ساعت حوالی 12ظهر بود که به شاکریه یکی از روستاهای دشت آزادگان رسیدیم. تلفیق گرما و شرجی هوا آنقدر زیاد بود که حتی کولر ماشین هم جواب ندهد؛ هنوز میشد رگههایی از سیل را بر کنارههای جاده دید؛ آسفالت جاده مواصلاتی این روستا بیرحمانه طعمه سیلاب شده بود و مسیر عبور از این جاده و رسیدن به روستا که 10دقیقه زمان میبرد نیم ساعت طول کشید.
اینجا خبری از تجملات نبود؛ خانههای آجری، دلهای آسمانی و خستگی زندگیای که بر چهره آفتابخورده مردمان روستا نقاشی شده بود. بچههای خردسال با لبخند و به سبکی بادبادکی که در آسمان به بازی درآمده دنبال ما میدویدند. میهمان یکی از خانههای روستایی شدیم؛ مردها به رسم میهماننوازی عربها با دشداشه تا زده به استقبال ما آمدند.
وارد خانه شدیم؛ ساده، بیتکلف و با لبخندهایی که نمیشد از صمیمیتشان چشم پوشید دور ما حلقه زدند؛ سعی میکردند دست و پا شکسته، جملههای فارسی را برای خوشامدگویی کنار هم بچینند اما وقتی عربی جوابشان را دادم تو گویی دنیا را به آنها بخشیدم و اینگونه بود که پل ارتباطی من و اهالی روستای سیلزده شاکریه کلید خورد.اسمش را نمیدانم اما پیرزنی آنقدر گرم از ما استقبال کرد که تا به خودمان آمدیم چون یک خواهر، فرزند یا آشنای قدیمی به آغوش مهربانِ بانویی از هور کشیده شده بودیم.
آرزوهای بر سیل رفته
هیچ وقت عادت نداشتم به خانه یا اتاق دیگران سرک بکشم اما اینجا یک چیز غیرعادی هر چشمِ حتی بیتفاوتی را به خود جلب میکرد، تمام کمدهای دیواری بدون در بود!
عمه خانواده که در خانه برادرش زندگی میکرد اتاقش را به من نشان داد و گفت:" یک سال تمام پولهایم را روی هم گذاشتم، از اینکه در خانه برادرم اتاقی سهم من شده بود و میتوانستم در آن راحت باشم در پوست خود نمیگنجیدم؛ شاید با خودت فکر کنی که کمد دیواری به چه درد این آدمهای دهاتی میخورد اما ما روستاییها نیز مانند شما شهریها بعضی مواقع دلمان چیزهایی میخواهد و به خاطر همین، پساندازم را به اوستای روستا دادم تا برایم کمددیواری بسازد اما یک ماه پس از نصب آن، سیل آمد و تمام درها و دیوارههای کمد دیواری را کند و آرزوهای بر سیل رفته من را با خود بردو در حال حاضر لباسها و وسایلم را در گونیهای هلالاحمر میگذارم؛ چندبار خواستیم کمدهای دیواری و ترکهای دیوارهای خانه را تعمیر کنیم، اما با وجود زیر آب رفتن زمینها و از بین رفتن محصولات و دامهایمان، پولی ته جیبمان نیست و چشمهایمان به امید جبران خسارت و پیگیریهای حضرت آقا است."
وسایل برقی یا وسایل آبی
سبک زندگی در روستاهای عربنشین خوزستان با سایر نقاط ایران متفاوت است؛ اینجا به علت وضعیت نابهسامان اقتصادی، متراژ خانه هر اندازه هم که باشد اتاقهای خانه را بین بچههای خانواده تقسیم میکنند تا هر کدامشان با همسر و بچه در آن زندگی کنند؛ یکی از مشکلات بعد از سیل هم همین بود که فاطمه، یکی از عروسهای خانواده برایم گفت:" در بیشتر خانههای روستا چند خانوار در یک خانه و در کنار هم زندگی میکنند ؛ خود من یک پسر14ساله و دو دختر 9 و 5ساله دارم اما به دلیل مشکلات معیشتی مجبوریم در یک اتاق و در خانه پدرشوهرم زندگی کنیم اما توضیح این مسئله برای کسانی که بعد از سیل برای امدادرسانی آمدند کمی مشکل بود و به هر خانه تنها یک یا دو گلیمفرش دادند در صورتی که در بیشتر خانهها، بین 3الی 6 خانواده زندگی میکردند، ما هم مجبور شدیم گلیمفرشها را در هال خانه بگذاریم که همه استفاده کنند."
تمام خانه تا نیمه در آب و لجن بود، بلندیهایی که با تکههای چوب و آهن برای محافظت از وسایل برقیمان در برابر سیل درست کرده بودیم در همان روزهای اول فروریخته و وسایل برقی به وسایل آبی تبدیل شده بودند؛ هیچ چیز سر جای خود نبود و ما با دست خالی شروع به تمیز کردن خانههایمان کردیم؛ این کمردرد هم یادگار روزهای بعد از سیل است که امانم را بریده."یک لحظه صورت فاطمه در هم رفت و دستش را ستون کمرش کرد، از او دلیل ناراحتیاش را پرسیدم و او ادامه داد:" شرایط چادرها سخت بود و هر آنچه فکرش را بکنی زجر کشیدیم، تا 3روز اول هیچ خبری از امداد نبود و سرگردان بودیم؛ تازه بعد از گذشت 3روز بود که صاحب چادر شدیم و با کنسروها روزگار گذراندیم، به همین دلیل بعد از سیل و آن یک ماهی که در چادرها بودیم در اولین فرصتی که آبها فروکش کرد به خانههایمان برگشتیم اما خانهها با چهره خوبی به استقبالمان نیامده بودند.
از مدرسه فرزندانش و روند تحصیل در روستا که پرسیدم سرش را با تاسف تکان داد و گفت:" در ایام سیل یک چادر برای دختران و یک چادر برای پسران آوردند و معلمی آمد اما بیشتر از یک ساعت در گرمای طاقتفرسا دوام نمیآورد و تدریس بچهها چون در پایههای مختلفی بودند کمی سخت بود و چیز زیادی یاد نگرفتند؛ آن روزها گذشت اما دغدغه اصلی من و تمام مادران روستا وضعیت نامطلوب بهداشتی مدرسه است؛ تمام مدرسه از حیوانات و حشرات موذی پر و پساب ناشی از سیل هنوز از آن تخلیه نشده است؛ این مدرسه سرایدار هم ندارد و درِ آن از زمان وقوع سیل تا به امروز همچنان بسته است؛ تا مهرماه که شروع سال تحصیلی جدید است تنها 100 روز مانده و با این حجم از خساراتی که به مدرسه وارد شده امید ترمیم آن در یک بازه زمانی 4ماهه کمی دور از انتظار است و ما نگران تحصیل فرزندانمان هستیم."
شربتت را سر بکش
پیرزنی که مادر خانواده بود و عطر شیرین استقبالش هنوز از لباسهایمان به مشام میرسید با اشاره دست، عروسها، دختران و نوههایش را ساکت کرد که دور و برمان آرامتر باشد؛ با خنده عید فطر را تبریک میگفت و تنها شیرینی خانهشان را که یک شربت توت فرنگی رنگ بود به رسم مهماننوازی آورد.
اشتیاقم برای همصحبت شدن با آنها هر لحظه بیشتر میشد دوست داشتم در حد توان قلمم کمک حال آنها باشم و راهی برای بازگو کردن مشکلاتشان اما پیرزن روبهروی من نشسته بود و اصرار میکرد که شربتم را بخورم؛ میگفت در این آبوهوای گرم و با وجود شرجی بر ما منت گذاشتید و از اهواز به اینجا آمدید، لااقل گلویی تازه کنید که شرمنده نباشیم.
شربتشان نه از برند معروفی بود و نه به شکل خاصی تهیه شده بود اما مطمئنم که هیچگاه طعم مهربانی دستان آن پیرزن را که با اصرار لیوان را تا نزدیک صورتم آورده بود فراموش نخواهم کرد؛ پیرزن میگفت:" شربتت را باید تا ته سر بکشی" با خنده گفتم:" چرا حجیه؟ من دیگر میل ندارم دست شما درد نکنه" و او که انگار نکته جادویی مهمی بلد باشد یواشکی تا نزدیک گوشم آمد و گفت:" اگر شربتت را تا ته سر نکشی، فردا که دختردار شدی دخترهایت روی دستت باد میکنند و میمانند"
از حرفهایش خندهام گرفت اما دلم نمیآمد باور یک پیرزن روستایی را با استدلالهایم خدشهدار کنم به خاطر همین شربت را تا ته سر کشیدم و از او تشکر کردم که با آموزش این تکنیک باعث شد تا در آینده دخترانم روی دستم باد نکنند!"
خبری از جبران خسارت نیست
سعیده حردانی، یکی از دختران خانواده بود که شیطنت خاصی در چشمانش موج میزد، آرام آمد کنارم نشست و گفت:" میخواهی آز آن روزها بگویم؟ نمیدانی چه روزهایی بود؛ دور تا دور روستا را سیلبند زدیم و مانع ورود آب به روستا شدیم اما چند روز بعد هر لحظه یک تکه از سیلبند تخریب میشد و جوانان روستا و حتی بعضی زنان که قدرت بدنی خوبی داشتند آن را ترمیم میکردند اما دیگر کار به جایی رسید که همه خسته شدیم و آب ناگهان سیلبندها را شکست و وارد روستا شد.
دام و طیور خیلی از اهالی روستا از بین رفت اما من توانستم اردکها و مرغهایم را نجات دهم؛ در اوایل سیل آنقدر که لباسهایم چرک و گلآلود بود و خودم ژولیده شده بودم امدادگران فکر میکردند من پیرزنم و مادر صدایم میزدند؛ سپاه، نیروهای مسلح، هلالاحمر و همه به ما کمک کردند و از آنها ممنونیم و غیرقابل انکار است اما در حال حاضر و با وجود گرما و شرجی هوا و با توجه به اینکه کولر و یخچالهای ما یا به کلی نابود شده و یا نیاز به تعمیر دارد حقیقتا در مضیقه هستیم.
گرما و شرجی خوزستان طاقتفرسا است؛ حالا که ما جوان هستیم میتوانیم گرما و شرجی را تحمل کنیم اما کودکان و پیران را چه کنیم؟ در تلویزیون خبرهای جبران خسارت را میدهند اما جز کنسروها و خواروباری که انکار نمیکنیم تا به الآن در اختیار ما قرار دادهاند و علوفهای که کفاف دامهایمان نیست چیزی نداریم.
یک خیریه مشهدی به ما پنکه زمینی داد اما به نظر شما از یک پنکه زمینی در شرجی 55درجه خوزستان چه انتظاری میتوان داشت؟! ما نمیخواهیم که کولر یا یخچال نو به ما بدهند چون خودمان نیز میدانیم که حجم خسارات زیاد است اما لااقل به ما کمک کنند که خانهها و وسای سرمایشی و برقیمان را تعمیر کنیم، همین."
هوا بس ناجوانمردانه گرم است
روستای شاکریه را به مقصد روستای جلیزی ترک میکنیم، هوا بس ناجوانمردانه گرم و تلخی شرجی بدجور به کام همه نشسته است؛ میخواهند برای ناهار میهمانمان کنند اما از بویِ نپیچیده غذا میشد فهمید که مدت زیادی است که صدای کفگیر در دیگ این خانهها نپیچیده است؛ همان طور که به سمت ماشین میرفتم صدای نجیب پیرزن به گوشم رسید، نفس نفس میزد و با دست به شانهام تکیه زد و گفت:" دختر، چه زود رفتی مگر قرار نبود دوغی را که برایت جدا کردم با خودت ببری؟"
با دست خالی آمده بودیم و با دست پُر میخواستند روانهمان کنند، به هر لطایفالحیلی بود برایش از گرمای ماشین و امکان مسمومیت دوغ بهانه آوردم تا بیشتر از این شرمنده دستهای خالیشان نشوم؛ همین دوغ هم میتوانست برای آنها یک وعده غذا باشد!
ماهیگیری در آب سیل
مردان روستای جلیزی که سیل زمینهایشان را به نابودی کشانده بود، ناامید نشده و در دو طرف جاده در آبی که از سدها رها شده بود مشغول ماهیگیری بودند؛ شلاق شرجی بر پیکر سیلزدگان روستای جلیزی مینشست اما این مردان به حکم حدیث امام صادق(ع) که فرمودند:"الکاد علی عیاله کالمجاهد فی سبیل الله" به دل گرما زده بودند تا با صید ماهیهایی هرچند کوچک در راه کسب روزی حلال برای خانوادههایشان جهاد کنند.
آب خنک و دیگر هیچ
مهمان خانه یکی از روستاییان شدیم، داغدار پسر تازه درگذشتهشان بودند، دیوارهای اتاق تا فروریختن فاصلهای نداشت، آنقدر که واهمه داشتیم به آن تکیه بزنیم، بهترین زیراندازشان همان روزاندازشان بود یک پتوی پلنگی که آن را زیر پای ما گذاشتند، از هوای شرجی و نامطبوع اتاق عذرخواهی کردند، یکی از بانوان با شرمندگی به سمت کولر گازی نیمسوخته رفت تا پرههایش را به سمت ما تنظیم کند اما خبری از هوای خنک نبود.
تنگهای آب خنکی را که یخها در آن شناور بود را کنار هم چیده بودند و دیگر هیچ؛ چهرهها لاغر و اندامها فرتوت بود، مدام تعارف ناهار میدادند، یکی از پسربچهها به سمت یخچال دوید و خیاری درآورد، از میان در نیمهباز یخچال میشد بوی خالی بودنش را فهمید؛ عربی را به لهجه دهاتیها صحبت میکردند بعضی اصلاحات مادربزرگ را متوجه نمیشدم اما عروسشان که اتفاقا هم نام من بود روانتر به عربی صحبت میکرد؛ بغض در چشمان حنان موج میزد و جز وقتی که به او گفتم اسم من نیز حنان است در طول 45دقیقهای که مهمانشان بودیم لبخندی بر لبان او ندیدم.
دغدغه روزهای پس از سیل سیلزدگان خوزستانی، خساراتی است که برای آنها جبران نشده است و این مردمان کشاورز بی هیچ درآمدی رها شدهاند؛ این مردم رنجور با گرمای هوا دست و پنجه نرم میکنند و شلاق شرجی را به جان میخرند و تنها توقعشان توزیع هرچه زودتر وسایل سرمایشی و تعمیر منازلی است که چنگ مخرب سیل هنوز بر دیوارهای آن جاخوش کرده است.حنان گفت:" برادرشوهر خدابیامرزم، دو زن و 8بچه قد و نیم قد داشت که یک زمین کشاورزی اجاره کرده بود تا با برداشت محصولش خرج زندگیش را درآورد اما با آمدن سیل تمام زمین نابود شد و سرمایهمان نیز از بین رفت؛ حالا چندهفتهای میشود که برادر شوهرم فوت کرده و مسوولیت زنان و فرزندان برادر مرحومش و 8خواهر و پدر و مادر پیرش نیز به عهده اوست، شوهر من 30سال دارد اما وقتی او را ببینی فکر میکنی یک پیرمرد 60ساله است؛ دولت به ما کنسرو، گوشت، برنج و روغن میدهد اما برای جمعیت ما کافی نیست؛ با توجه به گرما و شرجی هوا و این کولری که شما میبینید نگران کودکانمان هستیم، گرمای خوزستان به هیچ وجه قابل تحمل نیست و ما نیاز به وسایل سرمایشی داریم؛ شوهر من یک ماشین دارد که با آن روزی 40الی50هزار تومان درآمد دارد اما به نظر شما 50هزارتومان میتواند کفاف 8خواهر، 2زن برادر، پدر و مادر پیر و بیمار و فرزندان را بدهد؟!"