کمی مانده به اذان یکی از سحرهای ماه مبارک بود. بچههای یتیمی که نقص عضو شان از همان نگاه اول بین آنها و بقیه مرز میانداخت یوسف اصلانی را دوره کرده بودند. قلب شان به درد آمده بود، اما میخندیدند که مبادا پشت و پناه شان بیش از این ترک بردارد. ساعتی پیش مسئول استخری آنها را رانده بود. رک و راست گفته بودند عدهای اعتراض دارند. نمیتوانید با آدمهای معمولی شنا کنید. بروید، بعد بیایید. درگیری بالا گرفت و سر آخر اصلانی و بچهها را از استخر بیرون کردند. صدای اذان که بلند شد بچهها را جمع کرد. با بغض نیم خوردهای گفت بچهها خودمان یک استخر میسازیم و هیچ آدم سالمی را راه نمیدهیم. کنار هم نشستن آن دلهای شکسته و این جملهای که با بغض در آن ساعتی که به آسمانها وصل بود کارگر افتاد و کاری کرد کارستان.
بی هیچ امیدی شماره «یوسف انصاری» را میگیرم. در این سالها در جواب دعوت به مصاحبه کم «نه» نشنیدهام از او. گفتگوی مان همیشه خدا با مردی که از دهها کودک یتیم و معلول نگهداری میکرد شروع نشده به بن بست میرسید. حرف حسابش که به قول خودش جواب هم نداشت این بود که نمیخواهد دست کسی دیگر به این بچهها برسد. غیرت پدرانهای که به آنها داشت او را از هر درخواستی برای کمک گرفتن دور نگاه میداشت. با تعدادی خیر متولی نگهداری از آنها شده بود و میگفت با همین فرمان پیش میرویم و کم و کسری نمیآوریم.» دروغ چرا؟ از این نه شنیدنها هم حرصی میشدیم و هم کیفور. این که هنوز هستند کسانی که در عصر به در دیوار کوبیدن آدمها برای دیده شدن، از این شهوت پوچ دور مانده اند ذوق به دل مان میانداخت. این که بیست سال تمام راه بکشی و بروی اتاق به اتاق پرورشگاهها را بگردی و بچههایی که نقص عضو دارند و بعید است کسی آنها را به فرزندخواندگی ببرد را پیدا کنی و بعدش با کمک گعدهای از رفقای قدیمی قیم و عهده دار ریز و درشت کارهای شان شوی کم از گذر از هفت خوان ندارد. با همه این حرفها اصلانی خوش ندارد «خیر» صدایش بزنند. میگوید من پدر و برادر این بچهها هستم. مرکزی که برای نگهداری این بچهها راه انداخته نام نشانی روی پیشانی در ورودی اش ندارد. وقتی میپرسیم چرا؟ میگوید اینجا خانه این بچه هاست. مگر خانه شما تابلوی سردر دارد؟
گوشی را که بر میدارد دوباره همین جملهها توی سرم چرخ میخورد. منتظرم که گپ مان به ده ثانیه نکشیده تمام شود و ما را به همان حرفهای تکراری حواله بدهد. گفتگو ده ثانیه شد. اما این بار خلاف همیشه بی هیچ مقاومتی نشانی داد. از برخی میشنوم که رویه اش را عوض کرده است و حالا بی دردسر گفتگو میکند و از بچهها میگوید. فکری میشوم چه اتفاقی افتاده که پای یوسف اصلانی که میشناختیم به برنامههای تلویزیونی باز شده است. سوالی که در طول این گفتگو بیقرار پرسیدنش بودم و پاسخ اصلانی مثل همیشه حرف حساب بود و جواب نداشت.
- آقای اصلانی خیلیها فکر میکنند برای این که دست به کار خیری بزنند پیش از هر چیز باید حساب بانکی پرو پیمانی داشته باشند. میدانیم که شما و تعدادی از دوستانتان بعد از خدمت سربازی و با دستهای خالی توفیق رسیدگی به نیازمندان را پیدا کردید. برای مان از آن روزها بگویید؟من متولد سال ۵۶ هستم. در محله شادآباد به دنیا آمدم. محلهای که دو ویژگی داشت. مردم آن درآمد پایینی داشتند. در عین حال بسیار دین دار بودند و شهدای زیادی تقدیم انقلاب کرده بودند. هنوز هم حال و هوای این محله همانی است که بود. وقتی خیلی کوچک بودیم آمدن تابوت شهدا به محله و استقبال همسایهها از آنها را میدیدیم. پدرم رزمنده بود. وقتی این تابوتها به محله مان میآمدند حسرت این به دلم میافتاد که کاش من هم شهید میشدم. از همان دوران دوستانی داشتم که کنار هم در مسجد محله قد کشیدیم.
