه یکی از راکب‌‌های بی‌‌موتور که کنار ماشین پلیس ایستاده بود بلند گفت: «به سلامتی سه کس» صدای صلوات میان قهقه‌‌ی خنده گم شد. - سرکار این سوپر که مال خومنِ حرفش تمام نشده آموزشی داد زد. - بنداز بالا وانت عبدو دست آموزشی را گرفت تراول پنجاهی توی دستش گذاشت. آموزشی پرید عقب و چشم دراند سمت سرهنگ که مطمئن شود ندیده. - از اوناش نیستا. جفتمون رو میده بازداشتی - ناموساً بذار بریم. - دیدتتون. سرهنگ موتورسوار شاکی را که جلوتر ایستاده و فریاد می‌‌زد، رد کرده بود که سمتشان آمد. نرسیده داد زد - سوپری چته؟ همانطور که پیش می‌‌آمد. توی بیسیم گفت: او یکی هم رسید. عبدو چشم‌‌های خون گرفته و مشت‌‌های سرهنگ را که دید.
 
در گوش جاسم گفت. - میچسبی رو ای سوپر. طوفان که شد که شد میگازی میری پیش ناخدا. جاسم خو را نگفته سر و صدای رفقای عبدو بلند شد. عبدو پرید پایین و دست‌‌های جاسم را گذاشت روی دسته‌‌ی موتور. - ای دیگه ام جاسمه. نمیدیش دست اینا. جاسم دهانش باز مانده بود. - عبدو؟ - با ای بگیرنت میگم جاساز کردی. هفت کیلوئه . اعدامی‌‌ها. - یا ناموس مرتضی علی. عبدو نکن ایکارو - جای دیگه هم نمی ری خیال کنی غوص کردی، یه راست پیش ناخدا. سرهنگ رسیده بود بهشان که رفقای عبدو هم با مامورها درگیر شدند. - آی نامسلمونا. چی از جون مردم می‌‌خواهید. سرهنگ با پشت دست عرق پیشانی را پاک کرد و لبه‌‌ی گِلی شده‌‌ی آستینش خیس‌‌تر و چروک‌‌تر شد. اشاره کرد به آموزشی و به موتوری که حالا فقط جاسم سوارش بود. -ای رو نگه دار. اون یکیشون چی شد. صدای عبدو از میان جمعیت می‌‌آمد و دادخواد می‌‌خواست.
 
- یه لقمه نون با ای می‌‌بریم سر سفره. چی از جونمون می‌‌خواهید. سرهنگ زل زد توی چشم‌‌های قهوه‌‌ای جاسم. چشم‌‌های میشی و خط اخم و ریش سیاهش برای جاسم ترسناک نبود اما طناب داری که رویش نشسته بود اذیتش می‌‌کرد. سر پایین انداخت. سرهنگ یقه‌‌اش را گرفت و خواست پیاده اش کند. جاسم موتور را سفت چسبید _ ا.. ا... این ا.. ا....ممممم مممممانته آموزشی گفت:« چه گِرگُمیش‌‌ میاد. تاحالا که بلبل بودی» سرهنگ براق نگاه کرد به آموزشی و حالا دودستی یقه‌‌ی جاسم را گرفته بود. صدای فریادها بلندتر می‌‌شد و جاسم فکر می‌‌کرد طناب داری که رویش نشسته دارد می‌‌پیچد و بالا می‌‌آید و می‌‌افتد دور گردنش. گردنی که هنوز دست‌‌های حلما دورش نیوفتاده بود. یاد همه کَس و کارش افتاد. دمپای‌‌های لاانگشتیِ بابایش جلو چشمم آمد که هر وقت می‌‌خورد توی سرش با این جمله همراه بود که « آدم شو درس بخون.
 
تا کارت نیو‌‌فته به قاچاق و اعدام» جلوتر شلوغی بیشتر می‌‌شد. عبدو از میان جمعیت یک نگاه به جاسم کرد و دید که باز دارد مثل بچگی می‌‌پیچد به خودش و حالاست که خودش را خراب کند. از میان جمعیت دست بالا برد و داد زد:« نززززن نامسلمون» رفقایش و آموزشی‌‌ها به جان هم افتادند. سرهنگ نگاهی انداخت به دور و برش. جستی زد و جاسم را از کمر گرفت و کشید. جاسم دسته‌‌های موتور را ول نکرد . دسته‌‌ی موتور را جوری چسبیده بود انگار که موتور، مامایش است و خودش دوباره دو ساله‌‌ و باز قرار است موج بزند روی پایش و اگر دست‌‌های ماما را ول کند غرق می‌‌شود. زیر پایش خالی شد. موتور افتاد و همه سنگینی روی پایش بود. داد زد:« آآی مم» از درد و ترس طناب دار عربده می‌‌کشید. آموزشی در گوش سرهنگ گفت: - گربان دارن فیلم می‌‌گیرن. ولشون کن اینا رو درجه‌‌دار غرید توی صورتش: - این موتور باک زده. همونه که صبح انبارشون رو زدیم. شعورت نمی‌‌رسه؟ آموزشی ترسید و عقب کشید.
 
