عشق سالهای کرونایی
شکی نیست، کرونا عجیبترین پدیدهای است که در سالهای اخیر با آن مواجه شدهایم. رویدادهای بزرگ دیگری در سالهای گذشته رخ داده که روال عادی زندگی بشر در جهان را تغییر داده بودند، ولی هیچیک به اندازه کرونا نتوانسته است، همه کشورها و اقشار مختلف در جهان را اینگونه درگیر خود کرده باشد.
لباس سفید و پفی، تور بلند، دستهگلی زیبا، کت و شلوار دامادی، ماشین عروس، مهمانی بزرگ و باشکوه، دور هم جمع شدن دوستان و آشنایان، ساقدوشها، تصویربرداران و همه و همه تصوری از یک عروسی است که زوجهای جوان هر روز و ساعت، پیش از شروع زندگی مشترکشان آنها را مرور کرده و برای رسیدن به آن از هیچ تلاشی فروگذار نمیشوند.
اما این روزها اوضاع کمی فرق میکند، از سال گذشته که کرونا بر همه اتفاقات زندگی انسان سایه انداخت؛ برگزاری آیینها و مراسمهایی همچون عروسی در ایران و حتی در سایر کشورهای جهان، با تغییرات فراوانی مواجه شد و مردم حتی برای دورهمیهای خانوادگی نیز تذکرهایی را دریافت میکنند.
ولی هرکس بخواهد داستان بازی مرگ کرونا را بداند باید سری به بیمارستانهایی که بیماران کرونایی در آن بستری هستند، بزند. همان کاری که بهعنوان خبرنگار میکنم. برای رسیدن به بخشی که بیماران کرونایی در آن بستری هستند، تلاش زیادی انجام شده، ولی راضی کردن بیماران به صحبت سختتر از آنچه است که بتوان تصورش را کرد. برخی حالشان خوش نیست و آنهایی هم که توان صحبت کردن دارند، میل و رغبتی برای صحبت نشان نمیدهند.
محمد ۳۲ ساله که به راحتی میتوان نقاب حزنانگیز بیماری را بر چهرهاش ببینید، راضی به صحبت میشود. او که دوست ندارد بیش از یک اسم از او در این گزارش نام برده شود، علاوهبر کرونا، مبتلا به رکود نشستن است و یکجانشینی و بیماری، خسته و کسلش کرده، میگوید: دکتر گفته بود که امروز مرخص میشوم، روند بهبودی خوبی داشتم ولی از روز گذشته ناگهان وضعیت ریههایم بدتر شده و مجبورم باز هم در بیمارستان بمانم تا وضعیت ثابتی داشته باشم. این بیماری هزار چهره دارد مثل مرد هزار چهره.
صحبتهایش همینجا تمام میشود ولی چهره مشتاق من که دو چشم بیشتر از آن مشخص نبود، او را به ادامه وامیدارد، کمی سکوت میکند و پس از مرتب کردن ریتم نفسهایش ادامه میدهد: من که برای بهدست آوردن سلامتیام به اینجا آمدهام هر لحظه چشمانتظار رفتن و رهایی هستم. ببینید در دل پزشکان، پرستاران و دیگر کارکنان خدماتی اینجا چه میگذرد؛ واقعا صبرشان زیاد است که تحمل میکنند؛ احتمالا آن لباسهای محافظی که میپوشند، اذیتشان میکند. مرگ در اینجا سرگردان است و هر از چندگاهی بیمار یکی از تختها را با خود به دنیایی دیگر میبرد و به این فکر میکنم که شاید نفر بعدی من باشم.
پرستار به من تذکر میدهد که نباید زیاد با بیمار صحبت کنم و من عاجزانه از محمد میخواهم داستان ابتلایش را برایم تعریف کند و او به جای پاسخ به سوالم درخواست میکند که بروم و با همسرش صحبت کنم و بعد برای گرفتن جواب سوالم برگردم. چارهای ندارم، داس دروگر وقت عقربههای ساعت را به تندی میدواند و من نمیتوانستم پس از تلاش بسیاری که برای دریافت مجوز حضور در بیمارستان داشتم، پر از خالی بازگردم.