سوال این بود: اگر شهدا کنارمان حضور داشتند چه کاری انجام میدادند؟ جواب این شد که به یقین اگر شهدا هنوز در محله و در همسایگی ما زندگی میکردند مشغول رسیدگی به امورات زندگی نیازمندان میشدند و خودشان را وقف این کار میکردند.
یادم هست در یکی از کلاسهای بسیج یک سوال از ما کردند و خواستند همگی به آن جواب بدهیم. سوال این بود: اگر شهدا کنارمان حضور داشتند چه کاری انجام میدادند؟ همه مان متفق بودیم. جواب مان این شد که به یقین اگر شهدا هنوز در محله و در همسایگی ما زندگی میکردند مشغول رسیدگی به امورات زندگی نیازمندان میشدند و خودشان را وقف این کار میکردند. با همین جواب ساده عنایتی به ما شد. بعد از این که از خدمت سربازی برگشتیم گروهی برای رسیدگی به همسایههایی تشکیل دادیم که دست شان به دهان شان نمیرسید و خرج شان با دخل شان نمیخواند.
- یادتان هست برای اولین بار به سراغ چه خانوادهای رفتید و مشکل شان چطور رتق و فتق شد؟- بله، به ما خبر دادند جانبازی در محله مان هست که به نان شب محتاج شده و توانایی پرداخت اجاره خانه اش را ندارد. راستش باورمان نشد. گفتیم مگر میشود روزی جانت را کف دستت بگذاری به جنگ بروی و فداکاری کنی و حالا این همه تنها بمانی. رفتیم به خانه این جانباز و دیدیم بله مثل این که میشود! با کمک هم اجاره خانه اش را پرداخت کردیم و قرار شد ماهانه مبلغی را به عنوان کمک خرج به ایشان برسانیم. دعای خیر همان رزمنده باعث شد اعضای این گروه بیست و یک سال کنار هم بمانند و هنوز هم توفیق خدمت به محرومان را داشته باشند.
- گفتید تازه از خدمت سربازی آمده بودید. از جایی هم حمایت نمیشدید. چطور توانستید با آن درآمدهای کم کار رسیدگی به نیازمندان را ادامه دهید؟الان فرهنگ ورود به انجام کار خیر خیلی تغییر کرده است. بیشتر مردم حس خوبی به این امور دارند. شبکههای اجتماعی مضرات زیادی دارند، اما در این زمینه کارکرد مثبتی داشته اند. الان نوجوانهای مقطع راهنمایی هم به راحتی در این شبکهها گروه تشکیل میدهند و با از خودگذشتگی مبلغی را جمع میکنند و لذت انجام کار خیر را میچشند. سال ۷۷ بود و ما ۲۱ سال داشتیم. مردم به سختی ما را باور میکردند. وقتی برای دعوت کسبه به جمع کردن مبلغی مراجعه میکردیم، در بهترین حالت ممکن اگر ما را باور میکردند سوال بعدی شان این بود که خب حالا چرا شما افتادهاید دنبال این کارها؟
مردم به سختی ما را باور میکردند. در بهترین حالت ممکن اگر ما را باور میکردند سوال بعدی شان این بود که خب حالا چرا شما افتادهاید دنبال این کارها؟ کمیته امداد هست، بهزیستی هست، بنیاد مستضعفان هست.
کمیته امداد هست، بهزیستی هست، بنیاد مستضعفان هست، همه اینها بودجه دارند و جمله تلخی که میگفتند این بود که وظیفه این هاست که به این نیازمندان رسیدگی کنند. به این ترتیب خیلی وقتها این مراجعهها به جایی نمیرسید.
- برای تغییر این نگاه چه کردید و چه مدت زمان برد تا گروه شما به رسمیت شناخته شود؟متاسفانه این نگاهی بود که از خود نظام به مردم القاء شده بود. یعنی یک جورهایی مردم کار همه نیازمندان را به کمیته امداد حواله میدادند و میخواستند توجه به اینها را از سر خودشان باز کنند. این نگاه بدی بود. هیچ کجای دنیا کار خیر دست دولت نبود. در همه جا این مردم هستند که متولی کار خیر و نیکوکاری میشوند. این برای ایران عزیز ما بد بود. ایرانی که ما ماهیت مردم آن را با عاطفی و فداکار بودن میشناختیم نباید به این روز میافتاد. با همان درآمدهای کم خودمان شروع کردیم. ۹ نفر بودیم. نام مبارک امام جواد (ع) را برای گروه مان انتخاب کردیم. خانوادههای نیازمندی را تحت پوشش گرفتیم. سعی کردیم کاری کنیم که هر چیزی سر سفره خودمان داشتیم در خانه آنها هم باشد. کم کم خبر این کارها در محله پیچید و مردم اعتماد کردند و توانستیم ۴۰۰ خانواده را تحت پوشش قرار دهیم.
- این روزها شما به عنوان خیری که به طور متمرکز برای ایتام معلول فعالیت میکند شناخته میشوید. چه اتفاقی افتاد که در اوایل دهه ۸۰ از این گروه خارج شدید و هویت جدیدی برایتان رقم خورد؟در محله یافت آباد یک مرکز بهزیستی قرار داشت. همان طور که عرض کردم خبر کارهای خیری که در گروه انجام میشد کم کم در آن محله پیچیده بود. این مرکز در زمینه آسیبهای اجتماعی فعالیت میکرد. یعنی افراد معتاد، زنان سرپرست خانوار و ایتام در این مرکز حضور داشتند. متولی این مرکز از خیران دعوت کرده بود این مرکز را ببینند و برای تامین هزینهها مشارکت کنند. لطف کردند به من هم اطلاع دادند. همین طور که از بخشهای مختلف بازدید میکردیم به اتاقی رسیدیم که تعدادی بچه بیسرپرست را در آن نگهداری میکردند. از ما خواسته شد که به غیر از تامین مبلغ به دلیل کمبود نیرویی که داشتند خودمان جمعهها به این مرکز برویم و از بچهها مراقبت کنیم. همین اتفاق هم افتاد. من هنوز مجرد بودم و بچهها به من داداش یوسف میگفتند. اسمی که روی من ماند و هنوز هم من را به همین عنوان صدا میکنند. کمکم خیریه ما جان گرفت و توانستیم مجوزهایی بگیریم و با کمک خیران فعالیت در این زمینه را گسترش دهیم.
- یعنی کودکان بیشتری را تحت پوشش گرفتید؟بله تا آن زمان در خیریه بهشت امام رضا که در سال ۸۰ موفق به راه اندازی آن شدیم از ۲۰ بچه بین ۴ تا ۶ سال نگهداری میکردیم. خوشبختانه توانستیم یک مرکز دیگر را راه اندازی کنیم. برای گرفتن بچههای بی سرپرست به شیرخوارگاهها سر میزدم. قانون بهزیستی به این صورت است که این بچهها از صفر تا ۵ سالگی تحت قیومیت دولت قرار دارند و قاضی رسیدگی به امور این کودکان حق سپردن این بچهها به غیر را ندارد. بعد از این سن است که معمولا این بچهها به فرزند خواندگی پذیرفته میشوند. در اتاقهای شیرخوارگاه میگشتم تا بچههای بالای ۵ سال را ببینم. در یک اتاق با بچههایی رو به رو شدم که نقص عضو داشتند. صورت شان مشکل داشت. بعضیهای شان دست یا پا نداشتند و سن شان به وضوح بالای ۸ سال بود. میدانستم که در این مراکز بچهها تا پیش از ۵ سالگی به فرزند خواندگی پذیرفته میشوند. سوال کردم. به من گفتند هیچ کسی این بچهها را نمیخواهد. ما هم از نگهداری این بچهها کلافه ایم. رسیدگی به آنها مشکل است و حتا خیریهها هم زیر بار نگهداری از آنها نمیروند.
- آن لحظه با شنیدن این که هیچ کسی این بچهها را نمیخواهد چه حالی به شما دست داد؟گفتن ندارد که بی اندازه دلگیر شدم. میدانستم که امید هست بچههای سالم آن مرکز به فرزندخواندگی پذیرفته شوند. اما انگار واقعا هیچ کسی نیم نگاهی به این بچههای یتیم و معلول نمیکرد. فرهنگ بدی در این مراکز هست. همه به دنبال بچههای سالم و زیبا هستند. حتی جنسیت انتخاب میکنند. در حالی که با این بچهها هم باید مثل بچه خودمان رفتار کنیم. مگر ما میدانیم دختر دار میشویم یا صاحب پسر؟
در یک اتاق با بچههایی رو به رو شدم که نقص عضو داشتند. صورت شان مشکل داشت. بعضیهای شان دست یا پا نداشتند. به من گفتند هیچ کسی این بچهها را نمیخواهد. همان جا به خانمی که مدیر بود گفتم همه شان را میخواهم.
مگر میدانیم بچه ما چه شکلی میشود؟ آنجا انتخاب نداریم. اینجا هم نباید این فرهنگ بد جاری باشد. همان جا به خانمی که مدیر بود گفتم همه شان را میخواهم. خیلی تعجب کردند. یادم هست بعدها از مددکار مان شنیدم که همان مدیر دور از چشم من به کسی گفته بود یک دیوانه آمده اینجا میخواهد همه این بچهها را با هم ببرد. وقتی این را شنیدم خوشحال شدم و خندیدم. پیش خودم گفتم هرکسی برده به درجهای از دیوانگی محکوم شده است.