یکی دونفر زیر بغل جاسم را گرفتند و بلندش کردند. هنوز دست‌‌هایش چسبیده به دسته‌‌ها بود . رفقای عبدو، مادر و خواهرِ سرهنگ و مامورها را میان کشیده بودند. ماشین‌‌ها که درگیری را دیدند بوق می‌‌زدند. صحرای محشر شد. آموزشی ها عقب می‌‌رفتند. سرهنگ جلو رفت و سر یکیشان داد زد: - بیسیم بزن نیرو بیاد تا سرهنگ به موتور پشت کرد که این‌‌را بگوید. جاسم جستی زد روی پا و موتور را عمود کرد و کشید میان ماشین‌‌ها. گاز موتور را تا ته گرفته بود و می‌‌رفت. کلاهش را باد برد. داغی باد می‌‌خورد به رد خیس میان ران‌‌هایش. تاخود انبار خالو تخت گاز رفت. میان حیاط از طناب دارش پیاده شد و افتاد جلوی پای خالو.
 


نقد داستان :
 


سرکار خانم سمیه سادات نوری سلام. از حسن ظن‌تان به پایگاه نقد سپاسگزاریم. داستان‌تان با عنوان عجیب «راندن طناب دار» را خواندم. دست مریزاد دختر هنرمندم. خدا قوت. نوع نگاه شما، انتخاب سوژه، انتخاب عنوان، فشردگی متن، شخصیت پردازی قابل قبول در همان محدوده محدود، دیالوگ های نسبتا قابل قبول، حتی فضاسازی ها و .... نشان می‌دهد شما نویسنده هستید. نویسنده داستان در مفهوم واقعی خودش. تبریک می‌گویم. خوشحالم اثر شما را خواندم و با نام شما آشنا شدم. این خوش شانسی من است. بی شک شاهد آثار بهتری از شما خواهیم بود، نه در آینده خیلی دور‌. بانوی هنرمند، من بنا ندارم و نیست که فقط از داستان شما تعریف کنم.
 

نقاط ضعف

 
موظفم آنچه به نظرم نقاط ضعف می‌رسند را هم بگویم.‌ حالا اگر هم مجال ذکر کل‌شان نبود، به دو سه مورد که می‌شود اشاره کرد و مختصر کپ زد . نمی‌شود؟ می‌شود. سرکار خانم نوری اولین مشکل من با اثر شما سخت خوانی داستان‌تان است. یعنی نمی‌شود نشست و روان خواند و لذت برد. علاوه بر بعضی غلط های تایپی (که ممکن است در اثر فوروارد باشد و نوع فونت ها) اشکال نثر و زبان هم دارد. مثلاً جایی نوشته‌اید موتورسوار دیلاق و چاق (نقل به مضمون)! دیلاق به افرادی اطلاق می‌شود که قد بلند هستند و لاغر. حالا این سوال پیش می‌آید که ترکیب دیلاق چاق یعنی چه؟ یا جایی دیگر نوشتهاید این موتور (سوپر) مال خومن ، یا چیزی به این مضمون.‌ خومن ؟! یعنی چه؟ یا جای دیگر آمده چه گرگمیش می‌آد؟ گرگمیش به معنای چه فیلمی بازی می‌کند؟ چه نمایشی می‌آید؟ بله، اگر این منظورتان باشد کلمه گرگمیش این را نمی‌رساند. نوشتن «گربان» به جای «قربان» برای نشان دادن لهجه گوینده، تکنیک پسندیده‌ای نیست. مکان داستان در جنوب است به احتمال قوی آبادان، خرمشهر یا شهری شبیه به این شهرهای مرزی جنوبی.‌ بسیار هم عالی.‌ برای باورپذیری و واقع نمایی، دیالوگ ها را هم به لهجه جنوبی آورده‌اید. این هم تلاش قابل تحسینی است.‌ اما در این تلاش یکی دو لغزش کوچک مشاهده می‌شود، البته که چندان مهم نیست. من می‌گویم تا هم بدانید با دقت خوانده‌ام، چند بار هم خوانده‌ام ‌و هم حواسمان باشد در داستان، بخصوص داستان کوتاه کوچک‌ترین لغزشی قابل اغماض نیست.‌ این جمله یعنی چه؟ : «- هششش چیلِ فچ » یا اینکه جاسم می‌گوید این سرهنگ‌شون قیافه توماتو. یعنی چه؟ اولا جمله ناقص است، ابتر است. در ثانی منظورتان از « توماتو» همان گوجه فرنگی است؟ باید همین باشد.
 
اما دخترم من سال ها در آبادان زندگی کرده‌ام، اصلأ چنین اصطلاحی مصطلح نیست. یا جایی دیگر جاسم می‌گوید این خالو که کلاه داشت رو چرا گرفتن؟ بانوی هنرمند در آن خطه از مفعول بی واسطه استفاده نمی‌شود، به جایش کلمه ماقبل، «ی» یا کسره می‌گیرد. در این حالت این جمله می‌شود: این خالو که کلاه داشته ی چرا گرفتن؟ یا جای دیگر عبدو می‌گوید با ای( موتور منظور است) یه لقمه نون می‌بریم سر سفره . چی از جونمون می‌خواهید؟ می‌خواهید نه، باید می‌گفتید: می‌خواین. بگذریم از این بحث؟ چشم می‌گذریم. یکی دو سوال از دل متن برایم پیش آمده است. بپرسم؟ چرا عبدو جاسم را با اصرار بر ترک موتور خود می‌نشاند و حتی فرصت نمی‌دهد به دیدن مادرش برود؟ آدمی که هفت کیلو مواد مخدر در موتور جاسازی کرده است، چرا باید یکی را ترکش بنشاند و به محل قرار ببرد؟ معمولاً در چنین مواقعی خیلی‌ بی سر و صدا و بی جلب توجه می‌روند و می‌آیند.
 
به قول معروف آهسته می‌روند آهسته می‌آیند تا گربه شاخ‌شان نزند. اگر هم کسی را همراه کنند، کسی از هم مسلکان و نوچه های خود را همراه می‌کنند. با جاسم چه صنمی دارد؟ هیچ، فقط بچه محل هستند همین. می‌دانید خانم نوری محترم شما به نوعی نوشته‌ید که انگار عبدو علم غیب داشته است و می‌دانسته بگیر و ببند است و به جاسم نیاز پیدا می‌کند! راستی «حلما» دیگر کیست که سر و کله‌اش در داستان پیدا می‌شود؟ البته در ذهن جاسم. خواهر و معشوق جاسم است یا نامزد و معشوق؟ نباشد چه می‌شود؟ مورد مهم دیگری که مایل هستم به آن اشاره کنم زاویه دید است. شما برای روایت داستان‌تان زاویه دید دانای کل نامحدود را انتخاب کرده‌اید. خیلی هم خوب است و هیچ اشکالی ندارد. اما سوال این جاست چرا فقط وارد ذهن جاسم شده‌اید؟ توی دلش به بخت بد خودش دوباره لعنت فرستاد. _چی می شد مو هم می‌‌افتادیم ای آگاهی. والا بهتر از او لبه مرزه چرا از ذهن و خیالات عبدو چیزی نگفته‌اید؟ اول تصور کردم زاویه دید دانای کل محدود به جاسم است، بعد دیدم خیر جاهایی که جاسم هم حضور ندارد هم روایت می‌شود.
 
این زاویه دید با چنین کارکردی اشکال دارد. بهتر بود شاید از زاویه دید نمایشی استفاده می‌کردید. یک مورد دیگر هم بگویم و شما را به خدا بسپارم. چرا مکان داستان‌تان تشخص ندارد؟ چرا کلی و‌ گنگ است؟ بهتر نبود برای خیابان و چهار راه اسم انتخاب می‌کردید، اسم هایی خاص و به یاد ماندنی. مثل خیابان دریا و چهار راه ساحل. مکان ها فضا سازی نشده‌اند.
 
فقط بارها نوشته‌اید آدم ها شرشر عرق می‌ریختند، همین؟ شرجی چه؟ رطوبت چسبناک لزج که هوا را سنگین می‌کرد.‌ بر سینه فشار می‌آورد و تنفس را مشکل. بوی گاز چه؟ بوی روغن لنج ها، بوی شور دریا یا شط، بوی زهم ماهی ها. سبزی درخت های نخل، کنار، خرزهره چه؟ هیچ. آین ها بارزترین ویژگی های یک شهر بندری در جنوب است. اصلأ اشاره نکرده‌اید. اسم شخصیت های داستان را خیلی دم دستی انتخاب کرده‌اید جاسم و عبدو. یعنی هر نویسنده نو قلمی بخواهد داستانی درباره جنوب بنویسد از این دو نام استفاده می‌کند . عذرخواهی می‌کنم نوشته‌ام بسیار طولانی شد. حلال کنید. به این امید هستم تا شاید لااقل بخشی از این نظرات به کارتان آید. منتظر آثار بعدی‌تان هستیم. دنیا را چه دیدی شاید خواننده آن داستان هم من باشم البته با افتخار.
 موفق باشید! یا علی
خسرو باباخانی
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.