همسر محمد که حتی راضی به گفتن اسمش نیست و دلیل کارش را انگگذاری مردم پس از انتشار گزارش میداند، پس از اینکه مرا مهمان لبخندی تلخ که نشان از گرفتاری او در بند بیماری دارد، میگوید: اگر از حرف مردم نمیترسی اسم خودت را به جای اسم من در گزارشت بنویس، راستی اصلا اسمت چیه؟ پس از شنیدن نام پریسا، ادامه میدهد: اسم زیبایی داری همین اسم خوبه. من از حرف مردم میترسم و دوست ندارم پس از ترخیص از بیمارستان و برگشتنم به محیط کار و جامعه، مردم از من بترسند و یا درباره من صحبت کنند، فکر کردن به این چیزها آزارم میدهد چه برسد به اینکه واقعا اتفاق بیافتد.
سعی در توجیه پریسای مستعار داشتم تا بپذیرد جامعه با آغوش باز منتظر اوست تا جامه عافیت بر تن کند ولی خودم هم با توجه به انگگذاریهایی که روزهای اخیر در موردش شنیده و حتی اخباری را خوانده بودم، حرفهایم را باور نمیکردم که ناگهان به میان حرفم آمد و انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد، میگوید: آنقدر مردم را از کرونا ترساندهاند که دیروز خانومی که در تخت کناری من بستری است، وقتی داشت با خانوادهاش صحبت میکرد، پسر ششسالهاش حاضر به حرف زدن با او نشد، چون فکر میکرد اگر با مادرش تلفنی حرف بزند، بیمار میشود و گوشش بدهکار حرف هیچکس نبود و این مسئله موجب شد که آن مادر لحظاتی را با گریه و ناراحتی سپری کند که در آخر منجر به بدتر شدن حالش شد؛ حالا چطور انتظار دارید که اجازه بدهم مردم مرا بشناسند؟ واقعا جوابی برای چرای او نداشتم و در پاسخ فقط چندباری پلک زدم.
من به دنبال قصه ابتلا بودم و آنها حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. پریسای استعاری قصه ادامه میدهد: از همسرم به کرونا مبتلا شده و محمد که به عنوان ساقدوش داماد در یک مراسم عروسی حضور داشت، بیمار شده است و بسیاری از مهمانان این عروسی بیمار شدهاند که برخی ترخیص شده و برخی هنوز بستری هستند.
محمد با لبخند یاد شرکت در مراسم عروسی دوستش افتاد ولی حالا به این فکر میکرد که کاش به جای همکاری، دوستش را از برگزاری مراسم عروسی منصرف میکرد تا کسی به این بیماری مبتلا نشود و بیش از همه ناراحت آن بود که ویروس را به همسرش منتقل کرده و حالا او نیز بیمار است و شرایط جسمی بدتری نسبت به خودش دارد.
"من و دوستم که داماد بود، از صبح روز عروسی با هم بودیم؛ به گلفروشی برای تزئین ماشین رفتیم و پس از آن برای گرفتن عکس به آتلیه و باغ رفتیم و از آنجایی که من ساقدوش بودم تمام مدت در کنار داماد ایستاده و تقریبا همه مهمانان که برای تبریک به کنار داماد میآمدند، به من نیز نزدیک میشدند که آن روز از یکی از افراد حاضر که احتمالا علائمی نداشت و فقط ناقل بود، به این بیماری مبتلا شدم. آن روز هیچکس ماسک نزده بود و احتمال ناقل بودن و ابتلای همه افراد حاضر وجود داشت و من حتی برخی از آنها را در این بیمارستان دیدهام، هر چند شنیدهام که دیگر بیمارستانها نیز درگیر شده و بیمار پذیرش میکنند و معلوم نیست چند نفر دیگر نیز مبتلا شده و خانوادههایشان را مبتلا کردهاند."
دیگر نفسهایش اجازه ادامه دادن را نمیدهد و من پیش از دریافت تذکری دیگر به بخش مراقبتهای ویژه میروم. تقریبا همه افرادی که در این بخش بودند به جز یک یا دو نفر، حال خوشی نداشتند، در حال تصمیمگیری برای انتخاب مصاحبه بین یکی از بیماران و یا یکی از پرستاران را داشتم که ناگهان در نگاه وحشتناک مانیتوری که علائم حیاتی زن میانسالی را نشان میداد، زندگی از تهی سرشار شد و تلاش پزشکان و پرستاران برای احیا، بیفایده بود و رشته جان زن از دنیا پاره شده بود.
دیگر جرات رفتن ندارم؛ تاکنون مرگ را آنقدر نزدیک به خود ندیده بودم، دست مرگ گلوی بشریت را میفشارد. وقتی به سمت ایستگاه پرستاری رسیدم، شندیدم که پرستاری به خانواده آن زن خبر دردناک فوت مادرشان را میدهد و ناگهان از ناله مردی در آن سوی خط تلفن، زمین و آسمان به هم دوخته میشود. پرستار تماس را قطع کمیکند و در حال پاک کردن سیل اشکی که بر روی چهرهاش جاری میشود، با تلخی میگوید: آن زن مهمان یک عروسی بوده و در آنجا مبتلا شده است، ولی چون بیماری زمینهای قلبی داشته، کارش به بخش مراقبتهای ویژه کشید و حالا هم.....
اینجا به آخر دنیا نزدیک است، بیمارانی که داستانهایی شبیه به هم دارند؛ همه آنانی که برای حضور در یک مراسم شادی، دور هم جمع شدند تا در باغ زندگی زوج جوانی، تخم محبت بکارند و خوشههای شادی درو کنند؛ ولی بازی روزگار ورق را برگرداند و مهمانان با ساغر بیماری، پذیرایی شدند و حال همه در بیمارستانها و بر روی تختها دستانشان را برای شفا بلند کرده و گدایی آسمان را میکنند.
دریای زندگی بشریت طوفانی است و گرداب مرگ با بیماری در حال شکار قربانیان خود است، افرادی که به خاطر سهلانگاری شخصی و یا مراعات نکردن دیگران به بیماری دچار شده و حال روزهای سختی را میرانند، ولی در این بین چهار ماه است که پزشکان، پرستاران و نیروهای خدماتی بیمارستانها در شیفتهای طولانی و به سختی در تلاش هستند، آنها نیز مانند ما انسانند و پس از مدتی مستهلک و خسته میشوند. آنان نشان دادند که حصار بردباریشان بلند است و با ارادهشان کوهی از آهن را همچون دریای آب، متلاطم میکنند ولی ما هم باید هوایشان را داشته باشیم.
از همان ابتدا هم گفتهاند «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»، حالا هم عاشقی سختتر از روزگار قبل شده و حتی برگزاری یک مراسم عروسی با وجود رعایت پروتکلها، خطرناک و ریسک بالایی دارد. کمی تحمل و رعایت لازم است تا دوباره تندباد روزگار فروکش کرده و شهد وصال در کام جوانان و مهمانان جشن شادیشان خواهد ریخت.
اما این روزها اوضاع کمی فرق میکند، از سال گذشته که کرونا بر همه اتفاقات زندگی انسان سایه انداخت؛ برگزاری آیینها و مراسمهایی همچون عروسی در ایران و حتی در سایر کشورهای جهان، با تغییرات فراوانی مواجه شد و مردم حتی برای دورهمیهای خانوادگی نیز تذکرهایی را دریافت میکنند.
ولی هرکس بخواهد داستان بازی مرگ کرونا را بداند باید سری به بیمارستانهایی که بیماران کرونایی در آن بستری هستند، بزند. همان کاری که بهعنوان خبرنگار میکنم. برای رسیدن به بخشی که بیماران کرونایی در آن بستری هستند، تلاش زیادی انجام شده، ولی راضی کردن بیماران به صحبت سختتر از آنچه است که بتوان تصورش را کرد. برخی حالشان خوش نیست و آنهایی هم که توان صحبت کردن دارند، میل و رغبتی برای صحبت نشان نمیدهند.
محمد ۳۲ ساله که به راحتی میتوان نقاب حزنانگیز بیماری را بر چهرهاش ببینید، راضی به صحبت میشود. او که دوست ندارد بیش از یک اسم از او در این گزارش نام برده شود، علاوهبر کرونا، مبتلا به رکود نشستن است و یکجانشینی و بیماری، خسته و کسلش کرده، میگوید: دکتر گفته بود که امروز مرخص میشوم، روند بهبودی خوبی داشتم ولی از روز گذشته ناگهان وضعیت ریههایم بدتر شده و مجبورم باز هم در بیمارستان بمانم تا وضعیت ثابتی داشته باشم. این بیماری هزار چهره دارد مثل مرد هزار چهره.
صحبتهایش همینجا تمام میشود ولی چهره مشتاق من که دو چشم بیشتر از آن مشخص نبود، او را به ادامه وامیدارد، کمی سکوت میکند و پس از مرتب کردن ریتم نفسهایش ادامه میدهد: من که برای بهدست آوردن سلامتیام به اینجا آمدهام هر لحظه چشمانتظار رفتن و رهایی هستم. ببینید در دل پزشکان، پرستاران و دیگر کارکنان خدماتی اینجا چه میگذرد؛ واقعا صبرشان زیاد است که تحمل میکنند؛ احتمالا آن لباسهای محافظی که میپوشند، اذیتشان میکند. مرگ در اینجا سرگردان است و هر از چندگاهی بیمار یکی از تختها را با خود به دنیایی دیگر میبرد و به این فکر میکنم که شاید نفر بعدی من باشم.
پرستار به من تذکر میدهد که نباید زیاد با بیمار صحبت کنم و من عاجزانه از محمد میخواهم داستان ابتلایش را برایم تعریف کند و او به جای پاسخ به سوالم درخواست میکند که بروم و با همسرش صحبت کنم و بعد برای گرفتن جواب سوالم برگردم. چارهای ندارم، داس دروگر وقت عقربههای ساعت را به تندی میدواند و من نمیتوانستم پس از تلاش بسیاری که برای دریافت مجوز حضور در بیمارستان داشتم، پر از خالی بازگردم.
همسر محمد که حتی راضی به گفتن اسمش نیست و دلیل کارش را انگگذاری مردم پس از انتشار گزارش میداند، پس از اینکه مرا مهمان لبخندی تلخ که نشان از گرفتاری او در بند بیماری دارد، میگوید: اگر از حرف مردم نمیترسی اسم خودت را به جای اسم من در گزارشت بنویس، راستی اصلا اسمت چیه؟ پس از شنیدن نام پریسا، ادامه میدهد: اسم زیبایی داری همین اسم خوبه. من از حرف مردم میترسم و دوست ندارم پس از ترخیص از بیمارستان و برگشتنم به محیط کار و جامعه، مردم از من بترسند و یا درباره من صحبت کنند، فکر کردن به این چیزها آزارم میدهد چه برسد به اینکه واقعا اتفاق بیافتد.
سعی در توجیه پریسای مستعار داشتم تا بپذیرد جامعه با آغوش باز منتظر اوست تا جامه عافیت بر تن کند ولی خودم هم با توجه به انگگذاریهایی که روزهای اخیر در موردش شنیده و حتی اخباری را خوانده بودم، حرفهایم را باور نمیکردم که ناگهان به میان حرفم آمد و انگار که چیزی را به خاطر آورده باشد، میگوید: آنقدر مردم را از کرونا ترساندهاند که دیروز خانومی که در تخت کناری من بستری است، وقتی داشت با خانوادهاش صحبت میکرد، پسر ششسالهاش حاضر به حرف زدن با او نشد، چون فکر میکرد اگر با مادرش تلفنی حرف بزند، بیمار میشود و گوشش بدهکار حرف هیچکس نبود و این مسئله موجب شد که آن مادر لحظاتی را با گریه و ناراحتی سپری کند که در آخر منجر به بدتر شدن حالش شد؛ حالا چطور انتظار دارید که اجازه بدهم مردم مرا بشناسند؟ واقعا جوابی برای چرای او نداشتم و در پاسخ فقط چندباری پلک زدم.
من به دنبال قصه ابتلا بودم و آنها حرفهای زیادی برای گفتن داشتند. پریسای استعاری قصه ادامه میدهد: از همسرم به کرونا مبتلا شده و محمد که به عنوان ساقدوش داماد در یک مراسم عروسی حضور داشت، بیمار شده است و بسیاری از مهمانان این عروسی بیمار شدهاند که برخی ترخیص شده و برخی هنوز بستری هستند.
محمد با لبخند یاد شرکت در مراسم عروسی دوستش افتاد ولی حالا به این فکر میکرد که کاش به جای همکاری، دوستش را از برگزاری مراسم عروسی منصرف میکرد تا کسی به این بیماری مبتلا نشود و بیش از همه ناراحت آن بود که ویروس را به همسرش منتقل کرده و حالا او نیز بیمار است و شرایط جسمی بدتری نسبت به خودش دارد.
"من و دوستم که داماد بود، از صبح روز عروسی با هم بودیم؛ به گلفروشی برای تزئین ماشین رفتیم و پس از آن برای گرفتن عکس به آتلیه و باغ رفتیم و از آنجایی که من ساقدوش بودم تمام مدت در کنار داماد ایستاده و تقریبا همه مهمانان که برای تبریک به کنار داماد میآمدند، به من نیز نزدیک میشدند که آن روز از یکی از افراد حاضر که احتمالا علائمی نداشت و فقط ناقل بود، به این بیماری مبتلا شدم. آن روز هیچکس ماسک نزده بود و احتمال ناقل بودن و ابتلای همه افراد حاضر وجود داشت و من حتی برخی از آنها را در این بیمارستان دیدهام، هر چند شنیدهام که دیگر بیمارستانها نیز درگیر شده و بیمار پذیرش میکنند و معلوم نیست چند نفر دیگر نیز مبتلا شده و خانوادههایشان را مبتلا کردهاند."
دیگر نفسهایش اجازه ادامه دادن را نمیدهد و من پیش از دریافت تذکری دیگر به بخش مراقبتهای ویژه میروم. تقریبا همه افرادی که در این بخش بودند به جز یک یا دو نفر، حال خوشی نداشتند، در حال تصمیمگیری برای انتخاب مصاحبه بین یکی از بیماران و یا یکی از پرستاران را داشتم که ناگهان در نگاه وحشتناک مانیتوری که علائم حیاتی زن میانسالی را نشان میداد، زندگی از تهی سرشار شد و تلاش پزشکان و پرستاران برای احیا، بیفایده بود و رشته جان زن از دنیا پاره شده بود.
دیگر جرات رفتن ندارم؛ تاکنون مرگ را آنقدر نزدیک به خود ندیده بودم، دست مرگ گلوی بشریت را میفشارد. وقتی به سمت ایستگاه پرستاری رسیدم، شندیدم که پرستاری به خانواده آن زن خبر دردناک فوت مادرشان را میدهد و ناگهان از ناله مردی در آن سوی خط تلفن، زمین و آسمان به هم دوخته میشود. پرستار تماس را قطع کمیکند و در حال پاک کردن سیل اشکی که بر روی چهرهاش جاری میشود، با تلخی میگوید: آن زن مهمان یک عروسی بوده و در آنجا مبتلا شده است، ولی چون بیماری زمینهای قلبی داشته، کارش به بخش مراقبتهای ویژه کشید و حالا هم.....
اینجا به آخر دنیا نزدیک است، بیمارانی که داستانهایی شبیه به هم دارند؛ همه آنانی که برای حضور در یک مراسم شادی، دور هم جمع شدند تا در باغ زندگی زوج جوانی، تخم محبت بکارند و خوشههای شادی درو کنند؛ ولی بازی روزگار ورق را برگرداند و مهمانان با ساغر بیماری، پذیرایی شدند و حال همه در بیمارستانها و بر روی تختها دستانشان را برای شفا بلند کرده و گدایی آسمان را میکنند.
دریای زندگی بشریت طوفانی است و گرداب مرگ با بیماری در حال شکار قربانیان خود است، افرادی که به خاطر سهلانگاری شخصی و یا مراعات نکردن دیگران به بیماری دچار شده و حال روزهای سختی را میرانند، ولی در این بین چهار ماه است که پزشکان، پرستاران و نیروهای خدماتی بیمارستانها در شیفتهای طولانی و به سختی در تلاش هستند، آنها نیز مانند ما انسانند و پس از مدتی مستهلک و خسته میشوند. آنان نشان دادند که حصار بردباریشان بلند است و با ارادهشان کوهی از آهن را همچون دریای آب، متلاطم میکنند ولی ما هم باید هوایشان را داشته باشیم.
از همان ابتدا هم گفتهاند «که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها»، حالا هم عاشقی سختتر از روزگار قبل شده و حتی برگزاری یک مراسم عروسی با وجود رعایت پروتکلها، خطرناک و ریسک بالایی دارد. کمی تحمل و رعایت لازم است تا دوباره تندباد روزگار فروکش کرده و شهد وصال در کام جوانان و مهمانان جشن شادیشان خواهد ریخت.
ارسال نظرات