- شما تجربه سرو کله زدن با بچههای بی سرپرست را داشتید. اما تا آن زمان با کودک معلول ارتباطی نداشتید؟ از این که مسئولیت شان را به عهده گرفتید ترسی نداشتید؟چرا، خیلی میترسیدم. نمیدانستم چطور باید با آنها برخورد داشته باشم. تحصیلات این کار را نداشتم. کاسب بودم. آن موقع تولیدی پوشاک داشتم. مجرد هم بودم. تنها چیزی که میدانستم این بود که باید به خدا توکل داشته باشم و محیط امن و با محبت یک خانواده را برای این بچهها ایجاد کنم.
- مرکز نگهداری از کودکان معلول بهشت امام رضا با ساختاری متفاوت از دیگر مراکز اینچنینی شناخته شده است. چه آزمون و خطاهایی انجام شد تا به مدل فعلی که ساختار آن شبیه به مناسبات یک خانواده است رسیدید؟من همیشه میگویم خدا نکند انسانها مجبور به زندگی با آدمهایی باشند که ربطی به آنها ندارند. راستش را بخواهید هر کاری کنیم باز هم محیط این مراکز دلگیر هستند. من سربازی رفتهام. غروبهای پادگان خیلی دلگیر است. تازه شما در آن شرایط امکان مرخصی رفتن دارید. امید دارید که بعد از یک مدتی از این محیط بیرون میروید. زندان ها، خانههای سالمندان و بیمارستان هم فضای مشابه دارد.
این افراد در سنین بالا راه شان به این مراکز میافتد. حالا تصور کنید بچه طفل معصومی از همان بدو تولد به جای این که در آغوش پر از محبت خانواده اش باشد باید غریب و تنها بین آدمهایی زندگی کند که ربطی به آنها ندارد و این سرنوشت محتوم او شده است. همه ما باید پای کار بیاییم و آن بچهها را از این مراکز جدا کرده و به فرزند خواندگی ببریم.
اگر من اینجا یک جزیره درست کنم و همه امکانات را در اختیار این بچهها قرار دهم به آنها بدترین جفاها را کردم و این بچه هرگز اجتماعی نمیشود. هرگز با معلولیتش کنار نمیآید و اعتماد نفس پیدا نمیکند.
آزمون و خطایی در کار نبود. این را به وضوح میدانستم که نبود ساختار و محبتی که در خانوادهها است حلقه مفقوده مراکز اینچنینی شده است. به همین خاطر در انتخاب مبلمان مراکز مان دقت کردیم تا فضایی دقیقا شبیه به یک خانه ایجاد کنیم. اولین کاری که کردیم این بود که نگهبان را از جلوی در برداشتیم. به بچهها کلید دادیم. یک آشپز استخدام کردیم که دائم در خانه بوی غذا بپیچد و بچهها از مدرسه که میآیند حس ورود به یک خانه گرم و صمیمی را داشته باشند. برای هر بچهای پول توجیبی در نظر گرفتیم. سعی کردیم بچهها طوری تربیت شود که در عین داشتن استقلال به قوانین جاری در این مرکز احترام بگذارند.
- آقای اصلانی بعد از شناخته شدن مرکز بهشت امام رضا (ع) خیلی از متخصصان مثل پزشکان، آموزگاران و مربیان رشتههای مختلف تمایل پیدا کردند به این مرکز بیایند و به بچهها خدمات ارائه دهند. در تمام این سالها سیاست شما به عنوان متولی این مرکز مانع از حضور این گروهها در اینجا شده است. چرا تا این اندازه نسبت به این موضوع حساسیت نشان میدهید؟- من یک سوال از شما دارم. مگر پزشک به خانه شما میآید؟ اگر فرزند شما بخواهد به کلاس نقاشی برود مگر مربی نقاشی به خانه شما میآید؟ ببینید وقتی ما میگوییم در تلاش هستیم که همه چیز اینجا مثل یک خانه عادی باشد و بچهها فکر کنند دارند در یک خانواده بزرگ زندگی میکنند نباید صرفا شعار بدهیم. بله. برای ما هم این راحتتر است که پزشک به اینجا بیاید. ولی آیا به نظرتان این که همه چیز از صفر تا صد برای این بچهها در دسترس باشد خوب است؟ کمکی به حال شان میکند؟ از نظر ما این طور نیست.
- پس چطور از کمک این کارگروهها که داوطلبانه قصد پیوستن به شما در امر خیر را دارند کمک میگیرید؟- چقدر خوب است که اگر پزشک محترمی قصد انجام کار خیر را دارد به ما بگوید میتوانیم این بچهها را به مطب او ببریم. چقدر خوب است آموزشگاهها و مربیان شان با ما قرار داد ببندند و از بچههای ما مثل بچههای عادی در مراکز آموزشی شان استقبال کنند. اگر من اینجا یک جزیره درست کنم و همه امکانات را در اختیار این بچهها قرار دهم به آنها بدترین جفاها را کرده ام. این بچه هرگز اجتماعی نمیشود. هرگز با معلولیتش کنار نمیآید و اعتماد نفس پیدا نمیکند. اگر از همین حالا به فکر ایجاد استقلال واقعی در وجود این بچهها نباشیم تا آخر عمرشان چشم شان به دست خیران میماند و تلاشی نمیکنند.
- الان همه بچههای بهشت امام رضا (ع) به مدرسه میروند و در اجتماع حضور فعال دارند؟ با وجود معلولیت این برای بچهها مشکل ساز نشده است؟ذات انسان این است که هر چه را از او بگیرند به آن تمایل دو چندان پیدا میکند. این بچهها نه تنها مشکلی ندارند بله مشتاق این هستند که با همین سرو وضع و نقص عضوی که دارند، با یک اعتماد به نفس مثال زدنی در جامعه حضور داشته باشند. جالب است بدانید که علاقه دارند راههای دورتری را بروند و برگردند. مثلا یکی از بچههای معلول ما برای شرکت در کلاس نقاشی حرفهای از شهر زیبا به افسریه میرود و هیچ مشکلی هم با این مسئله ندارد. چند وقت پیش یکی از بچههای معلول ویلچر نشین من آمد گفت داداش یوسف من میخواهم تنها به مشهد بروم. خیلی مردد بودم. گفتم سخت است. گفت میخواهم تنها باشم. خودش رفت بلیط گرفت. هتل رزرو کرد و تنها به مشهد رفت و برگشت. تا آن موقع هیچ وقت این همه خوشحال ندیده بودمش. این برای ما ارزش دارد که بچهها را توانمند کنیم و همین مسیر را ادامه میدهیم.
- موضوع این است که خیلی از مسئولان، نمایندگان و خیران و افرادی که در مراکز پژوهشی هستند علاقه دارند از نزدیک به این خانه بیایند و اعضای این خانواده را ببینند. از ورود آنها هم جلوگیری میشود؟(می خندد) بعضی چیزها دست ما نیست. مثلا تا حالا ۳ رییس جمهور به این خانه آمده اند. من باز همان حرف قبلی ام را تکرار میکنم. سیاستی که تا به حال جواب داده و این بچههای یتیم و معلول را با محبت کنار هم نگاه میدارد همین رویه است. مگر رییس جمهور به خانه شما میآید؟ همه این رفت و آمدها اینجا را از حالت عادی همیشگی اش خارج میکند در حالی که در این سن هیچ چیز به اندازه آرامش برای این بچهها مهم نیست. در مورد خیران به هیچ عنوان اجازه نمیدهیم کسی حتا با گل و شیرینی وارد اینجا شود. محبت مقطعی به ایتام داشتن برای شان سم است.
چند وقت پیش یکی از بچههای معلول ویلچر نشین من آمد گفت داداش یوسف من میخواهم تنها به مشهد بروم. خیلی مردد بودم. گفتم سخت است. گفت میخواهم تنها باشم. خودش رفت بلیط گرفت. هتل رزرو کرد و تنها به مشهد رفت و برگشت. تا آن موقع هیچ وقت این همه خوشحال ندیده بودمش.
ترحم به معلولان بد است. اینها وارد اینجا میشوند همزمان نمیتوانند به همه بچههای ما محبت کنند. در مراکز دیگر میبینیم که عکس بچهها را میچینند و به خیر میگویند که بچهها را انتخاب کند. آن خیر برای مدتی برخی از هزینههای این بچهها را تامین میکند. یعنی ما عملا داریم به این بچهها یاد میدهیم که به این افراد به شکل کارت بانکی نگاه کنند. حواس مان به این نیست که محبت نباید مقطعی باشد.
- این توجه مقطعی چه آثار مخربی میتواند برای این بچهها داشته باشد؟- حضرت رسول حدیثی دارند که به نظرم باید سرلوحه مراکز اینچنینی باشد. ایشان در حدیثی میفرمایند بچه یتیم را سرپرستی کنید تا بی نیاز شود و در جای دیگر میفرمایند محبتی به نتیجه میرسد که ادامه دار باشد. این نکتهها بسیار با اهمیت هستند. محبت مثل جریان برق میماند. باید دائم متصل باشد. اگر شما کلید برق را به طور مرتب روشن و خاموش کنید چراغ در نهایت میسوزد و دیگر روشن نمیشود. محبت به ایتام به ویژه ایتام معلول باید در قالب یک ساختار مشخص و طولانی مدت باشد. به همین دلیل ما از ورود خیران ممانعت میکنیم. برخی از این عزیزان ناخواسته در رفتارشان ترحم دارند و این برای بچهها مخرب است. از آنها دعوت میکنیم که در کنار ما بمانند و بدون ارتباط مستقیم با این بچهها به بهشت امام رضا کمک کنند.
