نهال خستگی ام میرسد به سقف فلک
سکوت، جاریِ احساس خونِ من شده است
شکسته سقف بلند امید خانهی دل
دوباره قمری احساس بیوطن شده است
کسی نمیشنود دردهای کور مرا
کسی به فکر مداوای زخم باور نیست
همه به مرگ، به میراث خویش مشغولند
کسی به فکر رهایی این کبوتر نیست
برای من که هزاران بهار پژمردم
شکوفه معنی مرگ بهار دنیا بود
نگاه خستهی پاییز یک قلم کم داشت
برای وصف گلی که همیشه تنها بود
عذاب فاصله را میکشم به سعی قلم
و باغ دردِ تو تصویر میشود در من
شکنجهگاهِ نبودت چو قتلگاه من است
مفرِ درد من، اما به درد خو کردن
شکایت از تو که نه، از حصار شب دارم
برای وحشتِ تکرارِ تلخِ این کابوس
در اوج خلسهی بیوزن فکر آغوشت
میان خالی این تنگ، ماندهام محبوس
بنفشههای سکوتم کبودتر شدهاند
و زاغ میپرد از پشت بام خستگیام
گریز لحظهی بودن به آشیانهی مرگ
کشانده پای مرا بر گلوی زندگیام
نهال خستگیام میرسد به سقف فلک
و عشق در تب رسوایی از سکوت من است
منم مجسمهی درد وارههای کسی
که در اسارت لبهای باز، بی سخن است.
***
نرگس اسمعیلی/ متولد ۱۳۸۱/ تهران
***
آماده دریافت آثار شما از طریق karbar@tabnakjavan.com هستیم.