۰۸ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۳:۲۴

بچه‌های خانمِ ژنرال!

بچه‌های خانمِ ژنرال!
آنقدر مقتدر بود که ژنرال صدایش می‌زدند، اصلا کسی جرات نداشت بالاتر از حرفش حرفی بزند؛ شیخ با خنده زیرلب زمزمه کرد: حتی ما هم از او می‌ترسیدیم!
کد خبر: ۳۵۴۴۲
انگار گَرد مرگ را توی صورت شهر پاشیده بودند، شهری که حالا با چشم‌هایی نیمه‌باز و پلک‌هایی خاکی به اجبار در استقبال از ما سربازان سردرگم‌، لبخند تلخی بر لب‌های خشکش می‌لرزید!
استرس داشتیم، شاید هم دست بعضی‌هایمان عرق کرده بود اما بین ما و قضاوت‌ شدن فقط یک درِ بسته فاصله بود و با یک دنیا دلهره و ابهام به هم خیره شده بودیم.
سید، یک قدم عقب آمد و انگشت اشاره‌اش را چندبار برای تاکید تکان داد: این اولین باری است که سربازهایی با این مدل لباس به اینجا می‌آیند، پس باید آمادگی هر برخوردی را داشته باشید، حرکت کنیم؟

شهریه نجومی

گفتند باید لباس‌هایتان را عوض کنید، برای همدیگر با ماژیک پشت گان‌ها سرباز حاج قاسم نوشتیم اما نتوانستیم از نشان سربازی امام زمان دل بکنیم و گفتیم بگذارید بر سرمان بماند؛ باید به تک‌تک اتاق‌ها می‌رفتیم، باید به بیمارها سر می‌زدیم، باید به کادر درمان کمک می‌کردیم، ما حتی باید پیه هر طعنه‌ای را هم به تنمان می‌زدیم.
یکی از همراهان بیمار با دیدنمان عجله‌ای خودش را رساند تا ماشه طعنه‌هایش را در صورتمان بچکاند، ما هم تمرین کرده بودیم که دلمان را قد آسمان بزرگ کنیم، چندبار با تاسف دستش را در هوا تکان داد و بعد با اخم گفت: حتما شهریه خیلی خوبی برای حضورتان در بیمارستان می‌گیرید؟ احمد، با خنده دستی به شانه آن بنده خدا زد و گفت: بله برادر، هرچقدر به بچه‌های مدافع حرم دادند به ما هم می‌دهند، کلی پول و دنیا !

خانم پرستار

شیخ چند ثانیه‌ای سکوت کرد، انگار از پشت تلفن به یک نقطه دور زل زده باشد: لحظه سختی بود، همان موقع را می‌گویم که به اتاقک پرستاری رسیدیم؛ خستگی در وجود کادر درمان موج میزد، چشممان که به رد ماسک روی صورتشان افتاد حال سربازان تازه نفسی را داشتیم که از انفجارهای خط مقدم شوکه شده‌اند.
سلام که دادیم، خانم پرستار فایل‌ها را در قفسه گذاشت و به سمتمان برگشت، ماسکش را پایین کشید، از تاول‌های روی صورتش شرمنده شدیم، همانطور که جمله‌های روی لباسمان را با خودش مرور میکرد با بغض گفت: خوش آمدید اما حاج قاسم سربازهایش را دیر فرستاد!
بچه‌ها نگاهشان را به زمین دوختند، جواد اما جلوتر رفت تا شاخ سکوتی که دور گلویمان دست انداخته بود را بشکند: حاج قاسم دیر نفرستاد خواهرم، ما سرباز‌های خوبی نبودیم؛ اجازه بدهید جبران می‌کنیم.
 
طلبه جهادگر

ژنرال

در بخش خدمت می‌کردیم که کم کم با او آشنا شدیم، آنقدر مقتدر بود که ژنرال صدایش می‌زدند، اصلا کسی جرات نداشت بالاتر از حرفش حرفی بزند؛ شیخ با خنده زیرلب زمزمه کرد: حتی ما هم از او می‌ترسیدیم!
کجا بودیم خانم سالمی؟ آهان، آن‌هایی که او را میشناختند حواسشان جمع بود و دست از پا خطا نمی‌کردند اما باید بودید و آه اصلی را برای ما تازه واردها می‌کشیدید، مایی که نمی‌دانستیم در سیطره حکومت نظامی‌اش چطور سربازی کنیم.
کلی فکر در سر و دلمان بالا و پایین شد، خیلی از بچه‌ها چراغ خاموش و دور از چشم خانواده و دوستان دل به میدان زده بودند اما حالا که به مقصد رسیده بودیم خشکمان زده بود.

