حمله شبانهروزی به «ایرانی بودن» در شبکههای اجتماعی!
متأسفانه گاه فعالیتهای ما در شبکههای اجتماعی و محتواسازی در این شبکهها کاملاً بر اساس هیجانها و احساسات صورت میگیرد و از بستر زیرین این محتواها کاملاً غفلت میکنیم. چندین سال است که جو بسیار مسمومی در شبکههای اجتماعی علیه ایرانی بودن به راه افتاده است، اینکه من مدام در حال مقایسهام، درحقیقت شبانهروزی در حال سمپاشی هستم.
بازی ایران و ژاپن تمام شده است و یک عکس در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود. عکسی که در آن بازیکنان ایران توپ را نزدیک به دروازه تیم رها کردهاند و به داور اعتراض دارند و در سوی دیگر ژاپنیها با فرصتطلبی میروند که توپ را به زیر طاق دروازه ایران بدوزند. زیر این عکس جملاتی نوشته شده است: «ناراحت نباشید. ما خیلی شبیه به خودمون باختیم. این تصویر به نظرم دقیقاً بهترین تفاوت بین ایرانیها و ژاپنیها را نشان میدهد. ما همیشه عصبی، همیشه معترض، همیشه احساس مورد ظلم قرار گرفتن را داریم و همیشه فکر میکنیم باید با خشم حق خودمان را بگیریم، اما آنها تلاش تا آخرین نفس، صبوری و استفاده از کمترین فرصتها، الگوی زندگیشان است.» کسی دیگر نوشته است: «اون صحنهای که مدافعها بازی رو ول کردن رفتن به داور اعتراض کنن و گل خوردیم خلاصه زندگی ما ایرانیها بود. همیشه به جای اینکه حواسمون به زندگیمون باشه دنبال مقصریم.»
عبارتهای دیگر اغلب در همین حد و حدود هستند، اما پرسش این است که این نگرش تا چه اندازهای درست است؟ این «همیشه»هایی که در این متنها آمده است و این صفر و صد کردنها تا چه اندازه قابل اعتماد و اتکا هستند؟ و اصلاً فرض کنیم که اینطور باشد، خب ما با این متنها و روح تلخ و تیره و تاری که در آنها موج میزند به کجا میخواهیم برسیم؟
ظاهر: دفاع از ملیت، باطن: حمله به ایرانی بودن
مهمترین نکتهای که در این متنها میتوان روی آن انگشت گذاشت و به عنوان یک تناقض به آن اشاره کرد این است که ظاهراً در دفاع از ملیت نوشته شده، اما در باطن به ملیت ایرانی حمله میکند. با چه ابزاری؟ با ابزار تحقیر. درواقع فصل مشترک همه این متنها تقویت این نگرش معمول است: ما ایرانیها به اندازه کافی بد، بیلیاقت و بیکفایت هستیم و این تناقضی است که در این متنها و داعیه آن احساس میشود. وقتی بر من به عنوان یک ایرانی ثابت شود که به اندازه کافی بیکفایت و بیلیاقت هستم، وقتی بر من محرز شد که همه ایرانیها موجوداتی سردرگم، بیکفایت، خشمگین و درگیر بیماریهای روانی هستند، با چنین تصویرهایی به کجا میخواهیم برسیم؟ درحقیقت ما در این صورت نمیتوانیم روی خود سرمایهگذاری کنیم، چون آدمی طبیعتاً روی چیزهای باارزش سرمایهگذاری میکند. آیا کسی سرمایهاش را روی زمین سوخته هدر میدهد؟
اگر خودبزرگبینی غلط است، خودتحقیرکنی هم اشتباه است
اگر این تز که «هنر نزد ایرانیان است و بس» یک تز متوهمانه است و با واقعیتهای جهان پیرامونی ما سازگار نیست -چون ما امروز میبینیم که ملتهای بسیاری در دنیا هستند که دانش و هنر و صنایع پیشرو دارند و در زمینههایی رشد کردهاند که ما فاصله زیادی با آنها داریم، در این صورت گفتن این عبارت که هنر نزد ایرانیان است و بس ماحصل یک تعارف یا توهم خواهد بود- و درنهایت ما را به جایی نمیرساند، چون ذهنی که دچار توهم شده ارتباط چنین ذهنی با واقعیت قطع است یا واقعیت را کج و معوج و آشفته و مطابق با وهم خود میبیند، بنابراین نمیتواند درست برای مسئلهاش برنامهریزی کند، اما از آن سوی بام افتادن هم درنهایت ماحصلی نخواهد داشت. آن سوی بام همان گزارههای خودتحقیرکنی است که این روزها به صورت شبانهروزی در شبکههای اجتماعی تولید میشود. در این گزارههای «خودتحقیرکنی» ایرانیها مدام با ملتهای مختلف دنیا مقایسه و تحقیر میشوند، قیاسهایی که گاه خندهدار هستند -چون بهترین چیزهای یک ملت با بدترین چیزهای ملت دیگر مقایسه میشود، در صورتی که مقایسه زمانی درست است که بهترینها را با بهترینها و بدترینها را با بدترینها مقایسه کنیم- بنابراین قیاس بهدرستی صورت نگرفته است، اما پیام این قیاسها چیزی جز تحقیر ملیت نیست.
جالب اینجاست که حتی در همین قضیه اخیر یعنی باخت تیم ملی فوتبال ایران به ژاپن بسیاری از ما نمیخواهیم واقعیت این شکست را بپذیریم، بنابراین باز میخواهیم از دریچه فرافکنی به داستان نگاه کنیم و کوتاهی را روی موضوعی به نام «ایرانی بد» فرافکنی میکنیم.
تناقضی که در مقایسه ملیتها نادیده میگیریم
یک بار دیگر به صورتمسئله مقایسههایی که صورت میگیرد دقت کنید: میگوییم اگر ژاپنیها جای ما بودند... اگر ما جای ژاپنیها بودیم... توجه میکنید که چه تناقضی در این قیاسها وجود دارد؟ اساساً آیا میشود هم ایرانی بود و هم در عین حال به ژاپنی بودن فکر کرد؟ اگر ما ژاپنی باشیم معلوم است که دیگر ایرانی نیستیم و اگر ایرانی باشیم هیچ وقت نمیتوانیم ژاپنی باشیم. در این صورت چاره چیست؟ ما راهی جز اینکه ایرانی باشیم جلوی پایمان نیست. این بدیهیترین چیزی است که بسیاری از ما نمیخواهیم بپذیریم. آیا میشود ژاپنی بود؟ معلوم است که نمیشود. چرا نمیشود؟ برای اینکه ژاپن سرزمینی در خاور دور است با مجمعالجزایری که در کنار هم قرار دارند با تاریخ و فرهنگی دیگر و ما ایرانی هستیم در خاورمیانه با تمدن و فرهنگ و پیشینهای دیگر. آیا سخت است که بپذیریم ما ایرانی هستیم؟ آیا در این باره تناقضی وجود دارد؟ انگار که شما با یک میز روبهرو هستید، اما این میز نمیخواهد بپذیرد که میز است و مدام خودش را با اشیای دیگر مقایسه میکند و آرزو میکند که کاش چیز دیگری بود، اما حتی اگر یک میز آرزو کند که کاش چیز دیگری بود آیا این آرزو تغییری در وضعیت او ایجاد میکند؟ او حتی اگر خودش را با همه اشیای عالم مقایسه کند درنهایت یک میز خواهد بود. ما اگر خودمان را با همه ملتهای دنیا هم که مقایسه کنیم درنهایت ایرانی هستیم و این قیاسها تغییری در صورت مسئله ایجاد نخواهد کرد. پس این وسواس مقایسه از کجا میآید؟ چرا ما شبانهروزی در حال مقایسه هستیم.
چطور میشود هم ایرانی بود و هم رشد کرد؟
اگر مقایسه کردن بیفایده است و تغییری در وضعیت ما ایجاد نخواهد کرد پس راهکار چیست؟ چطور میشود هم ایرانی بود و هم رشد کرد؟ راهحل این است که من اول از همه واقعیت را قبول کنم و در برابر واقعیت مقاومت ذهنی نکنم. نخواهم چیز دیگری باشم. من اگر بخواهم چیز دیگری باشم درحقیقت خودم را دچار تناقض کردهام. اولین، بدیهیترین و مهمترین پایه تغییر این است که من اول واقعیت خود را قبول کنم؛ و آن واقعیت چیست؟ آن واقعیت این است: من یک ایرانی هستم و میپذیرم که ایرانی هستم و پای ایرانی بودن خود میایستم. هر حرکتی جز این درنهایت به تناقض منجر خواهد شد. نمیشود هم ایرانی بود و هم در سودای امریکایی بودن یا اروپایی یا ژاپنی بودن بود؛ لذا این مقایسهها کاملاً ویرانگر است. ما با مقایسه خود با دیگران به رشد نخواهیم رسید، چون در هر مقایسهای تضادی وجود دارد. فرق نمیکند دو بچه را با هم مقایسه میکنیم یا دو ملت را، مقایسه در ذات خود دچار تناقض است. وقتی من کودک خود را با پسرخالهاش مقایسه میکنم ناخودآگاه از او میخواهم پسرخالهاش شود و چطور کودک من میتواند پسرخالهاش شود. متوجه هستید؟ چون اگر کودک من، پسرخالهاش شود دیگر خودش نیست و پسرخالهاش شده است و این تناقض است. درباره ملت بودن هم داستان همین است. اگر ما میخواهیم به رشد برسیم پایه اولیه رشد این است که دست از مقایسه برداریم، چون هسته مرکزی مقایسه، نپذیرفتن خود است. من هستم در عین حال خودم را نپذیرفتهام. آیا این تعارض نیست؟
وقتی ایرانی هستی از ایرانی بودن گریزی نیست
متأسفانه گاه فعالیتهای ما در شبکههای اجتماعی و محتواسازی در این شبکهها کاملاً بر اساس هیجانها و احساسات صورت میگیرد و از بستر زیرین این محتواها کاملاً غفلت میکنیم. چندین سال است که جو بسیار مسمومی در شبکههای اجتماعی علیه ایرانی بودن به راه افتاده است، انگار میخواهند ریشه ایرانی بودن را بزنند! تو گویی روی بستری قرار میگیری و در عین حال آن بستر را قبول نداری. خندهدار نیست؟ روی کشتیای مینشینی و شروع میکنی به سوراخ کردن کشتی، گریهدار نیست؟ اینکه من مدام در حال مقایسهام، درحقیقت شبانهروزی در حال سمپاشی هستم. آیا آگاه هستیم که چقدر سم در رگ و ریشهها و ذهن و روان خود میریزیم؟ جوانی که تحت تأثیر این محتواهای تحقیرکننده ملیت قرار میگیرد روی چه چیزی باید سرمایهگذاری کند؟ او میداند که ایرانی بودن بد است، ما بد هستیم، ما خوب نیستیم و چنین ایرانیای از ایرانی بودن خود شرمنده است، غمگین است، به ایرانی بودن خود اعتراض دارد و بدش میآید که ایرانی باشد و آیا چنین انسانی بهشدت دچار تعارض نشده است؟ من ایرانی هستم و در عین حال از ایرانی بودن خود متنفرم یا بدم میآید. معلوم است که با این افکار چه بلایی سر من میآید. من دنبال راهی خواهم بود که از این ایرانی بودن خود بگریزم. اما چه راهی؟ چطور میتوانم از ایرانی بودن خود بگریزم؟ حتی اگر من مهاجرت کنم و کیلومترها از ایران دور شوم، حتی اگر نام و نشان خود را هم تغییر دهم، من درحقیقت یک ایرانی هستم و نمیتوانم به خود دروغ بگویم. شاید حتی چهرهام را تغییر دهم، شاید شناسنامهای با ملیتی دیگر بگیرم، اما علقههای من با ایرانی بودن به واسطه زبان، فرهنگ، ذهنیت، عادتها و... ناگسستنی است، بنابراین من همچنان ایرانی خواهم ماند و از سوی دیگر اگر نتوانم مهاجرت کنم و در ایران بمانم همواره دچار خشم خواهم بود که من ایرانی هستم و در ایران ماندهام و باید ایرانی بودن خود را تحمل کنم.
قوری شکسته با مقایسه و طرد، بند زده نمیشود
امیدوارم سخن من در این باره بهدرستی فهم شود. سخن من این نیست که ما ایرانیها خوب و بینقص هستیم، سخن من این است که ما ایرانی هستیم و این یک واقعیت است، اما وقتی من ایرانی بودن را تحقیر میکنم یا دست به مقایسه میزنم درواقع نمیخواهم قبول کنم ایرانیام و این نقطه دردناک و آزاردهنده ماجراست.
پس چه کنیم؟ با واقعیت کنار بیاییم و قبول کنیم حتی اگر ایرانی بودن واجد ایرادات و نقصهای زیادی است، چون ایرانی هستم و نمیتوانم از ایرانی بودن بگریزم خودم را قبول کنم. من زمانی میتوانم در خود تحول و رشد ایجاد کنم که اول از همه پذیرای خودم باشم، حتی اگر ویرانه باشم. شما کسی را میبینید که میگوید بسیار خب من یک ویرانهام، اما این ویرانه را دوست دارم. من این ویرانه را میپذیرم و همین مهر و پذیرش این ویرانه، مقدمه آبادانی است. اما چطور میشود چیزی را اصلاح و آباد کرد وقتی ما هنوز آن را نپذیرفتهایم. قوری شما افتاده و شکسته است. تکههای این قوری شکسته را چطور میتوان دوباره به هم پیوند زد و دوباره به آن مسیر کاربردی برگرداند؟ وقتی که من آن قوری را به دست بگیرم. آن تکههای شکسته را در دست بگیرم. تا زمانی که آن تکههای شکسته قوری در دستهای من قرار نگیرد و زاویههایی که شکسته شده به هم نزدیک نشوند چطور میشود قوری را دوباره به هم بند زد؟ من وقتی میتوانم قوری را به هم بند بزنم که قوری را به دست بگیرم، یعنی آن را بپذیرم. ایرانی بودن هم چنین است. وقتی من ایرانی بودن خود را تحقیر میکنم درحقیقت میگویم من این ایرانی بودن را قبول ندارم و نمیخواهم آن را به دست بگیرم. وقتی من خودم را مدام با ملیتهای دیگر مقایسه میکنم یعنی که من این ملیت را قبول ندارم. سؤال من این است: یک قوری از آن بالا افتاده و شکسته است، حالا ما این قوری شکسته را با قوریهای دیگر- ولو اینکه قوریهای دیگر هیچ ترک و شکستگیای نداشته باشند که در این باره هم تردیدهای جدی وجود دارد، یعنی شما هیچ ملیتی را نمیتوانید پیدا کنید که یکسره فضایل اخلاقی باشند و هیچ خللی در کار آنها نباشد- آیا مقایسه قوری شکسته با قوریهای دیگر آن شکستگی را جبران میکند؟ آیا تحقیر قوری شکسته آن رخنهها را به هم میدوزد و رفو میکند؟ معلوم است که چنین نیست. تحقیر و مقایسه کاری از پیش نمیبرد، همچنان که انکار شکستگیها هم کاری را از پیش نخواهد برد. آن عامل تحول و آبادانی روبهرو شدن با واقعیت است. اینکه من بپذیرم با همه نقایصم خودم را طرد نمیکنم و دنبال این نمیگردم که چیزی دیگر باشم، بلکه میکوشم همان که هستم را بپذیرم آن وقت این پذیرش مثل یک کیمیا عمل میکند و تحول را به وجود میآورد.
ما چرا این همه دنبال چیز دیگری بودن هستیم؟ ببینید لایههای عمیقتر این داستان که در ذهن ما میگذرد آنجاست که ما راحت نیستیم و وهم چیزی دیگر شدن ما را راحت نمیگذارد. ما اغلب از آنچه هستیم ناراضی هستیم و میخواهیم چیز دیگری بشویم و عمر ما در این سودا حرام میشود.
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
نظرات مخاطبان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
اتفاقا تا مساله را نبينيم و مشكل اصلي را شناسايي نكنيم و قبول نكنيم كه مشكل داريم هيچ راه خلي براي آن پيدا نميكنيم !
ماشاالله به این حوصله!