۲۳ آذر ۱۳۹۹ - ۱۹:۲۰
داستانک

ورنی‌های براق

ورنی‌های براق
فائزه اسدیان
کد خبر: ۳۱۹۴۱

متن داستان 

 
اولین بار که مرا دید، سرمای بدی خورده بودم. زیر چشم‌هایم اندازه دو تا سیب زمینی متوسط باد کرده بود و دهانم محض تردد اکسیژن ساعت‌های زیادی باز می‌ماند. او اما بهترین لباس‌هایش را پوشیده بود که برود مصاحبه‌ی کارش را بدهد. اعصابم از دعوای سر ناهار خورد بود، نحسی خواب‌آلودگی آنتی‌بیوتیک‌هایی که خورده بودم هم یک طرف، با یک‌من عسل هم نمی‌شد خوردم. خودم رغبت نمی‌کردم با خودم حرف بزنم. جلوی ورودی شرکت منتظر بودم ماشین بیاید برگردم باغچه.
 
ورنی‌های براقش که جفت شد روبروی پله ها، یک نفر از پیچ خیابان برایش سوت زد. غروب نارس نیمه دوم سال بود. یک چهارشنبه‌ی معمولی. آسمان انگار مانده بود دو‌به‌شک که ببارد یا نبارد. کاش نمی بارید. سر چرخاند از یک آدمیزادی آدرس آن شرکت کوچک کوچه پشتی را بگیرد. بختم بود که مرا انتخاب کرد ولی بخت او نه! برق ورنی‌اش آنقدر کورش کرده بود که قیافه جهنمم را ندید و پرسید: ببخشید شرکت آرادین کدوم طبقه است؟ حنجره‌ام را سه ساعتی بود تکان نداده بودم.
 
اولش صدایم در نیامد. فکر کرد خودش نشنیده. گفت: بله؟ سرفه زدم توی صورتش و نخراشیده گفتم: از در کوچه پشتی. طبقه دو. بعد ماشین رسید و مرا از آنجا نجات داد. پدر رفته بود برای افتتاحیه یک جایی سخنرانی کند. سعید هم قبل از ظهر پایش را توی خانه نمی‌گذاشت. می‌خواستم این ساعات ناب تنهایی را با تختخواب بگذرانم. مقنعه را جوری از سرم کندم که زیر گلویش شکافت بعد انداختمش روی صندلی و خزیدم زیر پتو. ساعت را نگاه کردم و توی یادداشت های گوشی‌ام یک خط اضافه کردم: ۲۵) ورنی براق بپوشد.
 
صدای فشار زیاد شیر آب از خواب پراندم. بوی تند عرق همان ابتدا پیچید توی سرم.از اتاق رفتم بیرون و صدایم را انداختم تو سرم: برو دوش بگیر. صدایش را بدون تصویر می‌شنیدم: بابا ناهار نیست؟ میخوام بگم غذا بیارن. +از شام دیشب مونده. -اون سیب‌زمینی سوخته بدرد عمت می‌خوره. +چی شده باز از آبتین باختی مگسی شدی؟ -برده باشمم نظرم درمورد دستپختت تغییر نمی‌کنه. +درک در حمام را بهم کوبید. فردا صبحش خانه‌مان آتش گرفت.
 
توی آن 4 ساعتی که تنهایش گذاشتیم تمامش خاکستر شد. با سعید از ثبت احوال بی‌خبر برمی‌گشتیم. توی ترافیک ماشین را انداخت پشت ماشین آتش‌نشانی بعد همانطور تا خانه مان پشتش آمدیم. توی کوچه که رسیدیم بابا داشت پاچه‌های شلوارش را می‌تکاند. خانه را که دیدم غم عالم خراب شد توی سرم.
 
سعید دوید پیش بابا. من ماندم همانجا توی ماشین و به قاب سیاه پنجره‌ام نگاه کردم. از خودم پرسیدم چرا هیچ همسایه‌ای خبرمان نکرد برگردیم حداقل عکس‌های مادر را برداریم. با همان لباس‌های تنمان برگشتیم تهران. بابا زمین باغچه را گذاشت برای فروش و با پولش سعید را ثبت نام کرد یک باشگاه فوتبال مطرح. یک سینما‌ی‌خانگی هم سفارش داد و سپرد وکیلش یک جای خوب برایش سرمایه‌گذاری کند.
 