داروی معنوی

توقع نداشتیم همه دکترها و پرستارها با آغوش باز به استقبالمان بیایند و همین‌طور هم شد، از همان اول کار، آب یکی از برادران کادر درمان در جوی ما نرفت، حالا پیشینه ذهنی بد یا هر دلیل دیگری میتوانست داشته باشد تا اینکه یک روز اطلاع دادند که در همان بخش مبتلا شده است، می‌خواستیم به ملاقاتش برویم اما مردد شدیم نکند خیال کند می‌خواهیم شماتتش کنیم که خبر آوردند می‌گوید بگذار طلبه‌های جهادی به دیدنم بیایند.
سر از پا نشناخته به طرف اتاقش دویدیم، اشک در چشم‌هایش حلقه زده بود، هنوز کلماتش از خاطرم نرفته، دست تک‌تکمان را فشار داد و گفت: حالا حال این بیماری که روی تخت افتاده و چندین ساعت با درد دست‌وپنجه نرم می‌کند را میفهمم، او نمی‌داند که آیا در پایان میتواند قامتش را راست کند و به خانه برگردد یا مسیرش به غسالخانه می‌خورد؛ در این لحظات اگر کسی غیر از کادر درمان کنارت باشد تا برایت دعا بخواند، با او دردودل کنی یا حتی بخندی یعنی هنوز امیدی هست که او کنارت مانده، خدا حفظتان کند، شما داروی معنوی بخش هستید‌.

خوف و رجا

- از اینکه تا مرگ فاصله‌ای نداشتید نمی‌ترسیدید شیخ؟
شیخ آه عمیقی کشید: سوالتان التماس طلبه‌های ۱۶ تا ۱۹ ساله را جلوی چشمم ردیف کرد، گفتیم آن‌ها که کم سن و سال‌ترند را بگذاریم کارهای ساده‌تر و بیرون از بیمارستان را انجام دهند اما خدا را گواه می‌گیرم که تمناهایشان دفاع مقدس را برای ما جنگ ندیده‌ها تداعی کرد، ختم انعام می‌گرفتند که دلم برای اعزامشان نرم شود، می‌گفتند سن ما که به سوریه قد نداد لااقل این میدان را از ما دریغ نکنید.
همین الآن یک طلبه ۲۲ ساله داریم که سه هفته از ازدواجش گذشته اما در بیمارستان کرونایی‌ها شیفت می‌دهد و کاملا قرنطینه است؛ می‌گویم آقا جان، شما همسرت رضایت داده که اینجایی؟ می‌گوید حاج‌آقا، من اول ته دلم بود که اگر رضا نداد نیایم اما گفت حتما برو! عجیب‌تر اینکه میگفت من می‌توانم برگردم خانه پیش همسرم اما آن دنیا جواب شهیدی که ۲۰ روز از عروسی‌اش نگذشته دل به خط مقدم زد را شما می‌دهید؟
حتی به این طلبه گفتم ممکن است شهید شوی، او هم گفت: تنها آرزویم این است که حضرت زهرا (س) در هنگامه مرگ تنهایم نگذارد؛ من سعی کردم به تکلیفم عمل کنم، انشالله از من راضی باشند.

بچه‌هایم

- از ژنرال نگفتید شیخ؟ دلش با شما یکی شد؟ اصلا ژنرال وسط بخش چه میکرد؟! شما آنجا چه کارهایی انجام می‌دادید؟
_ ما در بخش همه کار می‌کردیم و اینطور نبود که به خاطر لباسمان فقط دعا و قرآن برای بیمارها بخوانیم؛ جسارت است ولی چون خودتان پرسیدید می‌گویم، یک روز کادر خدمات با خستگی آمد پیش بچه‌های طلبه و گفت: به خدا خسته شدیم، رویم سیاه اما اگر، اگر...
خجالت کشیده بود بگوید، بچه‌ها دوره‌اش کردند که اگر چه؟ ما دربست درخدمتیم حتی اگر عوض کردن پوشک بیماران باشد! بچه‌ها ناخواسته حرف دلش را زده بودند، یادم می‌آید اشک چشمش را گرفت و با شرمندگی گفت: بله حاج‌آقا، بله، پوشک بیماران.
خانم داراب‌پور هم، مترون بیمارستان رازی بود که به خاطر اقتدارش ژنرال صدایش میزدند، بنده خدا که می‌دید چطور هرجا دستمان برسد کمک می‌کنیم دیگر ما را جهادی‌ها یا حتی طلبه‌های جهادی صدا نمیزد، خیلی دوستمان داشت و هر وقت کاری پیش می‌آمد میگفت بچه‌هایم را صدا بزنید یا با این سوال که بچه‌هایم کجا هستند سراغمان را می‌گرفت؛ همین محبتی که در دل ژنرال جا باز کرد کادر درمان را متحیر کرد، می‌گفتند شما عجب سیاستی دارید که دل ژنرال را نیامده بردید.