- در حال حاضر چند مرکز در کنار بهشت امام رضا پا گرفته است؟ برای اداره این مراکز به چند نفر حقوق میدهید؟به طور کلی حدود ۲۵۰ نفر در بهشت امام رضا (ع) زندگی میکنند. نحوه نگهداری از این عزیزان ۲۴ ساعته است. پس برای این تعداد توان یاب و نگهداری شبانه روزی از آنها ۱۰۰ نفر استخدام شده اند. برخی از این کارمندان ما از بچههایی هستند که حالا بعد از گذشت ۲ دهه به مرحلهای از رشد رسیده اند که برای شان به خواستگاری رفتیم. برای خودشان خانواده تشکیل داده و مستقل زندگی میکنند. چند نفر از این بچهها در آشپزخانه بهشت امام رضا (ع) کار میکنند و ماهانه از ما حقوق دریافت میکنند. با عنایت خدا و لطف مردم نیکوکارمان الان یک مرکز نگهداری از نوجوانان در یافت آباد داریم. یک مرکز نگهداری از ایتام در خیابان نبرد داریم. مرکز دیگر ما که تبدیل به دغدغه جدی ما شده است به طور ویژه برای سالمندانی راه اندازی شده که توسط فرزندان شان رها شده اند.
- همه ما میدانیم مراکزی که به طور داوطلبانه از سوی مردم حمایت میشوند روزهای ناخوش زیادی از سر میگذرانند. تامین هزینه چند مرکز به این شکل کار دشواری است و حتما دچار نوسانات زیادی میشود. کمی از این روزهای سخت برای مان بگویید؟۲۱ سال از زمانی که با عنایت خدا این کار را شروع کرده ایم میگذرد. واقعیت این است که انجام این کارها جز با توکل پیش نمیرود. همان طور که میگویید به جز سر و کله زدن با مسائل بچهها و کلا افرادی که هیچ کسی را در این دنیا ندارند موضوع تامین هزینههای این مراکز از دغدغههای شبانه روزی ماست. الان شما در بهترین روزهای بهشت امام رضا (ع) مهمان ما شده اید. خیلی وقتها کم آورده ام. پدر در مقابل بچههایش غرور دارد.
حالا بعد از گذشت ۲ دهه بچهها به مرحلهای از رشد رسیده اند که برای شان به خواستگاری رفتیم. برای خودشان خانواده تشکیل داده و مستقل زندگی میکنند.
همین تصور که من پشت و پناه این بچهها هستم باعث شده دوباره تلاش را ادامه دهم. یک روزهایی سیاست ما این بود که با کمک چند خیر این مرکز را اداره میکنیم، اما لطف خدا بود و همین طور به تعداد بچههایی که به سرپرستی قبول میکردیم اضافه شد. هر بار من را به برنامههای تلویزیونی دعوت میکردند تا برای شان از مدل ویژه اداره این مرکز بگویم به سرعت این پیشنهادها را رد میکردم. اما اتفاقهایی افتاد که من مجاب به پذیرفتن این درخواستها شدم.
- یعنی برای تامین هزینههای مراکز مجبور به حضور در برنامههای تلوزیونی شدید؟اتفاقهای تلخی افتاد. من کم از این روزها ندیده بودم. بارها به من صفت گدا داده بودند. بچه یتیمی که من بزرگش کرده بودم توی روی من میایستاد، از گوشه و کنار میشنیدم که همین بچهها میگفتند این داداش هر چی دارد از ما دارد. یک روزی اینها را گفتند یک روزی هم آمدند و دستم را بوسیدند و عذر خواهی کردند. حرفم این است که توی این راه سختی یکی دو تا نیست. از همه جا و همه کس میخوری. اما نه باید به محبتها دلخوش بشی و نه از ناراحتیها این میدان را ترک کنی. من این را بارها به کسانی که برای کار کردن به ما میپیوندند هم میگویم. فقط باید خدا را در نظر داشته باشی و حال دلت این طوری خوش باشد. روزهایی هم بود که من را با دستبند از اینجا بردند و هزار و یک انگ به ما چسبانده شد. اما مجموع همین اتفاقها باعث تغییر در رویه ما شد. بهشت امام رضا (ع) بیشتر بر سر زبانها افتاد و همین سبب شد طبق این مدل مراکز دیگری برای کودکان بی سرپرست پا بگیرد.
- چه اتفاقی باعث شد سختترین روز در کنار بچههایی که سرپرستی شان را به عهده گرفتید برایتان رقم بخورد؟ماه مبارک رمضان بود. با بچهها افطار کردم. بعد تصمیم گرفتیم با هم به استخر برویم. مثل همه ساک به دست رفتیم و بلیط گرفتیم. لباس عوض کردیم و میخواستیم داخل استخر برویم که جلوی گروه ما را گرفتند. متصدی استخر در حضور بچههای معلولم به من گفت تعدادی اعتراض کرده اند که این بچهها با این سرو شکل به داخل استخر بروند. بعد خواست دلجویی بکند. گفت شما بروید فلان ساعت بیایید. من کل استخر را در اختیار شما قرار میدهم. ناخودآگاه صدایم را بالا بردم. گفتم کل استخر مال خودت. من با بچه هایم بلیط گرفته ام و میخواهم کنار بقیه شنا کنم. درگیری بالا گرفت. بچهها به گریه افتاده بودند. مسئول استخر با پلیس ۱۱۰ تماس گرفت. پلیس آمد و ما را بیرون کرد. توی خیابانها با چند بچه قد و نیم قد یتیم و معلول راه میرفتم. دروغ چرا؟ خرد شده بودم. پشت و پناه هر بچهای پدرش است. همه شان این صحنهها را دیده بودند. پلیس که آمد ترسیده بودند فکر میکردند الان است که من را با خودشان ببرند. چسبیده بودند به من و گریهکنان میگفتند که اصلا نمیخواهند شنا کنند. کمی به اذان صبح مانده بود و هنوز در خیابانها بودیم. یک جایی جمع شان کردم. بغضم را خوردم و گفتم خودمان یک استخر میسازیم و هیچ آدم سالمی را راه نمیدهیم. خندیدند. اما میدانستم دل شان به درد آمده است. فقط ۲۰ میلیون تومان پول داشتیم.
با بچهها افطار کردم. بعد تصمیم گرفتیم با هم به استخر برویم. مثل همه ساک به دست رفتیم و بلیط گرفتیم. لباس عوض کردیم و میخواستیم داخل استخر برویم که جلوی گروه ما را گرفتند. متصدی استخر در حضور بچههای معلولم به من گفت تعدادی اعتراض کرده اند که این بچهها با این سر و شکل به داخل استخر بروند.
پشت همین مرکز یک محوطه داشتیم. به شهردار منطقه تماس گرفتم و گفتم میخواهیم استخر بسازیم. آقای دکتر قالیباف و تیم شان نهایت همکاری را با ما داشتند. گفتیم حالا که استخر میسازیم یک سالن ورزش هم اضافه میکنیم و بعد قرار شد یک مرکز توانبخشی هم به آن اضافه شود. خلاصه حدود ۱۴ متر گود برداری کردیم. تعدادی از خیران گفتند که ۵۰۰ میلیون تومان کمک میکنند. اما نشد. گودال بزرگ همین طور کنار مجموعه ما نشسته بود و امکان نشست وجود داشت. تماس گرفتم به شهردار منطقه و گفتم میخواهم این گودال را پر کنم. آقای اسدی خودشان سالها با یک معلول زندگی کرده بودند و ارزش این هدف را میدانستند. مدام من را منصرف میکردند و میگفتند همه کارها جور میشود. همان روزها یک آقایی به من مراجعه کرد و گفت میخواهم کمک کنم. گفتم فلان قدر پول نیاز داریم. گفت خب من الان ندارم چکهای یک تا دو ماهه میدهم. گفتم شما چک بده من هم در بازار اعتبار دارم این طوری کار را جلو میبریم. با هزار زحمت و برو و بیا اسکلت آهنی را زدیم. موعد چکها آمد و هیچ کدام پاس نشد. هر روز تعدادی طلبکار مخل آسایش این بچهها میشدند. درگیری میشد. مامور میآمد. خانه مان را فروختم. ماشین را همین طور. اقوام کمکم کردند و رفقا هم مثل همیشه پای کار این موسسه بودند، اما باز هم بدهیها تمامی نداشت. در همین روزها بود که به برنامه خندوانه دعوت شدم. اتفاق بی نظیری افتاد. مردم عزیز ما ۵ میلیارد تومان به بهشت امام رضا (ع) کمک کردند و ورق برگشت.
- با هزینههای جمع شده از کمکهای مردمی چه امکاناتی به مجموعه بهشت امام رضا (ع) اضافه شد؟ تامین هزینههای جاری هنوز با سختی پیش میرود یا کمی خیال تان بابت این هزینههای نجومی راحت شده است؟الان ۵۰۰ متر واحد تجاری داریم که به صورت ماهانه برای ما درآمدزایی دارد. یک مزرعه پرورش ماهی راه انداخته ایم. همان طور که گفتم الان ۱۰۰ نفر کارمند داریم. به زودی شاهد افتتاح ویژهترین مرکز رسیدگی به امور درمانی، توانبخشی و خدماتی به معلولان خواهیم بود. ساخت و تجهیز این مرکز به اتمام رسیده و به زودی بهره برداری از آن را کلید خواهیم زد.
استخر، سالن ورزش بدنسازی، سالن ورزش توان یابی، استخر ویژه آب درمانی، دندانپزشکی ویژه معلولان ذهنی و جسمی و حرکتی، بخش ارائه خدمات به کودکان مبتلا به اوتیسم، بخش فیزیوتراپی و توانبخشی از واحدهای این مرکز جامع خدماتی به معلولان است که با عنایت خدا و لطف مردم ساخته شد و انشاالله به زودی شاهد بهره برداری از آن خواهیم بود.
- اگر قرار باشد نقدی به قوانین جاری در سازمان بهزیستی داشته باشید به چه موردی اشاره میکنید. قانونی هست که برای شما دست و پا گیر باشد یا با باورهایی که در این سالها به طور تجربی به آنها رسیدهاید منافاتی داشته باشد؟تعریف استقلال بچهها در بهزیستی خیلی من را اذیت میکند. تعریف استقلال برای من خیلی سنتی است. استقلال یعنی این که به بچهای کمک کنی رشد کند. مستقل شود روی پای خودش بایستد و از دل یک خانواده بیرون برود و بلافاصله یک خانواده دیگر تشکیل دهد و از خانواده قبلی مستقل شود. فکر میکنم عاقبت به خیری بچههای بهزیستی در این است. اما در این سازمان میگویند بچه وقتی به استقلال رسید برود. کجا برود؟ یعنی زندگی مجردی تشکیل دهد. این شروع آفتها و آسیبهایی است که همه مان از آنها خبر داریم.
- تا حالا برای بچههایی که سرپرستی شان را به عهده گرفته اید به خواستگاری هم رفتهاید؟بله من خودم یک پسر ۱۱ ساله دارم. خانم بنده از همان روز خواستگاری با من عهد بست که در این راه همراه من باشد. این از شروط ازدواج ما بود. خودشان مربی قرآن بچهها شدند. (می خندد) حالا برای خودش یک پا مادر شوهر شده است. جالب است بدانید بچه هایم وقتی قد کشیدند و به خدمت سربازی رفتند و برگشتند روی شان نمیشد به من حرفی بزنند. به سراغ خانمم میرفتند و یک وقتی در خانه خانم میگفت که یکی از پسرها از فلان دختر خانم که در هیئت محله تان رفت و آمد دارد خوشش آمده و قصد ازدواج دارد. ما هم شال و کلاه میکردیم و مثل یک خانواده معمولی گل و شیرینی به دست به خواستگاری آن دختر خانم میرفتیم. مثل همه خانوادهها چک و چانه میزدیم و شروطی قید میشد و کارها خیلی زود سرو سامان میگرفت.
- میخواهیم بی تعارف سوالی بپرسیم. چون شما را میشناختند کارها به سادگی پیش میرفت؟ یعنی بچهای که در بهزیستی بزرگ شده است به سادگی میتواند برود در هر خانهای را بزند و از هر دختری که دوستش داشت خواستگاری کند؟راستش این یکی از دغدغههای اصلی ماست. بله، همین طور است. هر جا به خواستگاری رفته ایم من را میشناختند و ازدواج سر میگرفت. واقعیت این است که مسئله ازدواج یکی از اصلیترین مشکلات این بچه هاست. خیلی وقتها این عزیزان ما مجبور هستند حتما با کسی ازدواج کنند که او هم شرایط مشابهی با آنها داشته است. من فکر میکنم یک دختر خانم حق دارد به آقا پسری که به خواستگاری میرود بگوید که من با ظاهر شما مشکل دارم، با کار یا با خانواده شما مشکل دارم. اما نباید به این بهانه که این بچهها در مراکز بهزیستی بوده اند خواستگاری که عاشقش شده است را رد کند. الان ۸ نفر از بچههایی که بزرگ شان کرده ام ازدواج کرده اند و دو نفر شان هم صاحب اولاد شده اند. همه شان هم با دختر خانمی به خانه بخت رفته اند که دوستش داشتند و تا به حال هم هیچ مشکلی بین آنها پیش نیامده است. همه اینها نیاز به فرهنگ سازی دارد و انشاالله روزی برسد که مراکزی مثل همین بهشت امام رضا (ع) هم وجود نداشته باشد. انشاالله روزی برسد که همه این بچهها در دامن پر مهر والدین خانوادههای عزیزمان بزرگ شوند و مردم برای سرو سامان دادن به زندگی این بچهها که هیچ کسی را در این دنیا ندارند آستین بالا بزنند. اگر صد بار دیگر هم به دنیا بیایم و از دنیا بروم باز هم این بچههای معلول را مثل بچه خودم بزرگ میکنم و به سرو سامان میرسانم. خدا به این بچهها نظر دارد و هیچ کسی در این راه تنها و بی پشت و پناه نمیماند.