روزنامه خراسان گفتوگویی با یک زوج ناتوان جسمی، اما ورزشکار و هنرمند انجام داده است که بخشهای مهم آن در ادامه میآید.
محمد اندایش، متولد ۱۳۷۱ در مشهد است. او دارای معلولیت فلج اطفال از ناحیه دو پا ست و در حدود ۹ ماهگی دچار این ناتوانی شده است. تحصیلاتش دیپلم است و پس از گذراندن ۴ ترم مجبور میشود دانشگاه را به خاطر علاقهاش به ورزش و مسابقات ترک کند. او هم اکنون در یک شرکت مشغول به کار است.
با تیمملی کشورمان قهرمان آسیا شدم
از سال ۱۳۹۲ عضو تیمملی بسکتبال ویلچر جوانان هستم و قهرمانی آسیا در رده جوانان و کسب عنوان پنجمی در مسابقات قهرمانی جهان را در کارنامه خودم دارم.
در مسابقه استعدادیابی جوانان بسکتبالیست که در مشهد برگزار شد، ۱۰۰ استعداد شرکت کرده بودند و من جزو ۵۰ استعداد برگزیده بودم که به اردوی تیمملی جوانان راه یافتم. یک سال در اردوها بودم و جزو ۱۲ نفر اصلی تیمملی شدم.
در مسابقات ۲۰۱۳ تایلند انتخابی جامجهانی به همراه تیم قهرمان شدیم و عازم مسابقات جهانی ترکیه که در آن جا با یک بدشانسی کوچک نتوانستیم جزو ۴ تیم برتر باشیم و به عنوان پنجمی جهان راضی شدیم.
البته همین هم در نوع خود دستاورد بزرگ و بدیعی برای تیم ملی بسکتبال با ویلچر کشورمان است. در این بین به خاطر مسائل کاری و اقدام به تشکیل زندگیمشترک نتوانستم در تیمملی باقی بمانم و هم اکنون در رده باشگاههای کشوری عضو تیم فیاضبخش هستم که در لیگبرتر فعالیت دارد.
بزرگترها میگفتند زندگی ۲ معلول با هم ناممکن است
آشنایی با همسرم به دوران مدرسه بازمیگردد. ما تا مقطع سوم راهنمایی در یک مدرسه مشترک مخصوص معلولان درس میخواندیم. یک سال بعد در گروه کوهنوردی معلولان دوباره به ریحانه برخوردم. خداوند این اتفاق را رقم زد که من مجدد ریحانه را ببینم و آن جا به او ابراز علاقه کردم.
کمکم مسئله برایمان جدی شد، میخواستیم ازدواج کنیم و مانند همه مردم عادی، زیر یک سقف زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. به همین دلیل مسئله را با پدر و مادرهایمان درمیان گذاشتیم و مخالفتها شروع شد.
به هرحال من ثابت قدم ماندم و از خواستهام در برابر مخالفتها با دلایل و استدلالهای منطقی که داشتم، کوتاه نیامدم.
خانوادهها هم وقتی ثابت قدمی ما را دیدند، به این وصلت راضی شدند. وقتی اطرافیان از تصمیم ما باخبر شدند، سیل پیامهای دلگرم کننده به سویمان روانه شد که هیچ وقت از یادم نمیرود.
تاکسیها گازسوز شدهاند و صندق عقبشان برای ویلچر ما جا ندارد!
باید قبول کنیم مشکلاتی در خانه وجود دارد مثلا کارهایی را نمیتوانیم تنهایی انجام دهیم و باید از دیگران کمک بگیریم.
البته ما خانه را مناسب سازی کردیم. اکنون بیشتر کارهایمان را خودمان انجام میدهیم و تا حد زیادی سعی کردیم آنها را مدیریت کنیم تا مزاحم دیگران نشویم.
ناگفته نماند یک سری دردسرها هم داریم. مثلا اگر خودرویم خراب شود، تاکسی گرفتن زمانی که خودرو نداریم برای ما سخت است، چون بیشتر تاکسیها گازسوز شدهاند و صندق عقبشان برای ویلچر ما جا ندارد!
ترس معلولان از ازدواج باهم باید بریزد
قبل از برگزاری مجلس عروسی، همه میگفتند ما تا به حال عروسی دو معلول را ندیدهایم، اما من و ریحانه، این کار را عملی کردیم.
شاید باور نکنید، ولی ما مثل بقیه زن و شوهرها، فیلم عروسی گرفتیم، عکاسی رفتیم، تمام کارهای قبلِ مراسم را از رزرو تالار تا انواع خریدها، آرایشگاه و ... را خودمان انجام دادیم. مردم هم خیلی به ما لطف داشتند و کمکمان میکردند.
ما پیش زمینه ذهنی خوبی برای معلولان دیگر ایجاد کردیم و ترسی که از انجام این کار در دلشان بود با دیدن ما شکست.
بعد از مراسم ازدواج ما خیلی از دوستانمان که تا آن روز از ازدواج میترسیدند، جسارت این کار را پیدا کردند. به همین خاطر ما وظیفهای در قبال جامعه خودمان داریم.
در برخی موارد ساخت رمپها فقط رفع مسئولیت بوده است
در جامعه برای آسایش معلولان دارد اتفاقات خوبی میافتد مثلا الان دیگر اگر مکانی بخواهد افتتاح شود، قانون میگوید که باید برای معلولان مناسبسازی شود. اما متاسفانه برخی رمپها (سطوح شیبدار مخصوص استفاده معلولان) استاندارد نیست.
ما، چون ورزشکار هستیم قدرت بالاتری داریم، اما باز هم از بعضی رمپها نمیتوانیم بالا برویم. متاسفانه در برخی موارد ساخت آنها فقط رفع مسئولیت بوده است.
همچنین برای سوار شدن به اتوبوس باز محدودیتهایی هست، مثلا خود راننده باید پایین بیاید و رمپ را برایمان وصل کند. هرچند مردم خیلی به ما کمک میکنند یعنی به هیچ وجه نمیشود در خیابان برای یک معلول مشکلی پیش بیاید و کسی کمکش نکند.
مثال دیگری که میتوانم بزنم درِ وردی بعضی از مجتمعهای تجاری است که رمپ آن را قفل زدهاند و باید به نگهبان بگویید تا آن را باز کند. این خیلی بد است! اگر چیزی ساخته شده باید شرایط استفادهاش هم مهیا باشد. به هر حال مناسب سازی شهری باید بهتر از این باشد.
خودروهای معمولی جای پارک ویژه ما را اشغال میکنند
بالای ۷۰ درصد خودروهایی که در فضای پارک خودروی معلولان پارک شدهاند، آرم ویلچر ندارند. یعنی مردم عادی از فضای پارک کردن ما استفاده میکنند با این که آن جا نوشته شده حمل با جرثقیل، اما این اتفاق عملا نمیافتد! این مسئله نیاز به فرهنگسازی دارد که امیدوارم به کمک شما، اتفاق بیفتد.
«ریحانه دشتکی» همسر محمد، متولد ۱۳۷۲ در مشهد است. تحصیلات فوق دیپلم حسابداری دارد و از وقتی درگیر تئاتر شد، دیگر درسش را ادامه نداد وبه سمت هنر رفت. ریحانه ۱۰ سال است که تئاتر کار میکند. گروه آنها توانست در سال ۹۵ در جشنواره بینالمللی تئاتر اصفهان در رقابت با چندین استان دیگر کشورمان و حتی چندین نماینده از کشورهای خارجی مقام برتر را به دست آورد. در زمینه ورزش نیز از سال ۹۰ تنیس روی میز را شروع کرده و تا امروز همان را به طور حرفهای ادامه داده است.
معلولیت من به خاطر یک تشخیص اشتباه پزشکی بود
در سن ۹ سالگی بر اثر انحراف پا در زمان راه رفتنم، این اختلال ایجاد شد و بعد از جراحی ناموفقی که تشخیص اشتباه پزشکی بود، من دیگر نتوانستم راه بروم و معلولیت دستانم هم به مرور پیش آمد.
برخی دکترها تشخیص دادند که این معلولیت به خاطر عمل جراحی بوده و بعضی دیگر معتقد بودند ژن معلولیت در بدن من وجود داشته و کمکم خودش را نشان داده است.
اولین بار که ویلچر را دیدم، زدم زیر گریه!
۱۰ ساله بودم و راه رفتن برایم سخت بود. همان سال مادرم برایم ویلچری خرید و گفت که راه مدرسه دور است، بهتر است از این استفاده کنیم.
من با دیدن ویلچر زدم زیر گریه و گفتم من اصلا سوار این وسیله نمیشوم! بعد از مدتی من با واکر راه میرفتم، اما به مرور پاهایم دیگر قدرت تحمل وزنم را نداشت و کمکم ویلچر نشین شدم.
هم تئاتر کار میکنم هم تنیس روی میز/ یادگیری سرویس زدن یکسالونیم کار برد!
زمانی که رفته بودم برای تست ورزش، مربیام به من گفت فایدهای ندارد! کار کردن با تو سخت است و خودت هم اذیت میشوی.
او پیشنهاد داد در ورزش بوچیا فعالیت کنم که ورزشی برای معلولان بالای ۶۰ و ۷۰ درصد است و من اصلا این را قبول نکردم. دوست داشتم ورزشی کار کنم که هیجان داشته باشد؛ بنابراین هدفم را دنبال کردم.
به خاطر مشکل دستانم مجبور بودم راکت را با باند به آنها ببندم، اما خیلی سریع در این رشته پیشرفت کردم. کار بسیار سختی بود، اما تصمیم گرفته بودم که به هیچ وجه ناامید نشوم.
یادگیری سرویس زدن در این ورزش برای من شاید چیزی نزدیک به یک سال و نیم زمان برد.
بالاخره بعد از حدود دو سال و نیم تمرین در مسابقات کشوری شرکت کردم و از ۵ بازی در۴ تا برنده شدم و مقام دوم را به دست آوردم.
فکر میکردم به درد زندگیمشترک نمیخورم!
راستش را بخواهید، اصلا به ازدواج فکر نمیکردم و از زمان پیشنهاد محمد تا ازدواجمان ۵ سال طول کشید. من به درخواستهای او برای متاهل شدن، نه میگفتم.
فکر میکردم من به درد زندگی مشترک نمیخورم، اما محمد تواناییهایم را به من ثابت کرد. مثلا میگفت کمی فکر کن و زود نه نگو! تو هم میتوانی زندگی راه ببری، تو هم میتوانی خانم یک خانه باشی و .... حرفهای او باعث شد اول از همه تواناییهای خودم را باور و بعد به زندگیمشترک فکر کنم.
پدرم باور نمیکرد که خودم آشپزی میکنم!
برای اولین بار که مادر و پدرم را دعوت کرده بودیم به خانه خودمان، من غذا پختم. پدرم با دیدن من در حال آشپزی گفت، یعنی خودت غذا درست میکنی؟! من هم گفتم همیشه همینطور بوده! اما باز هم باور نکرد و به مادرم گفته بود که ریحانه از بیرون غذا گرفته و میخواهد بگوید خودش درست کرده! بله خب باورش هم سخت بود که من همه کارهای خانهام را با این شرایط، خودم انجام میدهم.