انگار که از خدایش بود باغچه آتش بگیرد. دو هفته از برگشتنمان گذشته بود که مولود خانم دوباره پاپیچ من شد تا پسر مهندسش را قبول کنم برای غلامی. گفتم نه، فعلا از پس کارهای خودم برمیایم و نیازی به غلام ندارم! ولی باور نکرد. رفت سراغ بابا. دفعه‌ی بعد که مولود خانم را دیدم گلگی کرد که چرا وقتی نامزد دارم لال بازی درمیاورم و می‌گذارم او به اشتباه بیفتد. گفتم ندارم! گفت داری، بابات گفت. گفتم پس هیچی. سعید را دعوت کردند یکی از تیم‌های شهرستانی.
 
ماندیم من و بابا و سینما خانگی و مولود خانم. دانشگاهم داشت تمام می‌شد که بابا گفت می‌خواهد با همکارش ازدواج کند. گفتم چجور می‌توانی؟ گفت می‌توانم. شب عروسی‌اش پیراهن بادمجانی پوشیدم با یک آرایش دودی. رفتم که نگویند دختر پدرش نیست. همکارش شبیه مادر نبود. فکر می‌کردم باید توی همان سبک باشد. سعید نیامد آنشب! بازی جام‌حذفی داشت با یک باشگاه مطرح. مراسم که تمام شد نتایج را چک کردم. باخته بودند. بابا رفت خانه همکارش زندگی کند. ماندیم من و سینما خانگی و مولود خانوم. مولود خانم را البته کم می‌دیدم. پیگیر شدم، گفتند توی بورس برو بیا دارد. گفتم من هم بروم بلکم سرگرمی شود. با اولین تلاش که ورشکست شدم پسر مولود خانم قول داد زیر و بال و پرم را بگیرد. گفتم نه، می‌روم خانه برادرم. سعید را توی شهرستان پیدا کردم. با ته‌ریش، شاسی‌بلند سوار می‌شد و کنار استخر قلیان می‌کشید. از دیدنم خوشحال نشد، اما ادایش را حرفه‌ای درآورد.
 
خانه‌اش بزرگ بود و روی ساق پایش شیردال خال کرده بود . می‌گفتند بازیکن مطرحی شده! یک هفته ماندم آنجا و رزومه‌ام را توی هر سایت داخلی و خارجی‌ای آپلود کردم. بعد از یک هفته زنگ زدند که بدردمان می‌خوری بیا تهران. سعید با ته‌ریش و شاسی‌بلند رساندم جلوی آژانس. موقع خداحافظی گفتم چرا شیردال؟ خندید و خیالش فرار کرد میان افق. در را بستم و تا خود تهران خوابیدم. آفتاب خیز برداشته بود برود که رسیدیم جلوی شرکت. بالایش نوشته بودند شرکت مهندسی آرادین/شعبه مرکزی. حافظه‌ام تیر کشید. به راننده سپردم چمدانم را ندزدد تا برگردم. بعد رفتم مصاحبه دادم قبول شدم و برگشتم. وقتی رسیدم چمدان سرجایش بود اما آفتاب را دزدیده بودند. راننده داشت با لنگ آینه‌بغل‌هایش را کثیف می‌کرد و یساری می‌خواند.
 
یاد بابا افتادم وقتی سعید را می‌برد حمام. بعدش سعید تاشب یساری می‌خواند. گلویم تیر کشید. زدم روی شان راننده که صدایش بیفتند. گفتم اگر پول خون پدرجدش را نمی‌گیرد برساندم خانه. لنگ را کشید روی چشمش. کلید که می‌انداختم توی در، یساری ته کوچه خاموش می‌شد. داشتم پله‌ها را می‌کشیدم بالا که مولود خانم در ضد دزدشان را باز کرد. گفت چه به موقع برگشتی! شام بیا اینجا. گفتم سینما خانگی تنهاست. گفت پسرم آمده. نگاه کردم به ورنی‌های جلوی در که برقشان چشمم را می‌زد. چشمم تیر کشید.سرفه زدم، گفتم پس مزاحم می‌شم.
 

نقد داستان

 
عرض درود و ادب دارم، خانم فائزه اسدیان به طور معمول، یکی از دغدغه‌های رایج دوستان نویسنده گرامی در هنگام تألیف آثارشان، این است که مطابق ظرفیت‌های روایی مرتبط با سوژه انتخابی، مطالب بسیار زیادی برای ارائه کردن دارند و در نتیجه این خطر احتمالی روایت‌شان را تهدید می‌کند که ناخواسته مصالح رواییِ غیرضروری و صرفاً حجیم کننده‌ای را درون متن قرار بدهند و اطنابی مخل سیر منطقی، ضروری و منسجم روایت به وجود بیاید، وضعیت دشواری که طبعاً مورد نظرشان نیست و به همین جهت هم، به تدقیق و تنظیم منسجم‌تر و برنامه‌ریزی شده‌تری روی می‌آورند [به ویژه داستان کوتاه .که ظرف روایی بسیار محدودتری نسبت به رمان دارد و در نتیجه نویسنده در هنگام تألیف، تنها فرصت دارد تا بُرش‌هایی از وقایع صرفاً ضروری را به طرز هدفمند و دقیق محاسبه شده‌ای درون روایتش تعبیه کند]؛ یعنی انتخاب گزینشی وقایع صرفاً ضروری، متصل کننده و پیشبرنده جهت شکل‌گیری «سیر منطقی روایت»، همچنین به دقت مترتب کردن این رخدادهای تأثیرگذار در متن [تا هر یک از وقایع انتخابی به شیوه پیشبرنده‌ای، مخاطب را به سمت واقعه بعدی سوق بدهد و شیوه «توالی» ضروری این وقایع در متن به گونه‌ای باشد که به هیچ وجه امکان جا‌به‌جاییِ مکانی و یا چشم‌پوشی از آن‌ها در متن وجود نداشته باشد] و طراحی روابط علت و معلولی منطقی و منطبق با وجه باورپذیری روایی در متن.
 
همچنین یکی دیگر از سختی‌های رایج در هنگام تألیف داستان، انتخاب صحیح و منطبق «راوی» با ظرفیت‌های روایی سوژه انتخابی در متن است، درواقع با توجه به تصور برخی از دوستان نویسنده که همیشه و برای هر داستانی، راوی «اول‌شخص» را راوی مؤثر و بسیار راحتی تلقی می‌کنند، لازم به ذکر است که تعیین صحیح و تأثیرگذار «زاویه دید» برای هر داستانی، کاملاً به ظرفیت‌های روایی و اطلاع‌رسانی منطبق با سوژه‌اش وابسته است و اتفاقاً راوی اول‌شخص به دلیل محدودیت‌هایی که برای اطلاع‌رسانی نسبت به راوی «سوم‌شخص» دارد و همچنین به دلیل تعلق‌خاطر همزادپندارانه بیشتری که ناخواسته در ذهن مؤلف ایجاد می‌کند [و در نتیجه نیاز به مدیریت روایی دقیق‌تر و بی‌طرفانه‌تری دارد تا کاراکتر اصلی به جای بیان حرف‌های ضروری و منطبق با شیوه شخصیت‌پردازیش، ناخواسته حرف‌های بی‌واسطه مؤلف را بیان نکند]، راوی چندان آسانی نیست و طبعاً در داستان‌هایی کارکرد روایی صحیح‌تر و بسیار مؤثرتری دارد که به شیوه اطلاع‌رسانی گسترده‌تر همه‌جانبه‌ای [وقوف روایت‌پردازانه گسترده‌تری که از طریق به کارگیری راوی سوم‌شخص «دانای کل» میسر می‌شود] از سایر زوایای روایی در داستان با ] نیاز نداشته باشند تا به ارائه متناسب و بی‌طرفانه وقایع [البته مشخص است که هر داستانی، محصول مکاشفه و جهان‌بینی مؤلف خودش است، اما خیلی مهم است که هم این جهان‌بینی به شیوه مستقیم‌گویی کاملاً بی‌واسطه‌ای وارد متن نشود و هم مؤلف مطابق با شیوه شکل‌گیری شخصیتی کاراکترش به او اجازه بیان مستقل‌تر و منطبق‌تری بدهد]، در متن بپردازند.
 
درواقع مطابق توضیح‌های ارائه شده، نحوه تألیف این اثر ارسالی، به گونه‌ای است که تا حد قابل توجهی، هم علی‌رغم پرداختن به سیر طولانی زندگی راوی، رخدادها به طرز نسبتاً موجز و مترتبی درون متن تعبیه و تنظیم شده‌اند، آن هم با مدیریت واژگانیِ حدود «نهصد» واژه تقریباً مدیریت شده [البته منظور صرفاً تقدیر از نحوه تنظیم و تعبیه اطلاعات ضروری و مترتب روایی است و نه الزاماً تنظیم مفهومیِ صحیح و مؤثر جایگاه ارکان جمله‌ها در متن و همچنین نه تمامی دیالوگ‌های ارائه شده]، تا سیر منطبق و منطقی روایت از انسجام روایی نسبی و رابطه علت و معلولی قابل قبولی برخوردار بشود؛ هم این که انتخاب راوی اول‌شخص، متناسب با ظرفیت‌های اطلاع‌رسانی ضروری روایت انجام شده است و راوی علاوه بر انتقال دیدگاه‌های متناسب با وجه شخصیتی خودش [و نه دیدگاه‌های بی‌واسطه مؤلف]، به شیوه مطایبه‌گونه ملایم و تأمل‌برانگیزی: «...، ولی بخت او نه...، حنجره‌ام را سه ساعتی بود تکان نداده بودم...، فعلاً از پس کارهای خودم برمی‌آیم و نیازی به غلام ندارم...، به راننده سپردم چمدانم را ندزدد تا برگردم...، با لنگ آینه‌بغل‌هایش را کثیف می‌کرد...» مخاطب سخت‌پسند را با روند شکل‌گیری روایت مأنوس‌تر می‌کند؛ تنظیم و تعبیه‌ای متناسب و نسبتاً مدیریت شده‌ای که جای تقدیر دارد.
 
همچنین داستان بخش‌های قابل توجهی از وقایعش را به طرز دقیق و جزءپردازانه‌ای به مخاطبش ارائه می‌کند: «...، چشم‌هایم اندازه دو تا سیب‌زمینی متوسط باد کرده...، اکسیژن ساعت‌های زیادی باز می‌ماند...، روبروی پله‌ها، یک نفر از پیچ خیابان برایش سوت زد...، پاچه‌های شلوارش را می‌تکاند....» که برخی از این توصیف‌های مؤثر، علاوه بر ملموس و باورپذیر بودن به درک تأمل‌‌برانگیزتر فضای روایت و روحیه راوی کمک مؤثری می‌کنند: «...، غروب نارس نیمه دوم سال بود...، قاب سیاه پنجره‌ام...»؛ آفرین بر شما، لطفاً تمامی رخدادهای ضروری شکل‌دهنده روایت را [البته ضمن احتراز مدیریت شده از حضور برخی دیالوگ‌هایی که هنوز به تنظیم دقیق‌تر و ضروری‌تری نیاز دارند و همچنین تنظیم دقیق‌تر و مفهومی برخی از جمله‌ها جهت درک صحیح‌تر و سریع‌ترشان]، با چنین دقت‌ نظر ارزشمندی به مخاطب سخت‌پسند «نشان» بدهید تا با متن احساس همراهی و همزادپنداری بیشتر و ماندگارتری داشته باشد.
 
بنابراین پیشنهاد می‌کنم که در صورت صلاحدید و در هنگام بازنویسی اثر، حتی‌الامکان گفتگوهای ارائه شده را مطابق با وجهی ضروری‌تر [دیالوگ‌های غیرضروری به راحتی قابل چشم‌پوشی و یا جایگزینی از طریق شیوه روایی «توصیف پویا» هستند که اتفاقاً شما دوست نویسنده خوش‌ذوق، در این زمینه از توانایی ذاتی تحسین‌برانگیزی برخوردار هستید] و کاربردی‌تر ارائه کنید؛ همچنین علاوه بر رعایت وجه متفاوت بودن اسم انتخابی «ورنی‌های براق»، در هنگام تنظیم مجدد و کاربردی‌تر بخش نام‌گذاری داستان، وجه تأمل‌برانگیزتر، شاه‌کلید‌گونه‌تر و پیشبرنده‌تری را برای فعال شدن در سیر ضروری روایت مد نظر قرار بدهید تا از کارکرد روایی متصل کننده مؤثرتر و ماندگارتری در ذهن مخاطب بهره‌مند شود.
 
دوست نویسنده گرامی، به جمع دوستان داستان‌نویس «پایگاه نقد داستان» خوش آمدید، مطابق نحوه نحوه تألیف این اثر ارسالی، به خوبی مشخص است که شما از ذهنی خلاق و روایت‌پرداز برخوردار هستید و همچنین از این توانایی ارزشمند برخوردار هستید که از زاویه‌ دید متفاوت و مطایبه‌گرانه تأمل‌برانگیزی به سوژه‌های مورد نظرتان نگاه کنید، مشتاقانه منتظر ارسال داستان بعدی شما هستم. با آرزوی موفقیت روزافزون و با سپاس و احترام بسیار

نقد توسط کیوان سلحشور - پایگاه نقد داستان


بیشتر بخوانید:  راندن طنابِ دار


 

ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها