به گزارش
تابناک جوان به نقل از روزنامه جوان،
اغلب ما خواه ناخواه در زندگی دنبال حال خوب میگردیم. ممکن است خودمان حتی آگاهانه ندانیم که این لحظه چرا این کار را میکنیم. چرا به مسافرت رفتهام؟ چرا با دوستم تماس گرفتهام؟ چرا دنبال مدرک تحصیلی بالاتر رفتهام؟ چرا در رستوران نشستهام؟ اما درحقیقت همه این کارها به خاطر این است که به حال خوب برسیم، اما ما برای رسیدن به حال خوب گاه درگیر تحریفهای شناختی میشویم یعنی فکر میکنیم که حتماً شرایطی باید محقق شود که من به آن حال خوب برسم و اغراق نیست بگوییم اتفاقاً حال ما بد است به خاطر اینکه نمیدانیم چطور به حال خوب برسیم، یا اینطور بگوییم حال ما بد است، چون دنبال حال خوب میگردیم. چند تحریف شناختی در این باره را با هم مرور میکنیم.
من باید موفق شوم تا حالم خوب شود!
یکی از بزرگترین دروغها و تحریفهای شناختی در دستیابی به حال خوب فریب خوردن از این گزاره است: تو زمانی میتوانی حال خوبی داشته باشی که موفق شوی. در این صورت حال خوب را مشروط و وابسته به بروز اتفاقاتی در بیرون میکنیم و به این صورت حال خوب ما کاملاً شکننده و وابسته به اتفاقات بیرونی میشود که من از آنها تعبیر به موفقیت میکنم. اما این موفقیت دو گرفتاری بزرگ را برای من پدید میآورد؛ اول اینکه رسیدن به موفقیت در اغلب موارد وابسته به تلاشها و خواستهای من نیست به خاطر اینکه ممکن است بین استعداد من و آن نقطهای که من به عنوان موفقیت در نظر گرفتهام فاصله چشمگیری باشد که هرگز نتوانم آن فاصله را طی کنم. فرض کنید من میخواهم یک فوتبالیست حرفهای شوم تا حالم خوب شود، اما واقعیت آن است که عضلات و ذهن من برای این کار ساخته نشده است، یا فرض کنید من میخواهم به یک کارآفرین مشهور تبدیل شوم، اما میان استعداد من و آنچه به عنوان ملزومات کارآفرینی نیاز است درهای بزرگ وجود دارد، بنابراین طبیعی است من هر اندازه هم که تلاش کنم به آن نقطه آرمانی که در ذهن دارم نخواهم رسید. از طرف دیگر ممکن است حتی من استعداد و توانمندی لازم برای تبدیل شدن به آنچه به عنوان یک فرد موفق در ذهن خود ساختهام داشته باشم، مثلاً من ذهن و عضلات لازم برای تبدیل شدن به یک فوتبالیست حرفهای را دارم، اما ممکن است مجموعهای از اتفاقات بیرونی دست به دست هم دهند که من در عمل نتوانم به یک فوتبالیست حرفهای بدل شوم؛ مثلاً با یک آسیبدیدگی بزرگ در همان آغاز دوره حرفهایگری برای همیشه مجبور به خداحافظی از دنیای فوتبال شوم یا فرض کنید که من استعداد مدیریت و رهبری را به صورت ذاتی به عنوان پیششرط کارآفرینی در خود دارم، اما آن اکوسیستم لازم در کشور من برای بالندگی این استعداد فراهم نیست، چون فیالمثل اقتصاد کشور به گونهای طراحی شده که ارزش چندانی برای یک کارآفرین قائل نیست و سرمایهگذارها هم ترجیح میدهند سرمایههای خود را در مسیر دیگری ببرند.
دوم اینکه حتی اگر من به موفقیت برسم در صورتی که وابسته به موفقیت خود باشم یعنی بخواهم که آن موفقیت همچنان ادامه داشته باشد باز به نظر میرسد که در تجربه یک حال خوب دچار کاستیهای بسیاری خواهم شد، چون میلی درونی در من برای تداوم موفقیت وجود دارد؛ مثلاً میخواهم همچنان شرکتهایم رشد بالایی را تجربه کنند، اما ممکن است رکود حاکم بر اقتصاد یا یک شراکت غیرموفق و نظایر آن اجازه ندهد که من به خواستهام برسم، در این صورت من حال بدی را تجربه خواهم کرد، حتی وقتی اوضاع ظاهراً خوب است و همه چیز خوب پیش میرود من باز هم نگران هستم، چون میترسم که این آرامش، آرامش قبل از توفان باشد، یا اینکه مرتب نگران هستم که با رقبای خود چه برخوردی داشته باشم یا چطور این موفقیت را حفظ کنم.
من در آینده حال خوب را تجربه خواهم کرد!
اگر زبان حال بسیاری از آدمهایی که حال بدی را تجربه میکنند بپرسید و از آنها بخواهید توضیح دهند که چرا حالشان بد است آنها به شما خواهند گفت که حالشان بد است، چون بهشدت تلاش میکنند که در آینده حالشان خوب باشد، اما آیا این خندهدار نیست؟ مثلاً فردی را میبینید که مرتب به دنبال سرمایهگذاری و سودآفرینی است و به قول معروف فرصت سر خاراندن ندارد. او در طول روز حتی چند بار به شکل صحیح نفس نمیکشد. از او میپرسیم حال تو خوب است؟ میگوید نه ولی دلیل دارد. میپرسیم بسیار خب بفرمایید. او هم میگوید من حال خود را حالا بد کردهام که در آینده حالم خوب باشد یعنی بتوانم با این سودسازی و سرمایهگذاری در آینده به حال خوب برسم، اما این یک دروغ بزرگ است. شما زندگی را از دست میدهید به خاطر اینکه زندگی را به دست بیاورید؟ آیا این یک تناقض نیست؟ سعدی در گلستان حکایتی درباره به تعویق انداختن زندگی کردن از زبان یک بازرگان نقل میکند که بسیار زیباست: «بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش درآورد، همه شب نیارمید، از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین، گاه گفتی خاطر اسکندری دارم که هوایی خوشست، باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست، سعدیا سفری دیگرم در پیشست، اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست؟ گفت: گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم.
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت:ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم: آن شنیدستی که در اقصای غور/ بار سالاری بیفتاد از ستور/ گفت: چشم تنگ دنیا دوست را/ یا قناعت پر کند یا خاک گور»
امیدوارم استدلال سعدی در این باره بهدرستی فهم شود. منظور این نیست که ما یک گوشهای بنشینیم و کاری نکنیم. وقتی میگوییم حال خوب را مشروط به آینده نکنیم منظور این است که من هویت و بودن خود را از آینده نگیرم. اگر من هویت خود را از آینده بگیرم در این صورت حالت درونی من همواره حالت دویدنها و بیقراریهای تمامنشدنی خواهد بود. حالت درونی من حال آن جهنمی خواهد بود که از او میپرسند «آیا پر شدی؟» و او جواب میدهد: «آیا باز هست؟» البته میتوان تولید کرد، زیاد هم تولید کرد. کار کرد و زیاد هم کار کرد، اما حریص نبود. چالش در زیاد تولید کردن یا به فکر زیاد تولید کردن نیست، چالش این است که ما نسبت به آنچه میکنیم و نتیجهای که قرار است در آینده به وجود آید حریصانه رفتار کنیم، در این صورت چشم ما همواره به آینده است، یعنی یک زمان موهوم، تا حال ما خوب شود و معلوم است که هیچ وقت به آینده نخواهیم رسید، چون همیشه آینده چند گام با ما فاصله دارد. ما در این صورت آدمهای ایدهآلگرایی خواهیم شد که هیچ وقت به ایدهآلمان نمیرسیم، چون ما هیچ وقت در واقعیت و حال نزیستهایم بلکه قرارگاه ما آینده و ایدهآل بوده است، مثل بازرگانی که به سعدی قول میدهد بعد از انجام سفرهای متعدد بالاخره یک روز به سکون خواهد رسید و زندگی خواهد کرد. منظور بازرگان از ترک تجارت و به دکانی نشستن این است که آرام و قرار درونی بگیرد وگرنه به دکانی نشستن باز همان تجارت است. مراد این است که بازرگان مدام به دنبال آینده است و قولی هم که به سعدی میدهد درحقیقت مضحکه کردن اوست، چون این میزان از سفر با وسایل آن روز یعنی یک عمر دویدن به دنبال آینده برای رسیدن به حال خوب.
من باید به همه ثابت کنم که حالم خوب است!
واقعیت این است که انرژی زیادی از ما هدر میرود برای اینکه به دیگران ثابت کنیم که حالمان خوب است، چون زندگی ما اغلب مبتنی بر نمایش است، برای اینکه از دیگران در این باره عقب نیفتیم انرژی زیادی را صرف میکنیم که بگوییم حال ما خوب است. مثلاً من برای اینکه به دیگران نشان دهم چقدر اهل فضل و دانش هستم سکوت درونی خود را در جمع از دست میدهم، چون میخواهم پا به پای بقیه اطلاعات و دانش خود را به رخ بکشم. من مرتب خندههای زورکی و لبخندهای تصنعی را تحویل این و آن میدهم و خدا میداند چقدر انرژی صرف این لبخندهای زورکی میشود، اما من میخواهم همچنان به دیگران ثابت کنم که حالم خوب است.
مولانا در مثنوی معنوی این حکایت شگفت و زیبا را طرح میکند: پوست دنبه یافت شخصی مستهان/ هر صباحی چرب کردی سبلتان/ در میان منعمان رفتی که من/ لوت چربی خوردهام در انجمن/ دست بر سبلت نهادی در نوید/ رمز یعنی سوی سبلت بنگرید/ کین گواه صدق گفتار منست/ وین نشان چرب و شیرین خوردنست/ اشکمش گفتی جواب بیطنین/ که اباد الله کید الکاذبین/ لاف تو ما را بر آتش بر نهاد/ کان سبال چرب تو بر کنده باد/ گر نبودی لاف زشتتای گدا / یک کریمی رحم افکندی به ما/ ور نمودی عیب و کژ کم باختی/ یک طبیبی داروی او ساختی/ گفت: حق که کژ مجنبان گوش و دم/ ینفعن الصادقین صدقهم/.
داستان، حکایت مردی لافزن و دروغگوست که زندگی او مبتنی بر نمایش است. او گرسنه است، اما با این همه هر روز با دنبهای سبیلهایش را چرب میکند تا به در و همسایه و دیگران نشان دهد و بباوراند که هر روز غذای چرب و چیل میخورد؛ و آیا این یک بدبختی آشکار نیست که من محتاج باشم که به دیگران ثابت کنم چقدر خوشبخت هستم؟ آیا این یک نگونبختی آشکار نیست که من عکسهای سفرها و غذا خوردنها و تفریحهایم را در شبکههای اجتماعی بگذارم تا لایک بگیرم و نشان دهم که چقدر حالم خوب است؟ آیا این نوع مواجهه تفاوتی با چرب کردن سبیل با دنبه دارد؟ آن مرد لافزن میخواهد به دیگران پز غذاهای نخورده را بدهد، بنابراین تکهای دنبه را ابزار نمایش قرار میدهد و آیا ما هم در زندگیمان اغلب مواقع چیزهای مختلف را ابزار نمایش قرار نمیدهیم؟ مثلاً من کودک خود را به زحمت میاندازم و مشتی اطلاعات را که معلوم نیست واقعاً به درد او بخورد یا نه در ذهن او فرو میکنم که بعدها جلوی در و همسایه به وجود او افتخار کنم و درحقیقت جلوی آنها یک نمایش راه بیندازم تا حال بد خود را به واسطه این بالیدن به فرزندم جبران کنم. خلاصه داستان این است که تمام اعضا و جوارح آن مرد از دست او نالان هستند که خداوند تو را بکشد و ما را راحت کند، آن سبیلهایت به باد برود اگر تو اینقدر اهل لاف و نمایش نبودی یک بخشندهای بر ما رحم میآورد و لقمهای نان به ما میداد. مولانا در ادامه میگوید اگر بیمار مرض خود را پنهان نکند بالاخره دارویی برای او پیدا میشود و البته دارو همان صدق است و صدق و راستیورزی میتواند همه دردهای ما را علاج کند، اما وقتی ما میخواهیم که با نمایش دادن به آن حال خوب برسیم معلوم است که این اتفاق نخواهد افتاد، چون سرچشمه حال خوب، صدق و راستی است و چطور میتوان با کژیورزی به حال خوب رسید؟
حال خوب در بیرون از ماست!
این هم یکی از آن دروغهای بزرگی است که بسیاری از ما ترجیح میدهیم به خودمان بگوییم. بسیاری از ما منتظر یک اتفاق بیرونی هستیم. منتظریم کسی پیدا شود حال ما را خوب کند. اما حقیقت آن است که مشکل کسی جز خودمان نیستیم و اگر منتظریم کسی پیدا شود آن فرد به شرطی پیدا خواهد شد که بپذیریم خودمان هستیم. ما فکر میکنیم این حال خوب باید از بیرون به ما تزریق شود، مثلاً اوضاع اقتصادی بسامان شود تا من هم به حال خوب برسم، در حالی که این یک دروغ بزرگ است. این دو بیت از غزل زیبای حافظ زبان حال بسیاری از ماست: «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد/ وانچه خود داشت ز. بیگانه تمنا میکرد/ گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است/ طلب از گمشدگان لب دریا میکرد» ما اغلب تصور میکنیم که منشأ حال خوب در بیرون است و آن گوهر و گنج بیرون ماست و بیرونیها باید این حال خوب را به من بدهند. فرق نمیکند در چه سطحی، در هر سطحی که این تصور به وجود آید وهمی بیش نیست.