قول و قرار

تا فراموش نکردم بگویم، از همان اول قول و قراری با هم گذاشتیم که اگر رفتیم بیمارستان، باحجاب و بدحجاب، نمازخوان و نخوان برایمان فرقی نداشته باشد چون همه بنده‌های خدا هستند، منتهی یکی با نمره ۱۰ و دیگری با نمره ۲۰ که این هم با ما نیست؛ اصل، خدمت است؛ گفتیم اگر خطایی هم دیدیم تذکر ندهیم اما مهربانی کنیم!
یادم است همراه بیماری یک ماسک لایه نازک داشت، رفتم و برایش ماسک و دستکش آوردم و همانطور که به بقیه بیماران سر می‌زدم یکهو صدایش را از پشت سرم شنیدم: حاج‌آقا، چرا به فکر من بودی؟
گفتم اگر خواهر خودم اینجا بود همین کار را برایش میکردم، با تعجب پرسید: یعنی تو با این شکل و شمایلم، من را مثل خواهرت میدانی؟! گفتم: اگر نمی‌دانستم که بالای سر مریضتان نبودم، یا بهتر است بگویم کنار برادرمان نبودم، شما هم از بخش خارج شوید چون خطرناک است، این خواهر هم با ادبیات خودش دمت گرمی گفت و رفت.
مدتی بعد مریضشان به کُما رفت و جلوی بخش وقتی من را دید با اضطراب متوسل شد که حاج‌آقا التماس میکنم الآن هم علی من را تنها نگذارید، من به شما پناه آوردم؛ خب راستش همین برای ما یک دنیا می‌ارزد، اینکه خدا اینقدر به بنده‌اش عزت بدهد که امیدبخش شود خیلی افتخار است، این یک منت برای ما است‌.
 
بیماران

کُما

- وقتی سطح هشیاری بیماران کامل نیست، وقتی فاصله طلبه‌ها تا مرگ فقط یک نفس است چه دلیلی می‌تواند این همه جرئت به این طلبه‌ها ببخشد؟ طلبه‌هایی که به قول شما خیلی چاله و چوله در زندگی‌هایشان دارند اما با سیلی صورتشان را سرخ نگه داشته‌اند و جهاد می‌کنند!
- خانم سالمی، ما بچه‌هایی داریم که وقتی عکاس وارد بخش می‌شود فرار می‌کنند! می‌گویم بابا بقیه باید ببینند، بشنوند، بدانند، مردم باید دلگرم شوند اما می‌گویند این حرف‌ها دوای درد دل ما نیست، ما دیده شویم کار خراب می‌شود!
آخ آخ مجید از قلم افتاد، یک نمونه از همین خوب‌هایش؛ یک بیمار کرونایی بود که کاملا بی‌هوش و در کُما بود اما مجید ول کن نبود میگفت من بالای سرش می‌ایستم، حرفم را می‌زنم، دعا و قرآنم را هم می‌خوانم و در نهایت هرچه خدا بخواهد؛ مدتی گذشت تا اینکه این بیمار به هوش آمد اما در کمال ناباوری به جای آنکه سراغ خانواده‌اش را بگیرد میگفت بگویید مجید کجاست؟!
کادر درمان شروع به پرس‌وجو کردند تا اینکه متوجه شدند مجید، طلبه جهادی ما است که در این بخش بالای سر این مریض می‌آمد، وقتی او را می‌آورند و آن بیمار به هوش آمده صدایش را می‌شنود، رو به او می‌گوید: بابت تمام لحظاتی که بالای سرم قرآن و دعا می‌خواندی و خودت را مجید، طلبه جهادی معرفی کردی ممنونم، حرف‌هایت امیدبخش و دلگرم‌کننده بود و به من جان بخشید.
روایت‌ها زیاد است، طلبه‌ایی که یک هفته از بابا شدنش می‌گذرد اما بچه‌اش را ندیده، یا آنکه صبح در بیمارستان شیفت می‌دهد و شب از پدر مبتلا و با بیماری زمینه‌اییش مراقبت می‌کند یا حتی آن طلبه‌ای که با صدای معمولی‌اش در بخش‌ها اذان می‌گوید اما چه دل‌ها را که مشتاق نماز اول وقت نکرده.
ای کاش یک روزی اسم این بچه‌ها را لیست کنیم، بعد بیایند بگویند فردا می‌خواهیم برای فتح قدس برویم، به خدا قسم این بچه‌ها با یک پیامکِ آماده‌باش جمع می‌شوند، چون یاد گرفته‌اند از زلزله کرمانشاه تا سیل و زلزله خوزستان یا آبرسانی به غیزانیه و آبگرفتگی بندرامام حتی اگر تا مرگ و شهادت یک نفس فاصله باشد با سینه‌های سپر شده‌‌ بایستند.
شاید بگویند شیخ دارد شعار می‌دهد اما جمله‌ای بر زبان نراندم جز آنکه غیرت صاحبش را با گوشت و پوست و استخوانم تجربه کردم، این‌ها روایت مردانی است که پاهایشان را به قدرت لا حول و لا قوة الا بالله بر زمین کوبیدند و سرشان را به خدا سپردند و برای خدمت به خلق، لبیک‌گویان به میدان جنگ با کرونا شتافتند.
ارسال نظرات
انتشار نظرات حاوی توهین، افترا و نوشته شده با حروف (فینگلیش) ممکن نیست.
گزارش خطا
تازه ها