ما خیلی وقتها زندگی را فدای نمایش میکنیم
اگر ما طبیعیتر فکر میکردیم نمایش را فدای زندگی میکردیم، اما، چون ما طبیعی زندگی نمیکنیم و دنبال معرکه گرفتن هستیم زندگی فدای نمایش میشود. چرا؟ نه! نه! زشت است. مردم رفتهاند بلیت خریدهاند. ما کلی بلیت فروختهایم
یکی از بستگان ما تعریف میکرد دختر دو سالهاش را سر صحنه فیلمبرداری یک فیلم برده است. آشنایی با او تماس گرفته و گفته میخواهی دخترت در فیلم بازی کند؟ و او هم ذوق زده شده است. احتمالاً در ذهنش، دختر دو سالهاش را در هیئت سوپراستار نوین سینما دیده است؛ چراکه نه! فقط بگو کجا و کی باید بیایم. خلاصه اینکه صحنه فیلمبرداری بیرون از شهر بوده است. بچه دو ساله را سوار ماشین کردهاند و بعد از کلی پرسوجو به صحنه فیلمبرداری رسیدهاند و...
تعریف میکرد کارگردان فیلم را نمیشد با یک من عسل خورد. کارگردان در واقع در حال تدارک یک فیلم کوتاه بوده و در بخشی از فیلم، نیاز به یک کودک دو ساله داشته، یعنی مطابق با متن فیلم قرار بوده در صحنه دادگاه و طلاق زوج از همدیگر دختر دو ساله بزند زیر گریه، احتمالاً به خاطر اینکه صحنه طلاق و جدایی این زوج از همدیگر دلخراشتر جلوه کند. آن آشنای ما تعریف میکرد که کارگردان جلو آمد و گفت خانم! بچه را برای صحنه آماده کنید. زن با کلی دستپاچگی و خجالت میپرسد یعنی چه کنم؟ و کارگردان حس آدمهایی را میگیرد که انگار صد بار یک چیز ساده را توضیح دادهاند و حالا به ستوه آمدهاند. خودش کنار میرود و کسی که احتمالاً دستیارش بوده جلو میآید و میگوید مگر خانم... به شما نگفتند. در این صحنهای که میخواهیم فیلمبرداری کنیم بچه باید بزند زیر گریه. حالا این دختر دو ساله آشنای ما دختر بسیار شیرین و آرامی است؛ از آن بچههایی که همیشه در حال لبخند زدن هستند. اگر میمیک صورت این دخترک را ببینید احتمالاً عاشق او میشوید، همیشه در حال لبخند زدن، اصلاً چرا اینطور نباشد. این بچه در آشتی و صلح کامل با خودش و دور و برش قرار دارد. مثل ما نیست که صبح با اخم از خواب بیدار میشویم و شب با اخم و هزار گره در پیشانی به خواب میرویم. این بچه تجسم آن شعر حافظ است: «ز فکر تفرقه بازای تا شوی مجموع/ به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد.» این بچه دچار تفرقه و دوگانگی درونی نیست، بنابراین خوی فرشتگی دارد و با خودش راحت است و دائم لبخند میزند. حالا یک آدم اخمو که کلی گره به پیشانی انداخته از این دخترک دو ساله که مدام به جهان لبخند میزند، میخواهد گریه کند. چرا؟ چون کارگردان میخواهد پیام فرهنگی به جامعه ارائه کند و اگر این پیام فرهنگی ارائه نشود چه؟ نه! نه! اصلاً فکرش را هم نکنید، حتماً جامعه دچار کاستیهای وحشتناکی میشود. نه! نه! مثل اینکه شما از اهمیت فرهنگ و هنر هیچ نمیدانید و ارزش کار هنری را نمیشناسید.
خلاصه مادری که در رؤیاهای خود تصور میکرده این فیلم کوتاه میتواند سکوی پرش و پرتاب دخترش به دنیای هنر و بازیگری باشد، کوتاه میآید و میگوید اگر به او بگوییم میخواهیم ببریمت دکتر و آمپول بزنیم، بچه به هم میریزد و گریه میکند. همین کار را هم میکنند و بچه میزند زیر گریه، اشکهایش جاری میشود و لبخند نامحسوس رضایت روی لبهای کارگردان مینشیند.
کودک واقعی را فدای کودک نمایشی میکنیم
به نمایشی بودن روابط و دنیایی که ما ساختهایم توجه میکنید؟ یک بچه که به شکل طبیعی دوست دارد لبخند بزند، به فیلمی فراخوانده میشود که خودش هیچ نقشی در آن حضور نداشته است. بچه در جریان کاری که انجام میدهد نیست و در واقع از او سوءاستفاده شده است تا یک پیام اخلاقی به جامعه ارائه شود. ما یک کودک معصوم را آزار دادهایم تا سرنوشت کودک طلاق را نشان دهیم و اینکه دنیای ما و روابط ما تا این حد مخدوش است، به خاطر همین جنبه نمایشی بودن کارهای ماست. چرا آن آشنای ما میپذیرد که زیر بار چنین درخواستی برود و چنین خشونتی درباره یک کودک دو ساله اعمال شود؟ به خاطر اینکه من دوست دارم نام و تصویر کودک من در تلویزیون برده و نشان داده شود. با این و آن تماس بگیرم که قرار است کودک ما را هم در تلویزیون نشان دهند. قرار است ما هم بالاخره از صف گمنامان و معمولیهای این جهان جدا شویم و در جرگه مشهورها و ستارهها قرار بگیریم، به امید اینکه روزی همه از ما امضا بگیرند و برایمان سر و دست بشکنند.
حال من خوب است، اما امروز صحنههای برج زهرمار را باید ضبط کنیم
حالا شما این اتفاق را ضرب در همه صحنههایی کنید که در آثار نمایشی، فیلمها و... گرفته میشود. ضرب در همه صحنههایی کنید که از آدمهایی خواسته میشود چیزی را نشان دهند که واقعاً تمایلی به آن ندارند. بازیگری صبح با یک حال خوب بیدار شده و پر از شور زندگی است، اما مطابق فرمان فیلمنامه و کارگردان آن روز باید عین برج زهرمار باشد و کلی گریه کند و آن بازیگر چه فشار روانی و ذهنی را باید تحمل کند. نه! نه! باید گریه کنی. نه! نشد! این گریه را نمیخواهیم. گریه خاص! خاصتر! کات! از اول میگیریم. برداشت ۳۰، ببین! طوری گریه کن که شانههایت مثل موج دریا تاب داشته باشد.
قرار است صحنه غمانگیز باشد، اما بازیگر خندهاش میگیرد و میزند زیر خنده. یعنی تحلیل ذهن بازیگر این است که آن ناهماهنگی رفتاری که در یک صحنه فیلم گنجانده شده بیشتر مضحک و خنده دار است، اما متن و کارگردان چیز دیگری میگویند. بازیگر روز بدی دارد. به او خبر دادهاند پدرش فوت شده است، اما او تحت عنوان «تعهد اخلاقی و هنری» سر صحنه فیلمبرداری میماند و در فیلم میزند زیر خنده، گروه فیلمبرداری به او افتخار میکند، خودش هم به خودش افتخار میکند که توانسته از زیر آن مچالگی وحشتناک چنین خنده معرکهای بیرون بکشد، درحالیکه اگر ما طبیعیتر فکر میکردیم نمایش را فدای زندگی میکردیم، اما، چون ما طبیعی زندگی نمیکنیم و دنبال معرکه گرفتن هستیم زندگی فدای نمایش میشود. چرا؟ نه! نه! زشت است. مردم رفتهاند بلیت خریدهاند. ما کلی بلیت فروختهایم و آن بازیگر تئاتر پایش هم بشکند سر صحنه حاضر میشود؛ یعنی نمایش را طوری تغییر میدهیم که با پای گچ گرفته و تزریق آرامبخش که درد را موقتاً پنهان کند سر صحنه حاضر شود. آیا صحنههای دیگر هم همینطور نیست؟ فوتبال همینطور نیست؟ بازیکن آسیب دیده است، اما بازی میکند و تماشاگران تیم بهعنوان صحنهای از وفاداری و غیرت برایش هورا میکشند. درود بر شیری که از مادرت خوردهای، پول قراردادت نوش جانت، چه شیر باکیفیتی بوده- حالا اگر بروی در زندگی آن بازیکن میبینی اصلاً شیر مادر نخورده و طفلک را دو سال به شیر خشک بسته بودند- حال تصور کنید همان بازیکن تقاضای تعویض کند، ببینید با چه الفاظی از او پذیرایی میشود.
گریهام نمیآید نه! نه! به خاطر هنر باید گریه کنی
من گریهام نمیآید، اما باید گریه کنم. تو خندهات نمیآید، اما باید بخندی. آیا این بدرفتاری با خود نیست؟ و فکر میکنید چه جوابی را خواهید شنید؟ نه! نه! به خاطر اثر هنری، به خاطر پیام اخلاقی و تأثیرگذار! اصلاً اگر اینطور باشد هیچ نمایش و فیلمی ساخته نمیشود و کافی است به او بگویید خب فرض کن هیچ فیلمی ساخته نشود، چنان با چشمانی گرد به تو نگاه میکنند که انگار به یک جلبک یا اولین موجود تکسلولی نگاه میکنند.
تعریف میکرد کارگردان فیلم را نمیشد با یک من عسل خورد. کارگردان در واقع در حال تدارک یک فیلم کوتاه بوده و در بخشی از فیلم، نیاز به یک کودک دو ساله داشته، یعنی مطابق با متن فیلم قرار بوده در صحنه دادگاه و طلاق زوج از همدیگر دختر دو ساله بزند زیر گریه، احتمالاً به خاطر اینکه صحنه طلاق و جدایی این زوج از همدیگر دلخراشتر جلوه کند. آن آشنای ما تعریف میکرد که کارگردان جلو آمد و گفت خانم! بچه را برای صحنه آماده کنید. زن با کلی دستپاچگی و خجالت میپرسد یعنی چه کنم؟ و کارگردان حس آدمهایی را میگیرد که انگار صد بار یک چیز ساده را توضیح دادهاند و حالا به ستوه آمدهاند. خودش کنار میرود و کسی که احتمالاً دستیارش بوده جلو میآید و میگوید مگر خانم... به شما نگفتند. در این صحنهای که میخواهیم فیلمبرداری کنیم بچه باید بزند زیر گریه. حالا این دختر دو ساله آشنای ما دختر بسیار شیرین و آرامی است؛ از آن بچههایی که همیشه در حال لبخند زدن هستند. اگر میمیک صورت این دخترک را ببینید احتمالاً عاشق او میشوید، همیشه در حال لبخند زدن، اصلاً چرا اینطور نباشد. این بچه در آشتی و صلح کامل با خودش و دور و برش قرار دارد. مثل ما نیست که صبح با اخم از خواب بیدار میشویم و شب با اخم و هزار گره در پیشانی به خواب میرویم. این بچه تجسم آن شعر حافظ است: «ز فکر تفرقه بازای تا شوی مجموع/ به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد.» این بچه دچار تفرقه و دوگانگی درونی نیست، بنابراین خوی فرشتگی دارد و با خودش راحت است و دائم لبخند میزند. حالا یک آدم اخمو که کلی گره به پیشانی انداخته از این دخترک دو ساله که مدام به جهان لبخند میزند، میخواهد گریه کند. چرا؟ چون کارگردان میخواهد پیام فرهنگی به جامعه ارائه کند و اگر این پیام فرهنگی ارائه نشود چه؟ نه! نه! اصلاً فکرش را هم نکنید، حتماً جامعه دچار کاستیهای وحشتناکی میشود. نه! نه! مثل اینکه شما از اهمیت فرهنگ و هنر هیچ نمیدانید و ارزش کار هنری را نمیشناسید.
خلاصه مادری که در رؤیاهای خود تصور میکرده این فیلم کوتاه میتواند سکوی پرش و پرتاب دخترش به دنیای هنر و بازیگری باشد، کوتاه میآید و میگوید اگر به او بگوییم میخواهیم ببریمت دکتر و آمپول بزنیم، بچه به هم میریزد و گریه میکند. همین کار را هم میکنند و بچه میزند زیر گریه، اشکهایش جاری میشود و لبخند نامحسوس رضایت روی لبهای کارگردان مینشیند.
کودک واقعی را فدای کودک نمایشی میکنیم
به نمایشی بودن روابط و دنیایی که ما ساختهایم توجه میکنید؟ یک بچه که به شکل طبیعی دوست دارد لبخند بزند، به فیلمی فراخوانده میشود که خودش هیچ نقشی در آن حضور نداشته است. بچه در جریان کاری که انجام میدهد نیست و در واقع از او سوءاستفاده شده است تا یک پیام اخلاقی به جامعه ارائه شود. ما یک کودک معصوم را آزار دادهایم تا سرنوشت کودک طلاق را نشان دهیم و اینکه دنیای ما و روابط ما تا این حد مخدوش است، به خاطر همین جنبه نمایشی بودن کارهای ماست. چرا آن آشنای ما میپذیرد که زیر بار چنین درخواستی برود و چنین خشونتی درباره یک کودک دو ساله اعمال شود؟ به خاطر اینکه من دوست دارم نام و تصویر کودک من در تلویزیون برده و نشان داده شود. با این و آن تماس بگیرم که قرار است کودک ما را هم در تلویزیون نشان دهند. قرار است ما هم بالاخره از صف گمنامان و معمولیهای این جهان جدا شویم و در جرگه مشهورها و ستارهها قرار بگیریم، به امید اینکه روزی همه از ما امضا بگیرند و برایمان سر و دست بشکنند.
حال من خوب است، اما امروز صحنههای برج زهرمار را باید ضبط کنیم
حالا شما این اتفاق را ضرب در همه صحنههایی کنید که در آثار نمایشی، فیلمها و... گرفته میشود. ضرب در همه صحنههایی کنید که از آدمهایی خواسته میشود چیزی را نشان دهند که واقعاً تمایلی به آن ندارند. بازیگری صبح با یک حال خوب بیدار شده و پر از شور زندگی است، اما مطابق فرمان فیلمنامه و کارگردان آن روز باید عین برج زهرمار باشد و کلی گریه کند و آن بازیگر چه فشار روانی و ذهنی را باید تحمل کند. نه! نه! باید گریه کنی. نه! نشد! این گریه را نمیخواهیم. گریه خاص! خاصتر! کات! از اول میگیریم. برداشت ۳۰، ببین! طوری گریه کن که شانههایت مثل موج دریا تاب داشته باشد.
قرار است صحنه غمانگیز باشد، اما بازیگر خندهاش میگیرد و میزند زیر خنده. یعنی تحلیل ذهن بازیگر این است که آن ناهماهنگی رفتاری که در یک صحنه فیلم گنجانده شده بیشتر مضحک و خنده دار است، اما متن و کارگردان چیز دیگری میگویند. بازیگر روز بدی دارد. به او خبر دادهاند پدرش فوت شده است، اما او تحت عنوان «تعهد اخلاقی و هنری» سر صحنه فیلمبرداری میماند و در فیلم میزند زیر خنده، گروه فیلمبرداری به او افتخار میکند، خودش هم به خودش افتخار میکند که توانسته از زیر آن مچالگی وحشتناک چنین خنده معرکهای بیرون بکشد، درحالیکه اگر ما طبیعیتر فکر میکردیم نمایش را فدای زندگی میکردیم، اما، چون ما طبیعی زندگی نمیکنیم و دنبال معرکه گرفتن هستیم زندگی فدای نمایش میشود. چرا؟ نه! نه! زشت است. مردم رفتهاند بلیت خریدهاند. ما کلی بلیت فروختهایم و آن بازیگر تئاتر پایش هم بشکند سر صحنه حاضر میشود؛ یعنی نمایش را طوری تغییر میدهیم که با پای گچ گرفته و تزریق آرامبخش که درد را موقتاً پنهان کند سر صحنه حاضر شود. آیا صحنههای دیگر هم همینطور نیست؟ فوتبال همینطور نیست؟ بازیکن آسیب دیده است، اما بازی میکند و تماشاگران تیم بهعنوان صحنهای از وفاداری و غیرت برایش هورا میکشند. درود بر شیری که از مادرت خوردهای، پول قراردادت نوش جانت، چه شیر باکیفیتی بوده- حالا اگر بروی در زندگی آن بازیکن میبینی اصلاً شیر مادر نخورده و طفلک را دو سال به شیر خشک بسته بودند- حال تصور کنید همان بازیکن تقاضای تعویض کند، ببینید با چه الفاظی از او پذیرایی میشود.
گریهام نمیآید نه! نه! به خاطر هنر باید گریه کنی
من گریهام نمیآید، اما باید گریه کنم. تو خندهات نمیآید، اما باید بخندی. آیا این بدرفتاری با خود نیست؟ و فکر میکنید چه جوابی را خواهید شنید؟ نه! نه! به خاطر اثر هنری، به خاطر پیام اخلاقی و تأثیرگذار! اصلاً اگر اینطور باشد هیچ نمایش و فیلمی ساخته نمیشود و کافی است به او بگویید خب فرض کن هیچ فیلمی ساخته نشود، چنان با چشمانی گرد به تو نگاه میکنند که انگار به یک جلبک یا اولین موجود تکسلولی نگاه میکنند.
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات