الناز قصه زندگی خود را از اینجا شروع میکند. «در ۲۷ سالی و وقتی صاحب دو فرزند بودم مصرفم شروع شد».
همسر الناز تریاک مصرف میکرد، اما از نظر وی کار همسرش چندان زننده نبود.
«فکر میکردم همه مردها تریاک میکشن».
تا اینکه یک روز الناز درگیر دندان دردی شدید شد.
«مسکن استفاده کردم، اما فایده نداشت. چند روز بود درد میکشیدم تا اینکه همسرم پیشنهاد کرد کمی تریاک مصرف کنم. برای رهایی از درد دندان تن به این کار دادم. یک دود، دو دود و چشم باز کردم دیدم مصرف کننده شده ام».
روزها و شبها نیمه جان گوشهای از خانه افتاده بود.
«بدنم کم آورده بود. فقط وقتی تریاک مصرف میکردم سرپا میشدم».
از اینجا بود که زندگی آرام و خوش زن جوان رو به زوال و تباهی میرفت. در این فاصله الناز صاحب کودک دیگری نیز شد.
«شاید باورتان نشود، اما روزی زنی زیبا و شاداب و در خانمی و خانه داری زبانزد فامیل بودم. اشتباه همسرم و کنجکاوی مرا زمین زد. در حالی که پیش از مصرف زندگی خوبی داشتم. نمیگویم غرق ثروت بودم، اما چیزی در زندگی کم نداشتیم و خدایم را شکر میکردم».
زندگی ام دود شد، رفت هوا
۲۷ سالگی آغاز مصرف کنندگی الناز بود. اعتیاد مثل مرگی خاموش، در زندگی و جان زن جوان رخنه کرده بود. پول هایشان که به ته رسید برای خرج مواد به فکر فروش وسایل خانه افتاد.
«از زنی خانه دار و مادری دلسوز تبدیل به زنی معتاد و بی مسئولیت شده بودم. از یک طرف من مصرف میکردم و از طرف دیگر همسرم. گاهی همسرم به من اعتراض میکردم، اما اهمیتی برایم نداشت. فقط مصرف مواد بود که آرامم میکرد».
حالا بی پولی، بدهکاری، گرسنگی و فقر در این خانواده شروع شده بود. زوج جوان توانایی پرداخت هزینههای زندگی را نداشتند و هر آنچه در میآوردند را خرج مواد میکردند، اما دیگر برای تامین پول موادشان نیز کم آورده بودند.
«دیگر هر موادی مصرف میکردیم. پسرم هم با دیدن ما مصرف کننده شد. نمیخواهم تقصیر را به گردن همسرم بیندازم. قطعا خودم هم مقصر بودم، اما هر کسی از راه میرسید فقط مرا مقصر میدانست و به من سرکوفت میزد. وقتی توی آینه به خودم نگاه میکردم چهره ام برای خودم آشنا نبود. صورتم پر از لک و لاغر شده و زیر چشم هایم به شدت گود افتاده بود. خانوادهها رهایمان کرده بودند. من که پدر و مادرم فوت شده و تنها یک خواهر داشتم. خواهرم هم وقتی دید معتاد شده ام برای همیشه با من قطع رابطه کرد».
تنهایی بیش از پیش باعث شد زن جوان به مصرف مواد روی بیاورد.
«دیگر هرچی به دستم میرسید مصرف میکردم. زندگی ام از میان لولهای که مواد را با آن میکشیدم، دود شد و رفت هوا».
سه روز سرد زیر باران، در خیابان
الناز چشم باز کرد و خود را در میان جمعی از کارتن خوابها در پارک دید. مدتها از کارتن خوابی اش میگذشت. گاهی همسرش به او مواد میرساند و گاهی پول موادش را پسرش جور میکرد.
«همراه دو پسر و همسرم کارتن خواب شده و در پارک زندگی میکردیم. همسرم گاهی به من سر میزد و بیشتر اوقات رهایم کرده بود. دخترم هم پیش مادر همسرم زندگی میکرد و از سرنوشتش خبری نداشتم».
تنها کمک خانواده همسر الناز به آنها، کمکهای غذایی بود. در غیر این صورت خانواده آنها را طرد کرده بودند.
در این مدت تنها دارایی الناز پسر کوچکش بود که از او نگهداری میکرد. اما دیگر نمیتوانست به این وضع ادامه دهد و آینده فرزندش را تباه کند.
«تنها چیزی که در دنیا دنبالش بودم آب، نوشابه، سیگار و مواد بود. سوءتغذیه گرفتم و خماری آزارم میداد. سرکوفتها ادامه داشت. از نگاه مردم خسته شده بودم و دلم نمیخواست این وضع ادامه داشت».
یکی از خاطرات تلخ الناز از کارتن خوابی در خیابان و پارکها به زمانی برمی گردد که سه روز پشت سر هم باران بارید و وی در خیابانها همراه فرزندش کوچکش زیر باران به سر میبردند.
«لباس هایمان خیس شده بود. پسرم تب کرده و کاری از دستم ساخته نبود. به خوابگاه مراجعه کردم. آنها گفتند که مانعی برای پذیرش من ندارند، اما فرزندم را نمیتوانم همراه داشته باشم. به پارک برگشتم و امید داشتم که شاید باران قطع شود، اما باران دو ریز دیگر بارید و پسرم کوچکم در تب سوخت، اما شاید خواست خدا بود که از دستش ندادم».
به گفته الناز در این مدت پسر بزرگش مواد وی را تامین میکرد و اجازه نمیداد در پارک کسی به مادر و برادرش نزدیک شوند.
«در پارک از پسرم حساب میبردند و کسی مزاحمتی ایجاد نمیکرد».
مدتی زندگی در پارک و تجربه تلخ کارتن خوابی در نهایت باعث شد همسرو پسر الناز برای ترک اقدام کنند. آنها به کمپ ترک اعتیاد رفتند، اما الناز جسارت ترک مواد را نداشت. او دیگر هر موادی به دستش میرسید مصرف میکرد و ترک برایش سختترین کار ممکن بود. در حالی که پس از روزها و ماهها همسر و پسر الناز ترک کردند و به زندگی عادی شان بازگشتند، اما الناز همچنان مصرف کننده بود. همسرش به وی سرکوفت میزد و همه، الناز را مقصر از بین رفتن زندگی و خانواده اش میدانستند. به ویژه وقتی که همسرش مواد را کنار گذاشت و پس از مدتی هم وی را برای همیشه رها کرد.
به خاطر سرکوفتها ترک کردم
«به خاطر پسر کوچکم، به خاطر سرکوفت ها، به خاطر همه روزها و شبهایی که از خماری درد کشیدم و در خیابانها آواره بودم تصمیم گرفتم من هم ترک کنم. خیلی اتفاقی از طریق یکی از دوستانم با جمعیت طلوع بی نشانها آشنا شدم و به اینجا آمدم». الناز ۱۸ روز تمام در اتاق سم زدایی به سر برد. درد کشید، فریاد زد، گریه کرد، اما کم نیاورد. وقتی یاد آوارگی در پارک و از دست دادن زندگی و خانواده اش میافتاد برای ترک مواد دلش بیشتر قرص میشد. نمیخواست پسر کوچکش هم مصرف کننده شود. باید حداقل به خاطر زندگی و آینده وی مواد را ترک میکرد.
«الان به مرزی رسیده ام که سیگار هم نمیکشم. اینجا کسی به من سرکوفت نزد، مرا با آغوش باز پذیرفتند و حمایتم کردند. عشق و مهربانی به من دادند. شاید وقتی خیلیها از کنار افراد معتاد و کارتن خواب عبور کنند، فکرش را هم نکنند آنها روزی بتوانند به زندگی بازگردند. تصور خیلی از مردم این است که افراد معتاد به درد هیچ کاری نمیخورند و وجودشان برای اجتماع خطرناک است. مثل آنهایی که وقتی مرا میدیدند سر تکان میدادند و بی تفاوت از کنارم میگذشتند، اما امروز اگر همان افراد مرا ببینند به تصور و قضاوت اشتباهشان پی میبرند. چون من امروز ترک کرده ام و برای آینده ام برنامههای زیادی دارم».
حالا حدود سه سال است که الناز پاک پاک است.
میگوید: آرزو میکنم خداوند لیاقت این را به من بدهد که همیشه پاک بمانم و لغزش نکنم. چون دلم میخواهد جواب خوبیهای اعضای جمعیت طلوع را با سالم زندگی کردن پس بدهم.
با وجود اینکه الناز ترک کرده، اما در سرای مهر جمعیت طلوع زندگی میکند. مرکزی که مخصوص زنان بهبود یافته از اعتیاد است. الناز همچنان از اعضای خانواده خود خبر ندارد. «تنها کسی که به من سر میزند پسرم است. پسرم با پدرش زندگی میکند و دخترم که ۲۱ سال دارد همراه مادربزرگش. از او خبر ندارم و تا به حال پیشم نیامده، اما پسرم گاهی میآید و به من سر میزند. خیلی خوشحال است که ترک کرده ام و برای برادر کوچکش خوراکی میخرد و هوایم را دارد».
الناز تصمیم دارد در آینده مستقل شود. سر کار برود و زندگی تازهای را برای خود و پسر کوچکش که امروز هشت سال دارد رقم بزند.