۰۲ شهريور ۱۴۰۰ - ۰۱:۵۹
حسینیه تابناک جوان

با کاروان کربلا از مدینه تا شام / روز پانزدهم محرم

کد خبر: ۴۳۵۳۹

وقایع پانزدهم محرم

۱۵ محرم سال ۶۱ هجری سر‌های مطهر اهل بیت عصمت و طهارت (ع) را به سوی شام حرکت دادند.

 نامه یزید به ابن زیاد

یزید بن معاویه طی نامه‌ای به عبیدالله بن زیاد دستور داد که سرحسین بن علی (ع) را همراه سرهاى جوانان و یارانی که در رکاب آن حضرت شهید شده بودند با کالا‌ها و زنان اهل بیت آن حضرت (ع) روانه شام نماید.
در تاریخ آمده، بعد از این که ابن زیاد، سر‌های شهدای کربلا را در کوچه‌ها و محله‌های کوفه گردانید، آن‌ها را به شام نزد یزید بن معاویه فرستاد؛ ابن زیاد سر‌های شهدای کربلا را به زحر بن قیس سپرد و راهی شام کرد.

اقدام دردناک ابن زیاد در هنگام حرکت اسراء

ابن زیاد پس از فرستادن سر امام حسین (ع)، اسراء را در ۱۵ محرم سال۶۱، با شمر ذی الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذی به شام فرستاد، آن ملعون به دست و پا و گردن مبارک امام سجاد (ع) زنجیر انداخت و اسراء را سوار بر شتر بی‌جهاز کرد.
عبیدالله بن زیاد ملعون، اهل بیت عصمت و طهارت را، دیار به دیار با ذلت و انکسار، طوری که مردم به تماشاى آن‌ها مى‌آمدند، به شام آورد. (لهوف سید بن طاووس)

ماجرای مسلمان شدن راهب مسیحی

حاملان سر‌های شهدا در اولین منزل جهت استراحت توقف کردند و با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند؛ به ناگاه دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت: اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ، آیا گروهی که امام حسین (ع) را کشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟
حاملان سر‌ها بسیار ترسیدند، برخی از آن‌ها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند که ناگهان ناپدید گشت، وقتی برگشتند دوباره آن دست با جوهرخون آشکار شد و این شعر را نوشت: فَلا وَ الله لَیْسَ لَهُم شَفیع وَ هُمْ یَومَ القیامَة فی الْعَذاب، بخدا سوگند شفاعت‌کننده‌ای برای آن‌ها نخواهد بود و آن‌ها روز قیامت در عذاب خواهند بود.
دوباره عده‌ای خواستند آن دست را بگیرند که باز ناپدید شد، برای بار سوم که برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت: وَ قَد قتلُو الحُسینَ بحکم جَور وَ خالف خَلفَهُم حکم الکِتاب، امام حسین (ع) را از روی ظلم و ستم شهید کردند و با این کارشان مخالف قرآن عمل نمودند.
حاملان سر، از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آن شب را نخوابیدند، در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیررسید که در آنجا زندگی می‌کرد؛ راهب خوب گوش داد و تسبیح الهی را شنید.
راهب برخاست و سر خود را از پنجره بیرون کرد متوجه شد از نیزه‌ای که کنار دیوار دیر گذاشته‌اند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان فوج فوج فرود می‌آیند و می‌گویند:
السلام علیک یابن رسول الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله.
راهب از دیدن این حالات متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. ازمنزل خارج شد و میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید: بزرگ شما کیست؟ گفتند: خولی! به نزد خولی رفت و پرسید: این سر کیست؟ گفت: سر مرد خارجی است! که در سرزمین عراق خروج کرد و ابن زیاد او را کشت. راهب گفت: نامش چیست؟ خولی جواب داد: حسین بن علی بن ابیطالب (ع).
باز پرسید: نام مادرش چیست؟ خولی گفت: فاطمه بنت محمد مصطفی (ص). راهب با تعجب پرسید: همان محمدی (ص) که پیغمبر خودتان است؟ خولی گفت: آری! راهب فریاد می‌زد که هلاکت برای شما باد به خاطر کاری که کردید. از آن‌ها خواهش کرد سر مبارک حسین (ع) را تا صبح نزد او بگذارند. خولی گفت: نمی‌توانیم بدهیم تا نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگیریم. راهب گفت: جایزه تو چقدر است؟
خولی پاسخ داد: ده هزار درهم! راهب گفت که من ده هزار درهم به تو می‌دهم. خولی هم پذیرفت، درهم را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد؛ راهب سر مطهر را به مشک خوشبو نمود و آن را روی سجاده‌اش گذاشت و تمام شب را گریه کرد.
وقتی صبح شد به سر منور عرض کرد:‌ای سر من، من جز خویشتن، چیزی ندارم، ولی شهادت می‌دهم که معبودی جز خدا نیست، جد تو محمد (ص) پیامبر خداست و گواهی می‌دهم که من غلام و بنده توهستم و عرض کرد:‌ای اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است که در کربلا نبودم و جان خود را فدای تو نکردم.‌ای اباعبدالله، هنگامی که جدت را دیدار می‌کنی گواهی ده که من شهادتین گفتم و در خدمت تو اسلام آوردم، آنگاه گفت: اشهد ان لا اله الا الله ... صبح سر را به آن‌ها تحویل داد، پس از این دیدار از عبادتگاه خارج و خود را خدمتکار اهل بیت کرد.
ابن هشام می‌گوید: وقتی سر را از راهب گرفتند، به راه افتادند تا نزدیک دمشق رسیدند به یکدیگر گفتند بیائید این درهم‌ها را میان خود تقسیم کنیم تا یزید از آن‌ها خبردار نشود، کیسه‌های درهم را باز کردند و دیدند سفال شده است! بر روی آن نوشته شده است "فلا حسبن الله غافلا عما یعلم الظالمون" (سوره ابراهیم، آیه ۴۲)؛ گمان مبرید خدا از آنچه ستمکاران انجام می‌دهند غافل است. بر روی دیگری نوشته بود گو سیعلم الذین ظلموا‌ای منقلب ینقلبون"؛ و به زودی ستمکاران بدانند چه سرانجامی دارند.

حاملان سر، سفال‌ها را در نهری ریختند!

خولی گفت: این راز را پوشیده نگهدارید و با خود گفت: انا لله و انا الیه راجعون، حذر الدنیا والاخرة. (بحارالانوار، ج۱۰، ص۲۳۹)

ترس از شورش قبائل عرب

حاملان سر نزدیک هر شهری از کوفه تا شام می‌رسیدند جرأت وارد شدن نداشتند و با این وجود می‌ترسیدند قبائل عرب علیه آن‌ها شورش کنند و سر را از آن‌ها بگیرند لذا از بیراهه می‌رفتند و فقط برای آذوقه، شخصی را می‌فرستاند و می‌گفتند این سر یک خارجی است!
 
منبع: ایکنا
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا