آنجا که باید بشنویم میگوییم
خوب است آدم یاد بگیرد سخن را خوب طرح کند و منظور خود را با بهترین و زیباترین کلمات بیان کند تردیدی نیست، اما آیا انسان فقط همین زبان را دارد و سخن انسان صرفاً به واسطه همین زبانی که در دهان ما میچرخد صورت میگیرد؟
این روزها وقتی شبکههای اجتماعی و رسانهها را نگاه میکنید میبینید همه جا سخن درباره فن بیان، فن سخنرانی و هنر خوب حرف زدن و... است. در اینکه خوب است آدم یاد بگیرد سخن را خوب طرح کند و منظور خود را با بهترین و زیباترین کلمات بیان کند تردیدی نیست، اما آیا انسان فقط همین زبان را دارد و سخن انسان صرفاً به واسطه همین زبانی که در دهان ما میچرخد صورت میگیرد؟ به نظر میرسد اگر کمی عمیقتر نگاه میکنیم متوجه خواهیم شد که چرخش زبان ما در دهان به واسطه دمیدن نفس بر تارهای حنجره و کام و فضای دهان و زایش کلمات و سخن گفتن صرفاً یکی از هزاران زبانی است که در این هستی وجود دارد، اما چرا ما نسبت به سایر زبانها بیتفاوت و بیاعتنا هستیم.
رابطه شما با گل و موسیقی از جنس کلمه است
رابطه شما با گل و موسیقی از جنس کلمه است
شاید این مثال بتواند منظور را بهتر برساند. شما میروید به یک گل نگاه میکنید و این احساس را دارید که گل دارد با شما سخن میگوید. یعنی یک رابطهای میان شما و گل برقرار میشود. آیا این رابطه به واسطه کلمه است؟ معلوم است که گل هیچ کلمهای به شما نمیگوید، اما چرا میتواند شما را برای دقایقی مفتون زیبایی خود کند؟ چون او با زیبایی و تناسب خود با شما حرف میزند. یک قطعه موسیقی زیبا را میشنوید که در آن هیچ کلامی رد و بدل نمیشود. اما شما ممکن است یک ساعت از زمان خود را اختصاص به قطعهای دهید که در آن حتی یک کلمه وجود ندارد. پس این رابطهای که شما با آن قطعه موسیقی برقرار میکنید از چه جنسی است؟ در واقع شما و آن قطعه موسیقی وارد گفتوگو و داد و ستد شدهاید، اما ابزار این گفتوگو و داد و ستد کلمه نیست، بلکه تناسب و زیبایی است.
حالا سؤال این است که چرا ما این همه زبان زیبا را در درون خود مسکوت گذاشتهایم و فقط یک زبان را برگزیدهایم و ماحصل مسکوت ماندن آن همه زبان در درون ما چیست؟ اگر خوب دقت کنید میبینید ماحصل مسکوت گذاشتن دهها و صدها زبانی که در درون ما وجود دارد خروج از تعادل و اعتدال درونی است. مثلاً زبان رفتار چیزی است که اغلب ما در درون خود مسکوت گذاشتهایم و نتیجه آن خسرانها و حسرتهایی است که در زندگی به دوش میکشیم. متوجه نیستیم که زبان گفتاری ما نمیتواند بار بسیاری از نکات اخلاقی را به دوش بکشد. مثلاً من میخواهم تواضع خود را روی زبان خود باز کنم، اما زبان من عملاً نمیتواند بار تواضع مرا به دوش بکشد و اساساً دو جنس ناهمگون را کنار هم قرار میدهم. مثلاً درباره تواضع و فروتنی خود مدام داد سخن میزنم و از خود دفاع میکنم در حالی که متوجه نیستم تواضع از جنس دیگر است و به محض اینکه من درباره رفتار متواضعانه خود سخن میگویم در واقع یک کیفیت درونی را تبدیل به یکسری کلمات بیروح میکنم.
زبان نمیتواند کیفیتهای درونی را حمل کند
فرض کنید کسی آنجا و اینجا مینشیند و در رابطه با هنر گوش دادن خود سخن میگوید، اما هر اندازه که او در این باره بیشتر سخن میگوید در واقع از کیفیت گوش دادن دورتر میشود. در حقیقت هنر گوش دادن یک کیفیت درونی است نه یک کیفیت ادعایی، اما وقتی هنر گوش دادن تبدیل میشود به موضوعات سخنرانی من اتفاقاً باعث میشود که من بیشتر و بیشتر حرف بزنم، در حالی که ادعای اول من این بود که من گوش خواهم داد و اساساً موضوع من گوش دادن بود، اما من متوجه نیستم که گوش دادن را صرفاً وسیلهای قرار دادهام تا به هدف خود که همان حرف زدن است برسم. متوجه این تناقض هستید؟... یکی از زیباترین تمرینهایی که ما میتوانیم در زندگی انجام دهیم کشف زبانهای درست و متناسب برای بیان کیفیتهای درونی ماست. بسیاری از خسرانها و زیانهای ما به خاطر این است که ما گاه تا آخر عمر زبان متناسب با کیفیت مورد نظر درونیمان را پیدا نمیکنیم. فکر میکنیم که زبان ظاهری ما میتواند آن کیفیتهای ناب را حمل کند، در حالی که باری که قرار بود دست و پا و چشم و گوش من بکشد همه بر روی زبان گذاشته شده است. مثلاً قرار بود در یک جایی تواضع من را بیجانی و شل شدن پاهایم بکشند به این معنا که در یک جایی که نیاز بوده من از یک اهانت دچار رنجش نشوم و محیط را ترک نکنم بلافاصله آن حرف به من برخورده و بدون خویشتنداری محل را ترک کردهام، در آنجا قرار بود دست و پای من شل شوند، اما جانی که در دست و پای من دویده و مرا از آن محیط بیرون کشیده است نشان میدهد که هنوز به این مرحله نرسیدهام، حتی اگر بعد از آن اتفاق اینجا و آنجا بنشینم و درباره خویشتنداری و تواضع خود سخن بگویم.
تیزترین گوشها نمیتوانند کار چشم را انجام دهند
مولانا در جایی میگوید تیزترین گوشها نمیتوانند کار چشم را انجام دهند. همانطور که بیناترین چشمها نمیتوانند بشنوند. نه اینکه امکانی برای شنیدن باشد و مثلاً چشم بتواند بخشی از کار گوش را انجام دهد، اساساً چشم به منظور دیگری ساخته شده و یک کارآیی مخصوص به خود را دارد، همچنان که گوش هم برای کار دیگری طراحی شده و کارکرد خاص خود را دارد، حال اگر بخواهیم کار چشم را بر عهده گوش بگذاریم در آن صورت عملاً باری را بر دوش کسی گذاشتهایم که نمیتواند آن را حمل کند. اما زندگی ما را نگاه کنید. من در جایی که باید گوش باشم چشم هستم یعنی مثلاً کسی دارد با من حرف میزند و من به جای توجه به اینکه او با من حرف میزند و مرا مخاطب قرار داده چشمم این سو و آن سو کار میکند و متوجه نیستم که او چه میکند، در حالی که چشم نمیتواند کار گوش را انجام دهد. جایی هم که باید چشم باشم گوش هستم. مثلاً در یک جایی که باید متوجه زیبایی درخت باشم و آن را با تمام وجودم ببینم گوشهایم دارد کار میکند که مثلاً آن زن و مردی که در صندلی کناری نشستهاند درباره چه حرف میزنند.
تواضع در انسان حقیقی یک برچسب بیروح نیست
اساسا این همه اهمیتی که ما به ظاهر امور میدهیم برای این است که ما تصور میکنیم تنها زبان امکانی ما همین ظاهر است، در حالی که آدمها لازم نیست که سجایای اخلاقی خود را با زبان نشان دهند. اصلاً اگر نیت من به نشان دادن باشد در آن صورت آن محتوا به چیز دیگری تبدیل میشود. فرق است بین کسی که متواضع است، با کسی که نیت او این است که نشان دهد متواضع است، در آن صورت اساساً تواضع از مسیر خود منحرف و به چیز بیروحی بدل خواهد شد. چرا مثلاً در قرآن بارها از منافق یعنی کسی که دچار نفاق و دوگانگی شده سخن به میان میآید، برای اینکه او با عمل خود یکی نیست و عمل را در یک جایی حمل میکند و در جای دیگری زمین میگذارد. مثلاً اینطور نیست که در برابر هر کسی فارغ از مقام و منصب و جایگاهی که دارد از در تواضع وارد شود بلکه نگاه میکند به اینکه این فرد چه کسی است و چه سودی میتواند به من برساند. اگر این سود متوجه من است پس من از در تواضع وارد میشوم، اما اگر نمیرساند ضرورتی ندارد که من با او از در تواضع وارد شوم. اگر چشمهایی مراقب من هستند ضرورت دارد فروتنی کنم، اما اگر کسی نمیبیند ضرورتی ندارد که من فروتن باشم. میبینید که در واقع فردی که دچار نفاق شده با عمل خود یکی نیست، بلکه آن را به مناسبتی حمل میکند، مثل برچسبی که گاه میزند و گاه نمیزند، اما آن تواضع در انسان حقیقی یک برچسب بیروح نیست، بلکه به روح و درونمایه رفتاری بدل شده است.
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات